مرحوم کیومرث صابری معروف به گل آقا در خاطرات خود به اولین دیدارش با امام و شیرینی آن اشاره کرده است.

جی پلاس: مرحوم کیومرث صابری (گل اقا) در خاطرات خود به اولین دیدارش با امام خمینی (س) اشاره و اینگونه نقل کرده است:

 

‌‌ ‌من با نام حضرت امام قبل از اینکه ایشان را تبعید کنند، آشنا شدم.‌‎ ‎‌سال 42؛ دانشجو بودم (سال قبل از تبعید امام بود) به دوستم گفتم: سید،‌‎ ‎‌قم می روی، ببین ما زیر علم کدام آخوند داریم سینه می زنیم، آخوند های‌‎ ‎‌جور واجور ما دیدیم. ایشان رفت و آمد گفت این اصلا یک چیز دیگه‌‎ ‎‌است. ما جوان بودیم جوان 17 ـ 18 ساله، این در ذهن ما ماند: اسم‌‎ ‎‌«آقای خمینی». ‌

 

‌‌آن زمان امریکایی ها اینجا سفارت که داشتند، دفتر اطلاعاتی داشتند.‌‎ ‎‌یک نشریه مجانی می دادند به نام مرز های نو (راجع به پیشرفت های‌‎ ‎‌امریکا) یک موشکی اینها فرستاده بودند، به نام موشک جمینی. دوستی‌‎ ‎‌خیاط داشتیم آدرس داده بود نشریه را مجانی برای او می فرستادند. تیتر‌‎ ‎‌بزرگ نوشته بود: «موشک جمینی فلان جا رفت». یکی از دوستان،‌‎ ‎‌شیطنت کرده بود و روی نقطه جیم نوار چسب گذاشته بود، آن نقطه را‌‎ ‎‌کنده بود و یک «خ» گذاشته بود. به او گفتیم: می دانی خمینی کیست که‌‎ ‎‌این کار را با او کردی؟ روشن فکر بودیم شروع کردیم به بحث و جدل و‌‎ ‎‌رفاقت ما به هم خورد. ‌

در همین رابطه بخوانید: 

گل آقا که بود؟/چرا وی از مشاغل سیاسی فاصله گرفت؟/ او در حج با خدا چه معامله ای کرده بود؟

‎‌

بعد به مدرسه صنعتی‌ ‎ ۱ آمدم و معلم آنجا شدم. با شهید رجایی درس‌‎ ‎‌می دادیم. افتادیم در گروه اسلامی، جامعه اسلامی مهندسینی که مهندس‌‎ ‎‌بازرگان و نهضت آزادی در مدرسه داشتند که بعدها آقای رجایی را‌‎ ‎‌گرفتند. ‌

‌‌بعد ما شدیم یک قطره ای از اقیانوس، مشت ها گره شد و شد خمینی.‌‎ ‎‌خانه ما آن زمان میدان ژاله سابق ـ میدان شهدا ـ بود که هنگام واقعه 17‌‎ ‎‌شهریور آنجا بودم. آقای رجایی که از زندان آزاد شد، نمی دانستیم چه‌‎ ‎‌اتفاقی می افتد. در یکی از راهپیمایی ها من و ایشان مثل یک آدم عادی در‌‎ ‎‌میان مردم بودیم. یک تصور خیلی دور و درازی داشتیم که چه اتفاقی‌‎ ‎‌خواهد افتاد. دوستان تلویزیون مدار بسته را دایر کردند. آماده شدیم‌‎ ‎‌روزنامه درآوردیم چون من هم سابقه روزنامه نگاری داشتم که انقلاب‌‎ ‎‌پیروز شد. «حکومت نظامی نداریم، بریزید در خیابان»‌۲ رژیم به هم‌‎ ‎‌ریخت. ‌

