خانم دکتر فاطمه طباطبایی، همسر حاج احمدآقا خمینی در خاطرات خود به روزگار قبل از پیروزی انقلاب اسلامی اشاره کرده است.

به گزارش خبرنگار جی پلاس، دکتر فاطمه طباطبایی، همسر حاج احمد آقا خمینی که سال ها پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به همسری وی در آمده بود، در خاطرات خود به روزهای مبارزه علیه رژیم شاه اشاره کرده و فعالیت های حاج احمد آقا را اینگونه نقل کرده است:

 

نخستین روزی که احمد به خواستگاری من آمد، پدرم دربارۀ‌‎ ‎‌شخصیت ایشان به من گفتند: تو قرار است با آدمی ازدواج کنی که ممکن‌‎ ‎‌است زندگی آرامی نداشته باشد؛ یعنی اینکه احمد، فرد مبارزی است؛ او‌‎ ‎‌فرزند آیت اللّه خمینی است که طبیعتاً به پیروی از پدر بزرگوارش، مبارزه‌‎ ‎‌خواهد کرد؛ و در چنین وضعی باید فکر کنی و ببینی که آیا آمادگی‌‎ ‎‌پذیرش این زندگی را خواهی داشت یا نه؟ شاید هم هیچ مسأله ای پیش‌‎ ‎‌نیاید و زندگی آرامی داشته باشی.‌

‌‌ 

 البته خواستگاری احمد از من، مدتی پس از حادثه ای بود که برای‌‎ ‎‌همسر مرحوم آقامصطفی پیش آمده بود؛ یعنی اینکه مأموران ساواک به‌‎ ‎‌خانۀ آنها ریخته بودند و این حادثه موجب سقط جنین ایشان شده بود.‌‎ ‎‌اشارۀ پدرم به مسائلی از این دست بود و می خواستند مرا از هر جهت‌‎ ‎‌برای زندگی مشترک با احمد آماده سازند. ازدواج ما، در زمانی صورت‌‎ ‎‌گرفت که حضرت امام در تبعید بودند و ادارۀ منزل امام در قم به عهدۀ‌‎ ‎‌احمد بود که این کار را به بهترین وجهی انجام می داد و نقش او در این باره‌‎ ‎‌به گونه ای بود که حتی نزدیکان نیز از آن اطلاع کامل نداشتند.‌

‌‌ 

    یکی دو سالی که از زندگی مشترک من و احمد گذشت، احساس کردم‌‎ ‎‌که ایشان کارهایی دارد که دوست ندارد من از آن اطلاع داشته باشم.‌‎ ‎‌یک بار به من گفت: اگر من نمی خواهم جزئیات کارهایی را که می کنم به‌‎ ‎‌تو بگویم به دلایل خاصی است و مطرح کردن آنها به مصلحت نیست؛‌‎ ‎‌زیرا اگر کسانی را که با من در ارتباط هستند بشناسی و از شیوۀ مبارزات‌‎ ‎‌آنان آگاه شوی، ممکن است چنانچه گرفتار شوی، مجبور شوی آنها را لو‌‎ ‎‌بدهی و چنین کاری به خاطر حفظ انقلاب و بنا به اصول مخفی کاری به‌ ‎‌مصلحت نیست. پس، در مورد جزئیات کارها، چیزی از من نپرس تا هم‌‎ ‎‌خودت راحت باشی و هم خیال من راحت باشد. به این جهت من هم‌‎ ‎‌خیلی خود را درگیر نمی کردم و چیزی دربارۀ این قبیل کارها از احمد‌‎ ‎‌نمی پرسیدم؛ اما گاهی برحسب اتفاق، چیزهایی می فهمیدم؛ مثلاً یک روز‌‎ ‎‌احمد به خانه آمد ـ در آن موقع، خانۀ ما طوری بود که وقتی از پله ها پایین‌‎ ‎‌می آمدی، دو اتاق، یکی در طرف راست و یکی طرف چپ بود و به من‌‎ ‎‌گفت: اتاق دست راستی را باز نکن و تا یک هفته هم داخل آن نرو. گفتم:‌‎ ‎‌بسیار خوب. ایشان هم هر وقت به خانه می آمد، آهسته داخل این اتاق‌‎ ‎‌می شد و وقتی هم بیرون می رفت در آن را قفل می کرد.

 

این اتاق پنجره ای‌‎ ‎‌داشت که اگر من می خواستم، می توانستم از طریق آن داخل اتاق را ببینم؛‌‎ ‎‌اما احمد سفارش کرده بود که من نگاه نکنم. چند روزی گذشت؛ هر‌‎ ‎‌لحظه حس کنجکاوی من بیشتر تحریک می شد و می خواستم بدانم داخل‌‎ ‎‌این اتاق چه چیزهایی هست که احمد حتی به من اجازه نمی دهد که داخل‌‎ ‎‌آن را نگاه کنم تا اینکه یک روز در فرصت کوتاهی که در همین اتاق باز بود‌‎ ‎‌به آرامی لای در را باز کردم و داخل اتاق را نگاه کردم؛ دیدم تا سقف اتاق،‌‎ ‎‌دسته های کاغذ چیده شده، و یک دستگاه تایپ و تکثیر هم در اتاق‌‎ ‎‌هست. حالا احمد چگونه به تنهایی اینهمه کاغذ و مخصوصاً دستگاه‌‎ ‎‌تایپ را به خانه آورده بود که همسایه ها و حتی من نفهمیده بودیم،‌‎ ‎‌تعجب انگیز بود. طبعاً کاغذها را بتدریج زیر عبایش گرفته بود؛ دستگاهی‌‎ ‎‌را هم که برای تکثیر اعلامیه ها تهیه کرده بود، طوری وارد خانه کرده بود‌‎ ‎‌که هیچ کس متوجه موضوع نشود.

 

اوضاع سیاسی مملکت در آن زمان‌‎ ‎‌طوری بود که اگر قضیه لو می رفت و این اعلامیه ها و دستگاه تکثیر اوراق‌‎ ‎‌به دست ساواک و مأموران انتظامی می افتاد، حکم اعدام داشت؛ البته من‌ ‎‌هرگز به ایشان نگفتم که از ماجرا اطلاع دارم؛ چون می دانستم اگر بفهمد‌‎ ‎‌که من هم موضوع را می دانم نگران می شود.‌

 

 

برشی از کتاب یک ساغر از هزار (سیری در عرفان امام خمینی)؛ ص ۴۶۹-۴۷۰؛ چاپ سوم(۱۳۸۷)؛ ناشر: موسسه چاپ و نشر عروج.

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
5 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.