نویسنده کانادایی از تجربه دیدارش با امام می گوید؛
آیت الله خمینی در من عشق را آفرید
هنگامی که با اتوبوس به سوی جماران حرکت می کردیم، هیجان وقوع یک واقعۀ عظیم همراه با همهمه های گنگ و مبهم در فضا حکمفرما بود. در حالی که با هیجان از میان کوچه ها حرکت می کردیم. احساسی از اشتیاق در بین همگان به چشم می خورد.
جی پلاس: روبن ورث کارلسن، نویسنده امریکایی که در تاریخ بیستم بهمن ماه سال 60 به دیدار امام آمده بود، تجربه دوباره اش را اینچنین بازگو کرده است:
قرار بود که با آیت الله خمینی رهبر بسیار محبوب جمهوری اسلامی دیدار کنیم و من به این نتیجه رسیده بودم که بهتر است خود را برای چنین دیدار بزرگ و با اهمیتی آماده کنم تا متوجه شوم که چه اتفاقی رخ داده است. تلاش برای دیدن امام را قبلاً نیز در مارس 1980، هنگامی که سه بار از خیابان منتهی به او در شمال تهران دیدن کردم، تجربه کرده بودم. در آن زمان خانۀ او توسط پاسداران انقلاب که بر پشت بام قدم می زدند، حفاظت می شد. اما اکنون تعداد نگهبانان زیاد شده است و طبق برآورد من بیش از پانصد نفر در فعالیت های امام و محافظت او همکاری می کنند. هنگام ورود به تهران به ما گفته شد که حتی اگر توفیق دیدار با [آیت الله] خمینی را داشته باشیم تا آخرین لحظه نیز از این دیدار مطلع نخواهیم شد. به نظر می رسید که این گفته مناسب با سنت کلی قدیسینی باشد که برنامه هایشان را بر اساس تغییرات ناگهانی طبق خواست خداوند تنظیم می کنند. من قبلاً نیز با تعدادی از عرفا، حکما، و متفکران الهی ملاقات کرده بودم و در همۀ آنها حتی در منظم ترین و دقیق ترین شان نوعی عمل بی اراده وجود داشت.
اما شب هشتم فوریه 1982 اعلام شد که شرکت کنندگان در کنفرانس می توانند به نطق امام خمینی در محل اقامت وی گوش فرا دهند. همین که شنیدم شرکت ما در آن ملاقات در خلال یکی از روزهای برگزاری کنفرانس که چند هفته ادامه داشت، تأیید شد، فوراً اهمیت حادثه را برای خود احساس کردم، چرا که سرانجام این فرصت به من دست می داد تا ارزش این انسان را از نزدیک بسنجم.
هنگامی که با اتوبوس به سوی جماران حرکت می کردیم (به سوی حسینیه ای که به خانۀ [آیت الله] خمینی وصل بود و او باید در آنجا سخنرانی می کرد)، هیجان وقوع یک واقعۀ عظیم همراه با همهمه های گنگ و مبهم در فضا حکمفرما بود. واقعۀ سخنرانی او به ناچار به دنبال گذراندن مراحلی بود که با حرکت به سوی محل اقامت وی شروع و با گذشتن از نقاط بازرسی و سرانجام ورود به حسینیه ختم می شد. در حالی که با هیجان از میان کوچه ها حرکت می کردیم. احساسی از اشتیاق در بین همگان به چشم می خورد. ضمن اینکه به راه خود ادامه می دادیم من نتوانستم به روشنی، طراوت، و شادابی هوا توجه نکنم. این نقطه از تهران با محله های دیگر شهر متفاوت بود در آنجا شور و هیاهو، تحرک، و نوع خاصی آگاهی حکمفرما بود.
من در جلوی حسینیه جا گرفتم، صندلی (امام) خمینی با یک پارچۀ سفید پوشانده شده بود و در بالای سر ما به فاصلۀ 15 پا از کف زمین قرار داشت. یک روحانی ریش سفید مشغول تنظیم بلندگو بود و صبورانه منتظر علامتی بود که نشان می داد (امام) خمینی از در بسته شده ای که طرف راست جایگاه قرار دارد وارد محل سخنرانی می شود.
حسینیه از زمزمه های انتظار پُر شده بود، و هر از چندگاهی چند نفر مسلمان شعاری سر می دادند و متعاقباً صدها نفر از مسلمانان حاضر به آنها می پیوستند. کشیدن سیگار در حسینیه ممنوع بود و رفتار محترمانه همۀ کسانی که منتظر ورود امام بودند صحنه را با آنچه که بر محیط ایران معمول و حکمفرما بود، به طور چشمگیری متفاوت می کرد. حتی هنگامی که به صحنه سخنرانی نگاه می کردم – آنجا که (امام) خمینی صدها سخنرانی ایراد کرده بود - چشمهایم نوعی آرامش، خلوص، و طراوت عینی و ملموس را ثبت می کرد که در فضای حسینیه حکمفرما بود یا در مجموعه ای از شتاب و توان خیره کننده جذب شده بود که به محیط هایی که طی دو سفرم به ایران رفته بودم شباهت نداشت. حتی مساجد نیز نمی توانستند کیفیت و توانی اینچنین از خود بروز دهند.