‌‌ ‌

‌‎ ‎اولین دیدار گل آقا با امام

‌‌اولین باری که من حضرت امام را دیدم به صورت سایه در مدرسه‌‎ ‎‌رفاه یا علوی دیدم، همه دوستان آنجا بودند، آنهایی را هم که دستگیر‌‎ ‎‌کرده بودند [از مقامات رژیم پهلوی]، همان زیر بودند. سریعا دولت‌‎ ‎‎‌فروپاشید، من با شهید رجایی، به آموزش و پرورش رفتیم آن زمان آقای‌‎ ‎‌شکوهی وزیر آموزش و پرورش بود و آقای رجایی مشاورش بود.‌‎ ‎‌یواش یواش آموزش و پرورش را از همان نیروهایی که اصطلاحاً لیبرال‌‎ ‎‌می گویند گرفتیم. آقای رجایی سرپرست وزارتخانه شد و من به عنوان‌‎ ‎‌مشاور و یکی از مدیران کلش باقی بودم. ‌

 

‌‌اولین دیدار حضوری من که می توانم یک خاطره هم از آنجا بگویم‌‎ ‎‌زمانی بود که امام تشریف بردند قم. ما شهریور آن سال رفتیم که با امام‌‎ ‎‌صحبت کنیم که یک پیامی ایشان بدهد. آقای رجایی تمام مدیران کل‌‎ ‎‌شهرستان ها را همراه برد. من هم مدیر کل ستادی در آموزش و پرورش‌‎ ‎‌بودم. یک خاطره شیرینی دارم؛ نشستیم در آن اتاق، همان پتوی چهار‌‎ ‎‌خانه ای که در تصاویر دیده می شود. گفتند حضرت امام آمد و ما نگاه‌‎ ‎‌کردیم و از لای در عبای امام را دیدیم. داشتیم می آمدیم تو کوچه که‌‎ ‎‌مردم خیلی به شدت شعار می دادند که «ملاقات اختصاصی ملغی باید‌‎ ‎‌گردد» مردم زیر آفتاب قم. آقای رجایی برگشت به طرف مردم، گفت:‌‎ ‎‌من برای کار شما دارم می روم دیگه، که مردم صلوات فرستادند. گفتیم‌‎ ‎‌الحمدلله. امام آمدند، ما بلند شدیم، دیدیم امام نیامد. ای داد بیداد، که من‌‎ ‎‌همیشه می گویم یک تو دهانی محکمی به ما امام زد یعنی امام مردم را‌‎ ‎‌نشان داد. امام چی شد؟ آقای رجایی گفت: امام رفت اول جواب آن‌‎ ‎‌مردم را بدهد که بعد تشریف آوردند، دست شان را بوسیدیم، 20 ـ 30‌‎ ‎‌نفر بودیم. من اولین بار خنده امام را آنجا دیدم. وقتی حرف شان را که‌‎ ‎‌زدند، دوباره برگشتند و رفتند طرف مردم، با مردم خداحافظی کردند.‌‎ ‎

‌‎

‎‌آقای رجایی گفت: امام عجب درسی به ما داد که یعنی اصل کار مردمند‌‎ ‎‌که من یادم است سیدزاده که بعدا نماینده کرمانشاه در مجلس شد و الآن‌‎ ‎‌استاندار تهران است (سید جلیل سید زاده)، وقتی امام حرف شان را زدند‌‎ ‎‌و بلند شدند این احساساتی شد، رفت گرفت یک جوری شانه امام را به‌‎ ‎‌طرف خودش کشید که ما فکر کردیم دست امام شکست که همه پریدند‌‎ ‎‌به طرف سیدزاده که تو پیرمرد را کشتی. ما دیدیم امام خندید دستی به‌‎ ‎‌سر و رویش کشید، خیلی اشتیاق داشت، منتها آنجا ما ادب کردیم. من‌‎ ‎‌دیگر مزاحم امام نشدم جز دوبار در ملاقات های عمومی. ‌

 

‌‌یک بار با آقای رجایی رفتیم خدمت امام و یک بار در معیت آقا، آقای‌‎ ‎‌خامنه ای موقعی که رئیس جمهور بود، داستانش جالب است به من‌‎ ‎‌می گفت من می روم چرا تو نمی آیی جماران. من گفتم ببین من اگر بیایم‌‎ ‎‌جماران می خواهم آنجا بنشینم امام برای همه ما نطق بکند، من‌‎ ‎‌این جوری سیراب از امام نمی شوم که این برای من خیلی خسته کننده‌‎ ‎‌می شود اصلا دلم می شکند احساساتی هستم، شاعر مسلکم. اگر من امام‌‎ ‎‌را رو در رو ببینم، دست شان را ببوسم و بیایم بیرون برای من کافی‌‎ ‎‌است. ‌

