با اینکه سال ها احمد را ندیده بودند و اولین بار بود که عروس و نوه شان را می دیدند اما باز هم خواندن نماز شب برایشان ارجحیت داشت و آنها را به دیدار در ساعتی دیگر وعده دادند.

جی پلاس: نزدیک به یک ماه طول کشید تا سرانجام مقدمات صدور روادید و سفر به عراق فراهم شد. در حالی که دایی[1] و احمد[2] با همدیگر بسیار مأنوس شده بودند، خداحافظی کردیم و از فرودگاه بیروت با هواپیما راهی بغداد شدیم.

هواپیما نیمه شب در فرودگاه بغداد بر زمین نشست و پس از آنکه تشریفات قانونی ورود به عراق را انجام دادیم، اتومبیلی کرایه کردیم و راهی نجف شدیم. یک ساعت مانده به اذان صبح به نجف رسیدیم. پس از گذر از چند خیابان و کوچه هایی باریک به خانه امام رسیدیم.

پنج سال پیش نخستین بار امام را در حرم حضرت امیر المؤمنین (ع) دیده بودم، اما این بار بر خلاف سفر پیش، امام برایم عالمی در تبعید یا مرجع فقهی نبود، بلکه عضوی از خانواده ایشان بودم و فرزندی یک ساله داشتم.

روبه رو شدن با آقا برایم بسیار شورانگیز بود. در طول سفر به چگونگی این دیدار می اندیشیدم. از فرودگاه که سوار اتومبیل شدیم تا رسیدن به نجف و محله حُویش، این موضوع ذهنم را به خود مشغول کرده بود. با خود می اندیشیدم که در نخستین برخورد، آقا چه واکنشی نشان می دهند؟ با چهره ای خندان یا جدی با ما رو به رو خواهند شد؟ جمله های احمد درباره آقا را به یاد می آوردم که می گفت: آقا دینش را بر همه کس و همه چیز مقدم می شمارد، حتی بر اعضای خانواده. هنگامی که به دفتر یا بیرونی برای دیدار و گفت و گو با مراجعان می آید بسیار جدی است. به یاد آوردم زمانی که احمد از جدی بودن پدرش برایم گفته بود، ابراز ناخشنودی کرده بودم، اما احمد با رویی گشاده و عاری از تعصب بی آنکه در مقام دفاع بر آید، گفت: حالا این گونه رفتار خوب است یا بد کاری ندارم؛ به هر حال آقا این گونه است.

در همین افکار غوطه ور بودم که صدایی را از پشت در در پاسخ دق الباب شنیدم. پرسید: کیه؟ احمد گفت: منم، احمد.

برایم جالب بود که آقا خودشان در را باز می کنند. از احمد پرسیدم چرا آقا؟ گفت: در این ساعت شب تنها آقا بیدارند.

در گشوده شد و قامت ایشان در آستانه آن پیدا شد. با پیراهن و شلواری سفید و کلاهی مشکی بر سر. سلام و علیک کردیم و وارد شدیم.

با آنکه خسته بودم، اما ذهنم همچنان درگیر تطبیق شنیده ها با آنچه می دیدم بود. این سخن احمد بیش از هر چیز در ذهنم جولان می داد: درباره خوب و بدش حرف نمی زنم. آقا این گونه است.

آقا از دیدن ما اظهار خوشحالی کردند. از احمد پرسیدند: کجا بودید؟ احمد گفت: از لبنان می آییم. ما پیش از این خبر داده بودیم که شاید به لبنان برویم اما حرفی از مسافرت به عراق نزده بودیم.

در همان حال به اشاره آقا روی فرشی که کف حیاط پهن بود، نشستیم. آقا نیز کنار ما نشستند. خانم[3] که در پشت بام خواب بودند، از صدای گفت و گوی ما بیدار شدند و گریه کنان وارد حیاط شدند. آقا با چهره ای صمیمی به خانم چشم روشنی گفتند. سپس حاج اقلیم[4] که از خواب بیدار شده بود، مشغول پذیرایی شد.

در همین لحظات آقا از جای خود برخاسته و گفتند: تا شما با خانم مشغول گفت و گو هستید، من می روم تا به کارم برسم. با تعجب از احمد پرسیدم: آقا کجا رفتند؟ احمد گفت: وقت نماز شب آقاست. این را می دانستم، چون بارها متوجه شده بودم که پدرم نیز در نیمه شب به حرم حضرت معصومه (س) می رفتند اما فکر کردم نماز شب که واجب نیست. نیم ساعت هم دیر شود، اتفاقی نمی افتد. اما بی آنکه حرف دیگری بزنند رفتند.

انتظار داشتم بیشتر کنار عروس و نوه شان که برای اولین بار آنها را می بینند بنشینند و با ما صحبت کنند. به ویژه که شیرین زبانی های حسن که سرحال و خندان از خواب بیدار شده و جست و خیز می کرد، انگیزه خوبی برای حضور بیشتر در کنار ما بود، اما ایشان ما را ترک کردند. مدت زیادی نگذشت، بازگشتند و پس از چند دقیقه دوباره برخاستند. این بار برای اقامه نماز صبح. در حالی که می رفتند، گفتند: شما هم خسته هستید، بروید و استراحت کنید. فردا باز همدیگر را خواهیم دید.[5]

 
  1. امام موسی صدر.
  1. مرحوم حجت الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی که در تاریخ بیست و پنجم اسفند ماه سال 73 پس از پنج روز در حالت کما بودن به دلیل سکته قلبی و مغزی همزمان علی رغم تلاش تیم پزشکی به رحمت حق پیوست.
  1. بانو خدیجه ثقفی، همسر امام خمینی (س).
  1. خدمتکار منزل امام در نجف.
  1. برشی از کتاب اقلیم خاطرات، نوشته دکتر فاطمه طباطبایی، عروس امام خمینی (س).

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.