جی پلاس/ به مناسبت سالروز رحلت؛
روایت حاج احمدآقا از آخرین ساعتهای حیات امام، حال و هوای جماران و تصمیم گیری برای محل تدفین
روایت مرحوم حاج احمد آقا خمینی از آخرین ساعت های عمر امام، حال و هوای بیمارستان و جماران بسیار خواندنی و تلخ است.
به گزارش خبرنگار جی پلاس: مرحوم حاج سید احمد خمینی درباره آخرین روز حیات امام خمینی (س) اینگونه روایت کرده است:
روز آخر که روز سیزدهم خرداد ماه بود دکترها هم دیگر مایوس شده بودند. برای اینکه هر چه دارو به کار می بردند، فشار خون بالا نمی آمد. آقایان دکترها و چند تا از دوستان این طرف و آن طرف با حالت ناراحتی نشسته بودند و نمی توانستند چیزی بگویند. آقای دکتر فاضل و آقای دکتر عارفی یک جا نشسته بودند، من رفتم پیششان گفتم چه خبر است؟ چرا اینطوری نشسته اید و زانوی غم بغل کردید؟ دکتر فاضل به من گفت: فلانی، آقا تا یکی دو ساعت دیگر، بیشتر نمی توانند حرف بزنند. شما برو هر چه می خواهی از آقا بپرس. گفتم: خیلی خوب و رفتم در اتاق، دیدم صورت آقا نورانی شده و چهره ایشان گل انداخته است و دارند نماز می خوانند. آقا از شب پیش نماز می خواندند. یعنی از ساعت ده شب قبل از روز فوتشان نماز می خواندند و آن شب دیگر آقای انصاری ایشان را برای وضو مهیا نکرد. برای اینکه خودشان دیگر نگفتند که من وضو می خواهم، چون از شب تا صبح بیدار بودند و نماز می خواندند. آقا هیچ کار دیگری انجام نمی دادند، فقط نماز می خواندند. من رفتم داخل اتاق، دیدم دارند نماز می خوانند. همان طور که خوابیده بودند، با آن فشار سرشان را بالا می آوردند به عنوان رکوع و بعد دوباره برای سجود. من هر چه کردم با آقا حرف بزنم، دلم نیامد آن فضای معنوی را به هم بزنم. بعد فقط یک کمی به ایشان نگاه کردم و از اتاق آمدم بیرون. ساعت سه بعدازظهر حالشان بد شد که دستگاه ها شروع کرد به کار و ساعت ده شب هم ایشان فوت کردند.
در همین رابطه بخوانید:
روایت آیت الله هاشمی از چگونگی انتخاب رهبری پس از امام
روسای سه قوه و سایر مسئولان و افراد دیگری از جاهای دیگر آمدند، از قم آمدند که: چه باید کرد؟ امام که اینطور شدند، اینجا غوغایی برپا شد. قبلاً راجع به محل دفن فکر کرده بودیم. یعنی یک روز من پیش خودم گفتم: اگر روزی امام طوری شدند، ما اینقدر ناراحتیم که نمی دانیم باید کجا دفن کنیم و کجا مناسب است! فکر کردم بین قم و تهران جای مناسبی است که، یک جایی را درست کنیم که باز باشد و شاید از شش، هفت ماه قبل ما خاکریز آنجا را به عنوان موسسه تنظیم و نشر آثار امام زدیم و برای محلّ مرقد ایشان هم در نظر گرفتیم. اما اوّلاً آنجا درست نشد. در ثانی در اینکه امام کجا دفن شود، اختلاف نظر به وجود آمد. بعضی ها می گفتند: ببریم قم در مسجد بالاسر، بعضی ها می گفتند: نه. من از آنهایی بودم که پافشاری می کردم امام را به قم نبریم، بلکه در آنجایی که در نظر گرفتیم، دفن شوند. بعد گفته شد که آنجا دور است و هنوز هم هیچ گونه آماده و تسطیح نشده است. من گفتم: باشد، ولی به شرطی حاضرم که یک جایی باشد در کنار بهشت زهرا که دو سه کیلومتر در دو سه کیلومتر باز باشد تا اگر خواستیم فعالیت های فرهنگی در آنجا انجام دهیم امکان داشته باشد. خلاصه با یکی، دو سه نفر از دوستانمان رفتیم و همین محل فعلی مرقد مطهر را انتخاب کردیم. روزهای آخر که احساس کردیم حال امام روز به روز سخت تر می شود و کسی هم به جز من به نظر می رسید که از وخامت مریضی اطلاع ندارد، تصمیم گرفتم که اعضای خانواده را به جز مادرم را جمع کنم و ماجرا را بگویم. لذا آنها را جمع کردم و در یک گوشه ای از حسینیه نشستیم. آنجا من مطرح کردم که تاکنون جریان را به شما نگفته ام و موضوع چنین است. بعضی ها دلخور شده بودند که چرا ما را در جریان نگذاشتید. گفتم: علت این بود که ما نمی خواستیم شما ناراحت شوید؛ در ثانی نمی خواستیم مساله کسالت امام درز پیدا کند. زیرا ممکن بود که بتوانیم این کسالت را کنترل کنیم و قصه را حل کنیم. امیدوار بودیم که اتفاقی نیفتد. برای آنها هم مساله حل شد و واقعیت را تمکین کردند.
آن شب یکی از خواهرانم برای رعایت حال والده به ایشان قرص خواب آور داده بودند تا به استراحت بپردازد. به همین خاطر ایشان در یک اتاق خلوتی خوابیده بودند. لذا تا فردا صبح از قضیه مطّلع نشدند.
حال و هوای اینجا در آن موقع قابل ترسیم نیست. مثلاً چهار تا وزیر با چهارتا نماینده یک گوشه نشسته بودند، گریه می کردند؛ یک گوشه ای رئیس مجلس نشسته بودند؛ رئیس جمهور آن وقت (رهبر عزیزمان) با آقای موسوی یک گوشه دیگر نشسته بودند. آقای مشکینی و بعضی از افراد شورای نگهبان و خبرگان هم گوشه دیگر. اصلاً قابل توصیف نیست که در آن موقع چه گذشت! چیزی که می شود گفت، بزرگی واقعه است که واقعا در آن موقع قابل درک و هضم نبود و اکنون قابل وصف نیست. لذا در عین اینکه همه ناراحت بودند، اما هیچ کس به اندازه بزرگی حادثه متاثر نبود، برای اینکه نمی توانست هضم کند.
برشی از کتاب فصل صبر؛ ص ۱۹-۲۱؛ ناشر: موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی؛ چاپ چهارم(1388).
دیدگاه تان را بنویسید