 

‌‌یک روز من در حیاط رئیس جمهوری بودم (چون مشاور آقا بودم)‌‎ ‎‌که حاج آقا انصاری را دیدم، آن میدان را یک مرتبه دور زد، ماشین جلو‌‎ ‎‌پام ایستاد. آقای خامنه ای گفت: بپر بالا، من آمدم بالا. گفتم: کجا؟ گفت:‌‎ ‎‌می رویم خدمت امام. من دستگیره در را گرفتم گفتم: من پیاده می شوم.‌‎ ‎‌شما می خواهید من را ببرید آنجا، من هم مثل مردم بنشینم، اصلا‌‎ ‎

‌‎

‎‌نمی آیم. گفت: نه. یک داستان دیگری است که رفتیم آنجا امام سخنرانی‌‎ ‎‌کردند بعد آقای میرسلیم از دور من را صدا کرد که رفتم و فقط دست‌‎ ‎‌امام را بوسیدم و آمدم بیرون. ‌

‌‌ ‌ ‎

‌دست‌خط‌ امام درباره گل آقا

‌‌اما داستان بعدی، یادتان باشد من یک دست خطی از خانم طباطبائی‎‎ دارم درباره اینکه نظر امام راجع به گل آقا چی است، این را به هیچ جا‌‎ ‎‌ندادم. هر چی گفتند که آقا این را چاپ کن، گفتم مگر دیوانه ام این را‌‎ ‎‌چاپ کنم این را نگه می دارم. ‌

 

‌‌من از سال 63 که در روزنامه اطلاعات دو کلمه حرف حساب را‌‎ ‎‌شروع کردم همیشه هر ماهی یک بار، دو بار این تلفن اختصاصی را به‌‎ ‎‌آقای دعایی می کردم که اصرارم هم این بود که دل پیرمرد را نرنجانده‌‎ ‎‌باشم. می گفت نه سید احمد می گوید امام می خواند، خیلی هم‌‎ ‎‌خوش شان می آید، مسأله ای ندارد. تا یک هفته مانده به آن تاریخ که من‌‎ ‎‌گفتم که آقای دعایی من بعد از سال های سال می خواهم بروم حالا امام‌‎ ‎‌را ببینم. می دانید امام دیدنی بود همیشه در تلویزیون بود و ما همیشه‌‎ ‎‌دیده بودیم، همیشه هم به همه انتقاد می کردیم که نروید خسته شان‌‎ ‎‌بکنید. دنیا دارد به این مرد نگاه می کند ما برای کار کوچک می رویم.‌‎ ‎

‌‎‎‌گفتم: من می خواهم ببینم شان. گفت: خیلی خب، من به سید احمد‌‎ ‎‌می گویم؛ گفتند و تلفن کردند. ‌

 

