نتیجه دیدار وزرای خارجه ایران و عراق، اخراج امام از عراق بود بنابراین روز اول مهر ۵۷، بیت ایشان به محاصره نیروهای بعثی در آمد و امام کویت را به عنوان مقصد سفر انتخاب کردند. امام و چند تن از همراهانشان به مرز عبدلی رسیدند که ماموران کویتی با بررسی گذرنامه های آنان از ورود امام و حاج احمدآقا جلوگیری کردند. این ماجرا را صادق طباطبایی روایت کرده است.

جی پلاس: مرحوم صادق طباطبایی از همراهان و نزدیکان امام خمینی در نوفل لوشاتو در خاطرات خود به مهاجرت امام از عراق به سمت کویت و ممانعت دولت کویت از ورود ایشان به آنجا به نقل خاطره پرداخته است:

 

‌‌با ورود کاروان مهاجران به مرز عبدلی کویت، ماموران ترتیب گذرنامه‌ های آقایان ‌‎ ‎‌املایی، یزدی و فردوسی‌ پور را داده ولی با ورود امام و سید احمد مخالفت می‌ کنند. ‌‎ ‎‌همان‌طور که گفتم حدس من این است که بی‌ احتیاطی آقایان در کویت، مقامات کویتی ‌‎ ‎‌را متوجه کرده بود که صاحبان گذرنامه‌ هایی که نام مصطفوی دارند، امام و سید احمد ‌‎ ‎‌هستند.‌

‌‌

سید احمد مهری اظهار می‌ دارد: ماموران او را احضار کرده و می‌ پرسند آیا این آقا، ‌‎ ‎‌آیت‌ الله خمینی است، سید احمد جواب مثبت می‌ دهد. ماموران به وی اعتراض می‌ کنند ‌‎ ‎‌که چرا شما به ما اطلاع ندادید؟ وی می‌ گوید من مشخصات گذرنامه‌ های آن‌ها را دادم ‌‎ ‎‌و شما هم چیزی از من نپرسیدید که آیا صاحبان آنها آیت‌ الله خمینی هستند یا خیر. ‌‎ ‎

‌‎

در همین رابطه بخوانید

عملیات "کورتاژ" چه بود و چرا عقیم ماند؟/روایت تیمسار قره باغی از آخرین ساعات رژیم شاه/روایت صادق طباطبایی از راه اندازی جنگ روانی به وسیله امام میان ارتش شاهنشاهی

روایت حسن ملک از جاساز اسلحه در خانه مهدی غیوران تا خنثی سازی بمب

‎‌

ماموران صدور مهر ورود را منوط به استعلام از وزارت کشور می‌ کنند. (خاطرات سید ‌‎ ‎‌علی اکبر محتشمی، ص226)‌

 

‌‌مدت زمانی سپری می‌ شود و ماموری از وزارت کشور کویت به مرز آمده و به آقای ‌‎ ‎‌مهری می‌ گوید: ما ضمن اینکه از تشریف‌فرمایی ایشان خوشحال هستیم ولی متاسفیم ‌‎ ‎‌که نمی‌ توانیم اجازه دهیم ایشان وارد کویت شوند، چون قادر به تامین امنیت جانی ‌‎ ‎‌ایشان نیستیم. مراتب را به امام اطلاع می‌ دهند. امام در جواب می‌ گویند‌:‌ من قصد توقف ‌‎ ‎‌در کویت ندارم. یکسره به فرودگاه می‌ روم و از آن جا به سوریه پرواز می‌ کنم. مامور ‌‎ ‎‌مزبور بعد از تماس با مرکز اظهار می‌ دارد؛ ما نمی‌ توانیم حتی مسئولیت حفاظت شما را ‌‎ ‎‌تا فرودگاه به عهده بگیریم.

 

امام می‌ گویند: مسئولیت حفاظت ما با خودمان، ما انتظار ‌‎ ‎‌حفاظت از شما نداریم... این گفتگوها به جایی نمی‌ رسد. حدود ساعت سه بعد از ظهر ‌‎ ‎‌در حالی که آیت‌ الله ‌مهری و یاران چندی که به استقبال امام آمده بودند و در خارج ‌‎ ‎‌گمرک منتظر ورود امام بودند و در شهر، منزل آیت‌ الله‌ مهری آذین‌بندی شده بود (همین ‌‎ ‎‌نکات است که توجه مقامات کویتی را به حضور امام جلب کرده بود)، امام و همراهان ‌‎ ‎‌به مرز عراق باز می‌گردند.‌

‌‎

 

بازگشت امام به مرز صفوان

‌‌ماشین حامل امام و همراهان به مرز صفوان باز می‌ گردد. مرزبانان عراقی با توهین و ‌‎ ‎‌تمسخر می‌ گویند‌: ‌سید باید شخصاً برای ابطال مُهر خروجش مراجعه کند. امام وارد ‌‎ ‎‌اطاق می‌ شوند. ماموران مقصد بعدی را جویا می‌ شوند. امام می‌ گویند فعلاً معلوم نیست. ‌‎ ‎‌ماموران که مُصّر بودند مقصد بعدی امام را بدانند، ایشان و همراهان را به اطاقی هدایت ‌‎ ‎‌می‌ کنند و متجاوز از 8 ساعت آنان را در انتظار نگاه می‌ دارند.‌

‌‌مرحوم املایی از فرصت استفاده کرده به بصره می‌ رود تا هم برادران را در نجف در ‌‎ ‎‌جریان ماوقع قرار دهد و هم مقداری ساندویچ و غذا تهیه کند.‌

 

