همسر امام خمینی درباره روزهای بیماری امام اینگونه نقل خاطره کرده است: بعد از اینکه فهمیدیم اطبا در رفت و آمد هستند و می گویند «عمل لازم است.» ما حواسمان را جمع کردیم. مدام به آقا می گفتم عمل نکنید، شما به آنها بگویید که من عمل نمی کنم، آخر شما قدرت عمل را ندارید. من خودم یک صفرا عمل کرده ام، می دانم عمل خیلی مشکل است. فرمودند: «چکار بکنم؛ همه آنها می گویند باید عمل کنید.»
جی پلاس: مرحوم بانو خدیجه ثفقی، همسر محترم امام خمینی درباره دوره بیماری امام و چگونگی تشخیص آن خاطراتی را نقل کرده بودند که به مناسبت فرا رسیدن ایام رحلت پیر و مرادمان خمینی کبیر منتشر می شود اما به دلیل طولانی بودن این خاطرات قسمت بندی شده اند. آنچه در ادامه می خوانید قسمت اول این خاطرات است:
من از اوضاع و احوال بیماری آخر حضرت امام اطلاع چندانی نداشتم ولی می دیدم که به درمانگاه رفت و آمد دارند. یک روز که پیش آقا رفتم، گفتم: آقا، شما را تا حالا دو سه روز هست که به درمانگاه می برند، با شما چکار دارند؟ فرمودند: «اذیت، هی از من عکس می گیرند.» پرسیدم چرا؟ گفتند: «بیماری مزاجی دارم.» پرسیدم آخر نگفتند چرا؟ در پاسخ گفتند: «می گویند، از معده است، دکترها عقیده دارند از معده است.» و چون پرسیدم: چند روز هست که ناراحتی دارید؟ جواب دادند: «یک هفته، یک هفته است که ناراحتم، ولی من چیزی نگفتم، پیش خودم گفتم شاید خوب بشود، به احمد گفتم و احمد هم به آقای دکتر عارفی گفتند.». خوب، بقیه هم معلوم است دیگر، خبر که به آقای عارفی دادند، اقدام برای معالجه شروع شد و اول عکس برداری کردند. به آقا گفتم، حتما در عکسبرداری اذیت می شوید. خوب آقا هم که ضعیف بودند و این مسائل برای ایشان مقداری سنگین بود. ولی دیگر سوال نکردم و خودم مطالب را فهمیدم که از این جهت خیلی سخت بوده است. ابتدای قضیه این گونه بود و ما موضوع مریضی آقا را متوجه شدیم.
در همین زمینه بخوانید:
قسمت اول خاطرات حجت الاسلام سید حسن خمینی از بیماری امام
قسمت دوم خاطرات حجت الاسلام سید حسن خمینی از بیماری امام
پس از آن نفرات پزشکان اضافه شد و رفت و آمد به درمانگاه هم بیشتر شد. بعد از اینکه فهمیدیم اطبا در رفت و آمد هستند و می گویند «عمل لازم است.» ما حواسمان را جمع کردیم. مدام به آقا می گفتم عمل نکنید، شما به آنها بگویید که من عمل نمی کنم، آخر شما قدرت عمل را ندارید. من خودم یک صفرا عمل کرده ام، می دانم عمل خیلی مشکل است. فرمودند: «چکار بکنم؛ همه آنها می گویند باید عمل کنید.»
روزی به احمد آقا گفتم: به این اطبا بگویید عمل نکنند. حالا هر چه هست با دارو معالجه کنند ولی احتمال این مرض قوی هیچ به ذهن ما نمی آمد. و آقا هم خبر نداشت، تا آخر فقط احمد آقا خبر داشت. وقتی که به احمد گفتم عمل نکنند، در جواب یک نگاهی به من کرد و لبخند تلخی زد و رفت، یعنی که شما اطلاع ندارید، من چه بگویم؟ من از اینکه احمد به من جواب صریح مثبت یا منفی نداد، خیلی خوشم نیامد؛ پیش خود گفتم، چرا احمد امر به این مهمی را به من جواب اساسی نداد و فقط یک نگاهی کرد. ولی به روی خودم نیاوردم. چون معمولاً اهل سکوت هستم.
مدتی بود که اشتهایشان کم شده بود. روی برنج ماست می ریختند و می خوردند. 2 تا 3 خرما و یکی یا دو خیار هم می خوردند و شبها هم حاضری صرف می کردند. مثلاً نان و پنیر، یکی دو تا بیسکویت، چند تا مغز پسته یا بادام می خوردند.
شب قبل از عمل مقداری آبگوشت درست کرده بودیم. به آقا گفتم برای شما مقداری سوپ گذاشتم. شما را فردا می خواهند عمل کنند. این نان را نخورید. نان هم به مقدار یک کف دست کمتر، ریز خرد می کردیم. می گفتم: این لقمه ها خیلی کوچکند، یک مقدار بزرگتر خرد کنم؟ می فرمودند: «این ماهیچه های گلو لقمه را فرو نمی دهد، باید خیلی کوچک باشد».
من بودم و فاطی خانم هم آمد آنجا نشست. قبل از شام صحبتشان را کردند و بعد احمد آقا آمد و صحبت کردند و بعد هم آنها هر دو رفتند. موقع شام خوردن کسی نبود. من یکی دو لقمه از آبگوشت را خوردم و ایشان هم نان و ماست و مقداری خیار خوردند.
بعد از صرف شام، آقای دکتر عبدالحسین طباطبایی وارد شدند. فاطی خانم که مطلع شدند عبدالحسین (برادرشان) به اینجا آمدند، او هم آمد. من خواستم قبای امام را بیاورم تا توی همان اتاق که نشسته اند، تنشان کنم؛ دیدم خودشان با عجله به هال رفتند و قبا را برداشته و پوشیدند و به همراه دکتر طباطبایی راه افتادند. خواستم بگویم آقا، شما را به خدا سپردم یا آقا ناراحت نباشید و یا... دیدم بیشتر ناراحت می شوند. فقط گفتم: آقا به خدا سپردمتان، آقا به خدا سپردمتان. لباس را پوشیدند، از اتاق بیرون آمدند و به من گفتند: «در اتاق را قفل کن و کلیدش را بردار.» من هم به همراه فاطی خانم از اتاق بیرون آمدیم، در را قفل کرده و کلید را برداشتم. آقا به قدری تند راه می رفت که برایم عجیب بود. مچ دست عبدالحسین را هم گرفته بود. من هم پشت سر ایشان تند می رفتم که برسم. حدود یک یا 5 / 1 متر فاصله داشتیم تا مقابل درب درمانگاه رسیدیم. آقا از پله ها پائین رفت و به من گفت خانم خداحافظ. گفتم: به خدا سپردمتان، خدا پشت و پناهتان باشد. آقا به همراهی دکتر طباطبایی به داخل درمانگاه رفتند و من و فاطی خانم هم به خانه برگشتیم. دیگر در اتاق نتوانستم طاقت بیاورم. شروع به گریه کردیم. فاطی خانم گفت یک دعای توسّل بخوانیم. دیگر افراد (خدمتکاران)، هم آمدند. دعای توسل را خواندیم و گریه زیادی کردیم. یک حضور قلبی داشتیم. من معتقد شدم که انشاءالله خدا حاجت ما را می دهد و آقا از بیمارستان به سلامت بیرون می آیند، امّا متاسفانه برعکس شد، آقا دیگر پذیرفته بودند که بروند.
برشی از کتاب فصل صبر؛ ناشر موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی؛ چاپ چهارم(1388)؛ ص23-25