‌‌من یک روز خانه بودم؛ دعایی گفت: فردا صبح من تو را خدمت‌‎ ‎‌حضرت امام می برم که ما رفتیم صبحانه ای هم آنجا خوردیم سر ساعت‌‎ ‎‌معین امام زنگ زدند، آمدند. یکی، دو تا از برادران روحانی بودند. امام‌‎ ‎‌ایستادند، آنجا نشسته بودند کسانی می آمدند دست بوسی و می رفتند. ما‌‎ ‎‌هم ایستادیم و دست بوسی می رفتیم. گفتم: دعایی چه شد من برای این‌‎ ‎‌نیامده بودم اگر قرار بود این جوری بیایم که هر هفته می توانستم امام را‌‎ ‎‌بیایم ببینم. گفت: نه، داستان ما مانده است. یکی، دو تا از روحانیون که‌‎ ‎‌احتمال می دهم که از طرف مثلا یکی از آقایون قم پیامی آورده بود‌‎ ‎‌حرف شان را زدند و رفتند. گفتند که ایشان بیاد. من و آقای دعایی رفتیم‌‎ ‎‌(احتمال می دهم این کسی که در ایدئولوژی ژاندارمری بود آشتیانی، یا‌‎ ‎‌آقای نوری نامی که زمانی در کویت بودند که بیشتر از طرف آقای‌‎ ‎‌منتظری می رفت ولی فکر می کنم آقای آشتیانی بودند). ما رفتیم خدمت‌‎ ‎‌حضرت امام. دعایی معرفی کرد گفت آقا ایشان آقای کیومرث صابری‌‎ ‎‌فومنی هستند، فرهنگی هستند، معلم بودند، مشاور فرهنگی آقای رجایی‌‎ ‎‌بودند، تا سال 62 مشاور فرهنگی آقای خامنه ای بودند، الآن مشاور‌‎ ‎‌فرهنگی در وزارت ارشاد هستند با آقای خاتمی. اتفاقا این مدت امام‌‎ ‎‌سرشان پایین بود و یک ذکری می گفتند برای خودشان که من این را‌‎ ‎‌همیشه به صورت یک طنز می گفتم. می گفتم که ایشان گفتند که مشاور‌‎ ‎‌آقای رجایی بود، لابد امام گفتند که خدا رحمتش کند؛ بعد گفتند مشاور‌‎ ‎‎‌آقای خامنه ای بود، گفتند خدا ایشان را به راه راست هدایت کند؛ گفتند‌‎ ‎‌مشاور آقای خاتمی بود لابد گفتند حالا خاتمی کیه که آدم مشاورش هم‌‎ ‎‌باشد. از این شوخی ها گاهی با خودمان می کردیم. ‌

‌‌

یادم است یک زمانی امام شطرنج را آزاد کرده بودند روزنامه ها‌‎ ‎‌نوشتند که حضرت امام فتواشان راجع به شطرنج و موسیقی... آمد. من‌‎ ‎‌دو کلمه حرف حساب را با فاکس می فرستادم اطلاعات. آن زمان یک‌‎ ‎‌چیزی نوشتم که فقط هم به بیت رفت و فقط هم پیش سید احمد رفت‌‎ ‎‌زیر دست امام آمد و آن این بود که حضرت امام که قبلا ماهی‌‎ ‎‌اوزون برون را آزاد کرده بودند و بعدا شطرنج را آزاد کرده بودند و راجع‌‎ ‎‌به موسیقی هم این را گفتند و خدا ایشان را زنده نگه داشته باشد همان‌‎ ‎‌اصطلاحی که خود مردم گفتند که خدا ایشان را طول عمر همراه با عزت‌‎ ‎‌عنایت بفرماید که به تدریج کم کم بقیه چیزها را هم آزاد بکنند تا ما در‌‎ ‎‌آخر عمری یک کیفی کرده باشیم، «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی‌‎ ‎‌را نگه دار». آقا سید احمد به آقای دعایی گفته بودند که آقا این فاکس ما‌‎ ‎‌خراب شده، ایشان فرستاده بودند که آن دستگاه فاکس را درست کنند‌‎ ‎‌گفته بود فاکس درست شد، حالا شما یک متنی فاکس کنید که دعایی‌‎ ‎‌این دو کلمه حرف حساب را فاکس کرده بود. سید احمد هم بلافاصله‌‎ ‎‌خدمت حضرت امام برده بود که امام خندیده بودند. منتها همان یک‌‎ ‎‌نسخه بود و ما جز به محارم، دیگر به کسی نگفتیم. حتی محارم هم‌‎ ‎‌گفتند این اتوریته امام را می شکند. گفتیم ما که با امام مشکل نداریم،‌‎ ‎‌بگذریم. آنجا که آقای دعایی گفتند این بود، آن بود، آن بود، امام سرشان‌‎ ‎‌را انداختند پایین. امام بسیار قیافه خسته ای داشتند، خیلی خسته بودند و‌‎ ‎‌ما دیگر اصلا نمی توانستیم فکر کنیم که فقط دیگر 7 ـ 8 ماه دیگر مهمان‌‎ ‎‌ما است ولی خستگی ایشان را در یک جمله کوتاهی بعد از این خواهم‌‎ ‎‌گفت چطور در خانواده ما انعکاس پیدا کرد. بعد دعایی برگشت گفت‌‎ ‎‌که آقا چرا من خسته تان بکنم، شما هم که به ما نگاه نمی کنید اصلا.‌‎ ‎‌ایشان گل آقا است. تا گفت ایشان گل آقا است، امام گفت: تویی؟ شروع‌‎ ‎‌کرد به خندیدن. من گریه ام گرفت. گفتم: آقا به جد شما من ضد انقلاب‌‎ ‎‌نیستم، من مرید شما هستم، گفت که من می دانم. گفتم: به هر حال کار‌‎ ‎‌طنز است، سخت است. یک چیزی اگر من گفتم دل شما شکسته است‌‎ ‎‌یا انقلاب لطمه ای خورده، شما ما را ببخشید. گفت نه من چنین چیزی‌‎ ‎‌ندیدم. گفتم: برای من دعا کنید آقا، که من از راه راست منحرف نشوم،‌‎ ‎‌کار طنز سخت است. ایشان گفت که من برای همه دعا می کنم که از راه‌‎ ‎‌راست منحرف نشویم. ‌