فضای اطراف صندلی امام خمینی به هر دلیل نورانی و زنده بود و آنچه بود یکدلی بود، و نه تنفر. در حالی که منتظر امام بودیم، صفی از کودکان فلسطینی و لبنان که پدران و مادرانشان را در حملۀ هواپیماهای اسرائیلی از دست داده بودند ضمن خواندن سرودهای مختلف عربی در مورد انقلاب، وارد سالن شدند. آنها جلوی ما و درست زیر صحنۀ سخنرانی جای گرفتند، صدها دانش آموز ایرانی نیز به اینجا آمده بودند تا به سخنان امام گوش دهند. آنها در اونیفورم هایشان که به لباس ملوانی شباهت داشت (کلاه های آبی و لباس سفید) صبورانه ایستاده بودند و معلم هایشان نیز شعارهای آنها را تنظیم و صفوفشان را مرتب می کردند. ظاهراً هر روز (امام) خمینی با افراد و گروه هایی ملاقات می کرد. وی بخصوص به کودکانی که پدران و مادرانشان در حمله هواپیماهای اسرائیل به اردوگاههای آوارگان کشته شده بودند، علاقه داشت.
چهل و پنج دقیقه در انتظار علامت ورود امام بودیم. علامت روشن بود. چند نفر دیگر از علمای معمم بر آستانۀ در ظاهر شدند و به فرد روحانی که بر روی صحنه انتظار می کشید اشاره کردند که آن مرد مقدس و امیر و امامشان در حال آمدن است. هنگامی که امام خمینی بر آستانۀ در ظاهر شد، همه از جای برخاستند و فریاد زدند: «خمینی»، «خمینی»، «خمینی»، و با شادی و هیجانی وصف ناپذیر به او ادای احترام کردند. من چنین استقبالی را تاکنون در مورد شخص دیگری ندیده بودم به نظر می رسید که همه در امواج عشق و ستایش غوطه ور شده بودند و با تمامی سلول های قلبشان اطمینان داشتند، به شخصی که اینگونه ارج می نهند از نظر خداوند شایستۀ آن است. در واقع فوران و غلیان خلسه و قدرتی که در مقابل امام ابراز می شد واکنش چندان ساده ای نبود که براساس یک عقیدۀ ثابت در قبال او قرار گرفته باشد، بلکه این یک واکنش طبیعی از ستایش انسانی قدرتمند و عظیم چون اوست. هنگامی که در به روی او باز شد من تند بادی از انرژی را تجربه کردم که از میان در و از طریق عبای قهوه ای، عمامه و ریش سفید او به همه منتشر می شد و کوچکترین ذره و مولکول در آن ساختمان را به حرکت در می آورد و آنچنان توجه را به خود جلب می کرد که هر چیز دیگر محو می شد. او یک هالۀ سیال نور بود که به وجدان همه در آن مکان نفوذ می کرد. او هر آنچه را که انسان سعی می کرد قبل از دیدنش از وی ترسیم کند، نابود می کرد. او به قدری به خود مسلط بود که احساساتم را بکلی تحت تأثیر قرار داد و مرا در فراسوی بینش ها و فرآیند تجربیاتم هدایت کرد.
او در ابتدا صحبت نکرد. یکی از روحانیان در حضور [امام] خمینی که با طمأنینه و آرامشی معصومانه نشسته بود، برای حاضران نطقی ایراد کرد. او بی حرکت و بدون هیچ گونه واکنشی نشسته بود و در اقیانوسی از آرامش قرار داشت.
او یک بار هم لبخند نزد. چهره اش به گونه ای خلل ناپذیر بازتاب قاطعیت ارادۀ او بود. خداوند همه چیز او بود او زندگی اش را وقف خدمت به خدا کرده بود. راه او تعیین شده بود و از نتیجۀ از پیش تعیین شدۀ آن کار آگاه بود. او می خواست عظمت اسلام را آنگونه که در کتاب آسمانی اش وعده داده شده بود، بازگرداند. او هدفی جز اجرای تعالیم اسلامی نداشت. به نظر می رسید که او به عنوان یک انسان در کلیت هدف والای خود غوطه ور شده باشد. امام خمینی در قلب من و در مغز من احساسی به وجود آورد که من تنها می توانم آن را عشق بنامم.
منبع: مجله حضور
برای اطلاع از مطالب بیشتر به پرتال امام خمینی مراجعه کنید.
دیدگاه تان را بنویسید