در فراق روح الله-۱۴

قسمت سوم خاطرات همسر امام خمینی از بیماری ایشان‌‌‌

همسر امام خمینی از روزهای بیماری امام خمینی اینگونه نقل خاطره کرده اند: ظهر که رفتم در بیمارستان دیدم آقا صحبت می کند و‌‎ ‎‌بعضی مسائل را می گفت، یک نگاهی به همه کرد و گفت: بروید، بروید،‌‎ ‎‌می خواهم بخوابم.» هیچ وقت بعد از ظهر که می رفتیم، آقا اینجور نمی گفت.‌‎ ‎‌بعد از این کلام آقا، همه از اتاق بیرون آمدیم. آقا هم چشمها را روی هم‌‎ ‎‌گذاشت و خوابید. غروب که رفتم، دیدم که نفس دیگر به تلاطم افتاده بود و‌‎ ‎‌به قول دکترها، دیگر نفس نبود، مثل پتک بود. دست ایشان را گرفتم. دست ها‌‎ ‎‌یخ کرده بود.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس: مرحوم بانو خدیجه ثفقی، همسر محترم امام خمینی درباره دوره بیماری امام و چگونگی تشخیص آن خاطراتی را نقل کرده بودند که به مناسبت فرا رسیدن ایام رحلت پیر و مرادمان خمینی کبیر منتشر می شود اما به دلیل طولانی بودن این خاطرات قسمت بندی شده اند. آنچه در ادامه می خوانید قسمت سوم این خاطرات است:

 

روز عمل، فهیمه‌ گفت: خانم دارند آقا را عمل می کنند و تلویزیون‌‎ ‎‌(مدار بسته) دارد نشان می دهد، اگر شما هم مایل هستید، من دارم می روم،‌‎ ‎‌شما هم بیایید. من هم از رختخواب بلند شدم و به بیمارستان رفتم. توی هال‌‎ ‎‌آنجا، احمد آقا و آقای هاشمی رفسنجانی هم نشسته بودند. من و فهیمه هم‌‎ ‎‌نشستیم. آقای هاشمی رفسنجانی گفت: «خوب است خانم ها تشریف ببرند،‌‎ ‎‌آقایانی که در حیاط هستند میل دارند اینجا بیایند و عمل هم که به آخر‌‎ ‎‌رسیده.» بعد از پیشنهاد ایشان من سماجت به نظرم درست نیامد، بلند شدم و به‌‎ ‎‌منزل آمدم. ‌

 

بعد از اینکه ما به منزل خودمان آمدیم، خیلی ناراحت بودیم. مدام از‌‎ ‎‌دخترها احوال آقا را می پرسیدم. تا بالاخره خبر آوردند که آقا به هوش‌‎ ‎‌آمده اند و چشمهایشان را باز کرده اند. عصر همان روز من به بیمارستان رفتم.‌‎ ‎‌از آقا پرسیدم حالتان چطوره؟ یک نگاه پر غم به صورت من انداختند و هیچ‌‎ ‎‌جوابی ندادند و چشمهایشان را بستند. دو مرتبه گفتم آقا، آقا. (می خواستم‌‎ ‎‌ببینم، ایشان به هوش هستند یا نه؟) دو مرتبه گوشه چشمی باز کرد و یک‌‎ ‎‌نگاهی کرد. امّا حرفی نمی توانست بزند. مجددا چشمها را روی هم گذاشتند.‌‎ ‎‌در هر صورت چند دقیقه ای یا حدود نیم ساعت بیشتر نشد. چون آقایان‌‎ ‎‌می آمدند و می رفتند و من می دانستم که آقا خوشش نمی آید من نشسته باشم‌‎ ‎‌و دو سه نفر از آقایان هم باشند، من به خانه برگشتم.

 

در همین رابطه بخوانید:

قسمت اول خاطرات حجت الاسلام سید حسن خمینی از بیماری امام

قسمت سوم خاطرات مرحوم حاج سید احمد خمینی از بیماری امام

قسمت چهارم خاطرات مرحوم حاج سید احمد خمینی از بیماری امام

 

آن روزها آنقدر غم همه را گرفته بود که کسی میل نمی کرد صحبت کند.‌

‌‎روزهای دیگر هم هر روز می رفتم. صبح روز آخر آقا به من نگاهی کرد و‌‎ ‎‌گفت: «دعا کن بروم.» دو مرتبه چشمها را بستند و خوابشان برد. چون آن روز‌‎ ‎‌حالشان بد بود، ظهر مجددا به بیمارستان رفتم. به فهیمه گفتم آقا خوب بشو‌‎ ‎‌نیستند، حال آقا روز به روز بدتر می شود. من قبلاً عمل کرده ام، وقتی که به‌‎ ‎‌هوش آمدم حالم خوب بود و فقط دلم درد می کرد. فهیمه گفت: «بله، من هم‌‎ ‎‌همین جور می فهمم.» ظهر که رفتم در بیمارستان دیدم آقا صحبت می کند و‌‎ ‎‌بعضی مسائل را می گفت، یک نگاهی به همه کرد و گفت: بروید، بروید،‌‎ ‎‌می خواهم بخوابم.» هیچ وقت بعد از ظهر که می رفتیم، آقا اینجور نمی گفت.‌‎ ‎‌بعد از این کلام آقا، همه از اتاق بیرون آمدیم. آقا هم چشمها را روی هم‌‎ ‎‌گذاشت و خوابید. غروب که رفتم، دیدم که نفس دیگر به تلاطم افتاده بود و‌‎ ‎‌به قول دکترها، دیگر نفس نبود، مثل پتک بود. دست ایشان را گرفتم. دست ها‌‎ ‎‌یخ کرده بود. به دکتر عارفی گفتم: مثل اینکه زحمتهای شما و دعاهای ما و‌‎ ‎‌بقیه آقایان دیگر همگی بی نتیجه شده است. او هم دست آقا را گرفت و سری‌‎ ‎‌تکان داد و تصدیق کرد. ‌

‌‌ ‌

من بعد از مغرب که بیرون آمدم، آن وقت دست، پا و صورت هم یخ‌‎ ‎‌کرده بود. فهمیدم حالت احتضار ایشان است. چون خودم کمرم درد می کرد،‌‎ ‎‌بیرون آمدم. آن روز 3 مرتبه بالا و پایین رفته بودم. دیگر در جای خودم‌‎ ‎‌افتادم. دخترها به من قرص دادند، چون گریه کرده و ناراحت و متشنّج شده‌‎ ‎‌بودم. من خوردم و خوابم بُرد. سحر که بیدار شدم دیگر کار تمام شده بود. ‌

برشی از کتاب فصل صبر؛ ناشر موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی چاپ چهارم(1388)؛ ص 27-28

 

 

دیدگاه تان را بنویسید