 

‌‌یک طنز نویس که اشکش در می آید سخت هم هست، اصلا ما رفته‌‎ ‎‌بودیم که مثلا دل امام یک مقدار شادمان بشود. آقای دعایی گفت آقا‌‎ ‎‌شما به گل آقای ما سکه نمی دهید. گفت: چرا. اشاره کرد گویا آقای‌‎ ‎‌رسولی یا آقای توسلی بودند، یکی از این دو بزرگواران ـ باید به‌‎ ‎‌یادداشت هایم نگاه کنم ـ یک کیسه فریزر پلاستیکی آوردند. توی آن‌‎ ‎‌سکه های یک قـِرانی بود. امام دست کردند یک مشت سکه به من دادند‌‎ ‎‌ایشان بعد در کیسه را بستند امام زد پشت دست شان به همین رقم[اشاره‌‎ ‎‌با دست]، ایشان دوباره باز کردند یک مشت دیگر امام سکه دادند ایشان‌‎ دوباره بستند. امام یک بار دیگر زد پشت دست شان، ایشان باز کردند یک‌‎ ‎‌مشت دیگر سکه به من دادند. گفتند: امام سه بار به کسی سکه نمی دهد.‌‎ ‎‌من دیدم همه اش یک ریالی است. گفتم: قربان امام مان بروم. ماشاء الله‌‎ ‎‌آن قدر ول خرج هستند که ورشکسته نشوند خوب است که ایشان خیلی‌‎ ‎‌به شدت خندیدند. گفتم: آقا من فقط آمدم دست شما را ببوسم. دست‌‎ ‎‌آقا را بوسیدم و دیدم حالا که راه می دهند پرروئی کردم محاسن آقا را‌‎ ‎‌بوسیدم. آمدیم بیرون، دیگر من اصلا عرش را سیر می کردم یک جوری‌‎ ‎‌بودم. این جور نزدیک به امام و این جور یک امام خسته را [شاد کردم]،‌‎ ‎‌حسابش را بکنید. ‌

 

‌‌امام سال 67 بالاخره قطعنامه را پذیرفته بود. خوشحال شدیم که‌‎ ‎‌بالاخره امام یک لحظه ای شادمان شد. داشتیم با آقای دعایی می آمدیم که‌‎ ‎‌یک کسی دوید و گفت: حاج آقا بایستید. [وقتی]آمدیم بیرون، سینه به‌‎ ‎‌سینه شدیم با سید احمد، نشستیم یک چایی خوردیم بعد گفت: آقای‌‎ ‎‌گل آقا شنیدم امام ما را خنداندی، شادمانش کردی خدا دلت را شادمان‌‎ ‎‌کند؛ می دانی امام مدت هاست نمی خندیدند. گفتم: من فدای امام بشوم،‌‎ ‎‌من حاضرم قلبم را پاره پاره کنم، بریزم پاش یک لبخند ایشان بزند. ‌

 

‌‌داشتیم می آمدیم یک کسی دوید یک چیزی زیر گوش آقای دعایی‌‎ ‎‌گفت، ایشان گفت: دو تا، و آن شخص رفت. آمدیم پایین. گفتم: چه‌‎ ‎‌اتفاقی افتاد؟ گفت که حضرت امام می خواهند خانواده تو را ببینند؛‌‎ ‎‌پرسیدند چند نفرند؟ گفتم: دو نفر. چون می دانم تو یک دختر داری.‌‎ ‎‌گفتم این دیگر خیلی صله بزرگی است. ‌

