به مناسبت سالروز ولادت روح الله(س)
تولد امام خمینی به روایتی متفاوت
سید مصطفی زبان به قربان صدقه چرخاند و گفت: پسرم، عشق من، جان من، روح الله من!
جی پلاس: اواخر هفته آخر شهریور به انتظار حادثه ای بزرگ تمام حاصل باغ دودمان آقا سید احمد موسوی در همین خانه در خمین کنار هم آمده اند. سفره ای در یکی از اتاق های خانه پهن شده است که جز دو نفر هر کس کنارش نشسته، در این اتاق چشم به دنیا گشوده یا به دیگر تعبیر این اتاق چشم به دیدار و آغوش به استقبالش گشاده است. آن دو استثنا یکی گوهر، دیگری هاجر فرمانروای درونی است. آقا مصطفی، بزرگ خانه، خود 42 سال قبل در این اتاق چشم باز کرد. هر سه خواهرش که اکنون کنار هم نشسته اند و از او بزرگترند و چشم به مراقبت از هاجر خانم می چرخانند، همگی در این اتاق به دنیا آمده اند. آقا مصطفی اکنون پنج فرزند دارد آنها نیز همگی در این اتاق زاده شده اند. البته شاید اولی، مولودآغا، متولد نجف باشد. اما احتمال آنکه وقتی آقا مصطفی در اصفهان درس می خواند، هاجر خانم را برای وضع حمل به خمین آورده باشد تا در کنار اقوام پرستاری شود، بیشتر است. دومین فرزند هم دختر بود، فاطمه نام گرفت. او نیز از هوای این اتاق اولین نفس را فرو برد. آقا مرتضی که اکنون دندان های شیری اش در حال ریختن است با برادر کوچکترش نور الدین نیز در همین اتاق سر بر آوردند. کوچک ترین فرزند آقا مصطفی که آغازاده خانم نامیده شد و هنوز از سینه مادر انتظار دارد اولین بار در این اتاق شیر نوشید.
اکنون تیرهای چوبی سقف که در شمارش های هر شبه بچه ها به هنگام خواب، گاه تاق می شود و گاه جفت، صبرش در انتظار مولودی دیگر طاق شده است. همه در انتظارند؛ آقا مصطفی با خود می اندیشد اگر این روزها هاجر دوباره به زحمت افتد، این اتاق بر خود خواهد لرزید اگر قابل نباشد که دگر باره روی قابله را ببیند.
در اندرون، هاجر را درد مفارقت بی تاب کرده است و در بیرون مردمان می آیند تا عید کوثر را به آقا تبریک بگویند. چه؛ این روزها شهر در تپش جشن سالروز تولد آخرین دختر پیامبر (ص) پای می کوبد. مردم در بیرونی غوغا کرده اند، در اندرون نیز غوغای دیگری است و بیشتر از بیرونی و اندرونی، اندرونی آقا مصطفی است که نه در غوغا، بل با سیل سپاه هجمه خیال، طوفانی است. در بیرونی توان ماندن ندارد، در اندرونی راهش نمی دهند، محفل زنانه است. اگر به پشت بام رود تا مانند بعضی اوقات که قرار نشستن ندارد، شهر را بنگرد و با خیال های خود خلوت کند، مهمانان را چه کند، اگر کنار مهمانانی بنشیند که بعضی از آنان همسرانشان کنار هاجر نشسته اند، خیال هاجر و فریادهایش که به بیرونی نمی رسد اما فقط در گوش او می پیچد و او را به خود می پیچاند، مهمانان را که می دانند در اندرونی خبرهایی است اما نمی دانند در اندرون چه خبرهاست، متحیر خواهد ساخت. دائما پیکی روانه می کند و پیک باز می گردد و به اشاره می گوید هنوز نه!
انتظار بی تابش نموده و شوق و شور شیدایش کرده است. دل شوره با انتظار گره خورده، بی تاب تر گشته، نمی داند چرا این بار از هر پنج بار انتظارهای قبل، پرتپش تر است؟ شاید بدین سبب که این خوش سفر، در سالروز ولادت فاطمه (س) قصد آمدن دارد. اگر دختر باشد بی گمان نامش زهراست چرا که دومین دختر، نام از مادرش فاطمه (س) وام داشت.
ناگهان نسیم بال فرشتگان در باغ پیچید، خط بر آینه آب افکند و ملائک بر هم سبقت گرفتند تا مشتاقانه بر خاکی که لحظه های خلق آخر را طی می کرد و خداوند بر خود تبارک می گفت، سجده آرند. پیش از آنکه قاصدک از اندرونی به بیرونی بشتابد و با هیجان مژدگانی طلب کند، آقا مصطفی خود از دل مژدگانی گرفت. چرا که طوفان دل فرو نشسته بود و سکینه و آرام بر جانش خیمه می زد. او را به درون خواندند تا فرزند خویش را در بغل گیرد و با سکه ای به قابله خسته نباشید بگوید. وقتی خواهر قنداقه را از سینه مادر جدا می کرد تا پدر او را به سینه بفشارد، آقا مصطفی به سیمای هاجر خیره شده بود تا چهره همسر را در لحظه های پر شکوه و لطیف ملکوتی تماشا کند. چه چهره مادران پس از مفارغت، چون سیمای مریم(س) رنگ عصمت می گیرد و شکوفه لبخندی که بر لبانشان می روید تا اعماق جان همسران را بهاری می سازد. بی آنکه آقا مصطفی لب به سوال بگشاید، هاجر پاسخ این سوال مقدر را داد: راحت بود! و قابله گفت: خیلی طول کشید. صاحبه خانم ادامه داد: هاجر پر طاقت است.
نوزادی که در قنداقه ای سفید پیچیده شده بود، میدان جاذبه ای داشت که وقتی در دست های هر کس قرار می گرفت، جدا کردنش مشکل بود. مرتضی قنداقه را محکم در بغل گرفته بود و فشارش می داد و نمی داد تا پدر آن را ببوید. نورالدین نوک پا بلند می شد تا گونه اش را ببوسد و خواهرها به زور او را از دست هم می ستاندند. اما پدر که نمی خواست تپش انتظار، وقارش را بشکند، لحظه های کوتاه دست به دست شدن فرزندش را که دراز می نمود، تحمل می کرد، بالاخره قنداقه در دستان پدر جا گرفت، لحظه ای بر او چشم دوخت و میدان جاذبه، سر پدر را نیز خم کرد تا با گونه گل انداخته اش بر لب های سرخ پدر بوسه زند. لب های پدر دائما غنچه می شد و نرمی سرخگون پسر را تا دهانه کام به درون می کشید. گویا گوش جانش این نجوای پنهان را نیز می شنید که: «سلام بر این روزی که زاده شدم» چرا که وقتی سر را عقب کشید تا با چهره کودکش چشم را جلا دهد زبان به قربان صدقه چرخید و گفت: پسرم، عشق من، جان من، روح الله من![1]
1. برشی از کتاب خمینی روح الله بر اساس اسناد و خاطرات و خیال به قلم سید علی قادری.
دیدگاه تان را بنویسید