‌‌سید احمد می‌ گوید‌:‌‌

‌‌«امام شدیداً خسته شده بودند و من برای ایشان شدیداً متاثر بودم. امام از قیافه ‎‌من فهمیدند که من از این که ایشان را این همه معطل کردند، ناراحتم.» گفتند:«تو ‌‎‌از این قضایا ناراحت می‌ شوی؟» گفتم: «برای شما شدیداً ناراحتم.» گفتند: «ما هم باید مثل بقیه در مرزها بلا سرمان بیاید تا یکی از هزارها ناراحتی‌ ای که بر سر برادرانمان می‌ آید لمس کنیم؟ محکم باش...» گفتم: «چشم.» (کوثر، ج1، ص436)‌

 

 

‌‌سید احمد می‌ افزاید:‌

‌‌«در حالی که توی اطاقی کثیف ،گرد امام که دراز کشیده بودند جمع شده بودیم، تفالی به قرآن زدم: «اِذهب اِلی فِرعون اِنه طغی، قال رب اشرَح لی صَدری و یسِّر لی اَمری» باور کنید نیروی تازه‌ ای گرفتم. خیلی عجیب بود. بیهوده ما را بیش از 9 ساعت معطل کردند، در حالی که ما گفته بودیم که می‌ خواهیم به بغداد برگردیم. امام عصبانی شدند و آنان را تهدید کردند. هر وقت من به آنها می‌ گفتم که چرا معطل می‌ کنید، می‌ گفتند باید از بغداد خبر برسد. بعد از عصبانیت امام، آنها بلافاصله با بغداد تماس گرفتند و برخورد امام را با خودشان گفتند. امام به آنها گفتند:‌ «آن‌چه بر من در این‌جا بگذرد، به دنیا اعلام می‌کنم.» این را هم به بغدادیون خبر دادند. چیزی نگذشت که آمدند که ببخشید، ما نتوانسته بودیم به مرکز خبر دهیم و الا‌ آن‌ها حاضر به این وضع نبودند و نیستند.‌

 

‌‌ما را سوار کردند ولی دکتر یزدی را نگاه داشتند. دکتر به من گفت: ناراحت نباشید. این‌ها نمی‌ توانند مرا نگاه دارند. چهار نفری عازم بصره شدیم. در هتلی نسبتاً خوب و تمیز، شب را به صبح رساندیم. من و امام در یک اطاق، آقایان فردوسی و املایی در اطاق دیگر. با تمام خستگی‌ ای‌ که امام داشتند بعد از سه ساعت استراحت، برای نماز شب بلند شدند (کوثر، جلد اول، ص 436)‌

 

‌‌آقای دکتر یزدی می‌ گوید، در مدتی که در مرز صفوان ما را معطل کرده بودند با امام درباره مقصد بعدی‌شان به تفصیل گفتگو کردیم. هیچ کدام از کشورهای اسلامی وضعی بهتر از عراق نداشت. در لبنان هم آقای صدر نبود که اطمینان خاطری باشد. در مورد دیگر کشورها صحبت شد. در کشورهای اروپایی غالباً برای ایرانیان احتیاج به ویزا نبود. با مقایسه کشورها، پاریس مطرح شد و امتیازات آن برشمرده شد.‌

 

‌‌سید احمد می‌ نویسد:‌

‌‌«‌نماز صبح را با امام خواندم... از تصمیم‌ شان جویا شدم. گفتند: «سوریه» گفتم: ‌‎ ‎‌‌اگر راه ندادند، اگر آنها هم برخوردی مثل کویت کردند، بعد کجا؟... بی‌گدار به ‌‎ ‎‌آب نمی‌ شد زد؛ می‌ بایست وارد کشوری شد که ویزا نخواهد و از آن جا با ‌‎ ‎‌مقامات سوری تماس گرفته شود که آیا حاضرند بدون هیچ شرطی ما را بپذیرند، یعنی امام به هیچ‌وجه محدود نگردند... فرانسه را پیشنهاد کردم، زیرا توقف کوتاهمان در فرانسه می‌ توانست مثمر ثمر باشد... امام پذیرفتند. خوابیدیم.‌

‌‌

ساعت 8 صبح به ماموران عراقی گفتم: می‌ خواهیم برویم بغداد. گفتند ‌‎ ‎‌می‌ توانید برگردید نجف. گفتم نمی‌ رویم. ساعتی بعد آمدند که مرکز می‌ گوید ‌‎ ‎‌تصمیمتان چیست؟ گفتم:‌ «پاریس.» با تعجب رفت. آقای یزدی ساعت 11 ـ 5 / 10 صبح آمد. خوشحال شدیم، (آقای محتشمی پور می‌ نویسد: امام ماموران امنیتی عراق را در بصره به شدت مورد سرزنش قرار داده‌ اند و موضوع ممانعت از ورود دکتر یزدی را مطرح کردند. مقامات عراقی پس از مشورت با بغداد اجازه می‌ دهند که آقای یزدی به همراهی با امام ادامه دهد و به بغداد مسافرت کند. (خاطرات آقای محتشمی‌پور، ج 2، ص229) می‌ خواستند با ماشین عازم بغدادمان کنند؛ حال امام مساعد نبود، با اصرار با هواپیما رفتیم. بلافاصله بعد از پیاده شدن، با پاریس تماس گرفتم که عازم آن جاییم. آقای دکتر حبیبی گفت، چه کنم؟ گفتم تا ورودمان به آنجا از تلفن فاصله نگیر.» (کوثر، ج 1، ص 436 و 437)‌

 

برشی از کتاب خاطرات سیاسی اجتماعی دکتر صادق طباطبایی؛ ص ۲۴-۲۶؛ ناشر: موسسه چاپ و نشر عروج؛ چاپ سوم (۱۳۹۲)

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
3 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.