‎‌آمدیم خانه، به خانممان گفتیم که شما برای دست بوسی امام‌‎ ‎‌می روید. آن را هم آقای دعایی آمد خانم ما و دخترم را برداشت برد. این‌‎ ‎‌اولین برخورد نزدیک خانمم با امام بود که رفتند دست بوسی کردند و‌‎ ‎‌آمدند دخترم و خانمم، می گفتند ما همین جور که دیدیم فقط گریه‌‎ ‎‌می کردیم هیچ کار دیگری نمی توانستیم بکنیم. من از خانمم پرسیدم امام‌‎ ‎‌را چه جوری دیدی؟ دیدم سکوت کرد. گفتم اینجا من هستم و تو‌‎ ‎‌هستی و خدا، و حتی بچه مان نیست. خیلی هم برای من سخت است‌‎ ‎‌این را به خانمم بگویم، امام انگار رفتنی است. چرا این مسئولین‌‎ ‎‌نمی فهمند، حال مزاجی امام خوب نبود. گفت اتفاقا من هم همین را‌‎ ‎‌می خواستم بگویم. ‌

 

‌‌یک هفته طول کشید تا ما زن و شوهر این را توانستیم به هم بگوییم.‌‎ ‎‌گفت من ولی نخواستم به دل خودم بد بیاورم. گفتم: در نماز شبت برای‌‎ ‎‌امام دعا کن. خانمم خیلی متشرع تر از من است. گفتم: ما دیگر کسی را‌‎ ‎‌نداریم. خدا به این مسئولین ما یک شعوری بدهد که فرسوده اش نکنند.‌‎ ‎‌که امام بعد از مدتی رفت. حاج احمد را هم در جماران بعد از ارتحال‌‎ ‎‌امام دیدم، دیگر هم ندیدم چون اصلا خوشم نمی آید بروم جلو. گاهی‌‎ ‎‌اوقات که کاری داشت توسط آقای دعایی، حاج احمد پیغام می داد. بعد‌‎ ‎‌از اینکه امام رفت، من دیدم ای داد بیداد. ما هر چه سؤال کردیم، گفت‌‎ ‎‌امام امروز خوشحال بود آن را خواند، خوشحال شد این را خواند، همان‌‎ ‎‌دو کلمه حرف حساب را، و سید احمد هم می گوید که هر وقت امام‌‎ ‎‌نمی تواند چیزی را بخواند خانمم می رود برای او می خواند، چرا‌‎ ‎‎‌نمی روی از خانمم اطلاعات بگیری؟ ما همان موقع یک یادداشت‌‎ ‎‌نوشتیم که خانم، سید احمد این جوری می گوید که ایشان هم آن‌‎ ‎‌دست خط کوتاه را نوشتند که من چندین بار برای امام دو کلمه حرف‌‎ ‎‌حسابت را خواندم ولی الآن در حالت روحی [مناسب] نیستم که بتوانم‌‎ ‎‌حرف بزنم. فقط همین قدر چند بار از لفظ خودشان شنیدم که برای‌‎ ‎‌ایشان وقتی خواندم گفته اند قوی است. گفتم: خب این دیگر برای ما‌‎ ‎‌کافی است که در این مملکت طنز بنویسیم، حجت شرعی ما هم تمام‌‎ ‎‌بشود. از سال 63 هم می نویسیم که بعدا هم آقای خامنه ای بزرگواری‌‎ ‎‌کردند و متنی را برای ما نوشتند.

 

۱. هنرستان کار آموز در نارمک.

۲. مضمون فرمان تاریخی امام خمینی در آخرین روز حکومت شاهنشاهی (21 / 11 / 1357)

 

 

برشی از کتاب خاطرات کیومرث صابری ‌‌(گل آقا‌‌)‌؛  ۹-۱۸؛ ناشر:‌‌چاپ ونشر عروج ‌‌(وابسته به مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام‌‌ ‌‌ خمینی‌‌(س)‌‌)‌؛ چاپ ‌‌د‌‌وم:  ‌‌1392

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
4 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.