بقچه که باز شد برای هر کدام از افراد خانواده لباسی در آن بود و این برق شادی را به چشمان مادر نشاند.
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: چهار نسل پیش نوجوان بود و از خاطرات روزهای کودکی اش که به اسفند سال 1335 بود، تعریف می کرد، می گفت: پدر از دنیا رفته بود و ما چند بچه قد و نیم قد بودیم که باید با یتیمی و نان بخور و نمیری که مادر به هزار سختی فراهمش می کرد، روز را به شب می رساندیم. لباس عید که دیگر بماند اصلا در توان مادر نبود و همین غصه را مهمان دلش می کرد که هیچ وقت نمی تواند برای بچه هایش مانند دیگر بچه های مردم لباس نو تهیه کند.
یکی از همین روزها که بهار کم کم قرار بود از راه برسد، حوالی غروب کلون در به صدا در آمد، فرستاده حاج آقا روح الله بود با بقچه ای در دست. آن را داد و سلام رساند و رفت.
بچه ها با ذوق جلو آمدند، مادر بقچه را باز کرد، برق شادی در چشمانش نشست، برای همه بچه ها و مادر لباس تهیه شده بود. این عید همه لباس نو داشتند، مثل همه بچه های محل و همین لبخند رضایت را بر لبان مادر نشانده بود و مدام به جان حاج آقا روح الله دعا می کرد.[1]
- برگرفته از کتاب زندگینامه امام خمینی بر اساس اسناد و خاطرات و خیال، جلد اول.