حاج احمد خمینی درباره بوسه ای ماندگار که امام پیش از رفتن به بیمارستان بر گونه ایشان زدند، اینگونه نقل خاطره می کند: شبی که امام به بیمارستان می رفتند تا فردا صبح عمل کنند، من دیدم امام‌‎ ‎‌به طرف من می آیند. خیال کردم ایشان با من کاری دارند و نزدیک رفتم. به‌‎ ‎‌محض اینکه به ایشان رسیدم، امام گونه من را بوسیدند و به من گفتند:‌‎ ‎‌خداحافظ و رفتند داخل بیمارستان.

جی پلاس: مرحوم حاج سید احمد خمینی درباره دوره بیماری امام و چگونگی تشخیص آن خاطراتی را نقل کرده اند که به مناسبت فرا رسیدن ایام رحلت پیر و مرادمان خمینی کبیر منتشر می شود اما به دلیل طولانی بودن این خاطرات قسمت بندی شده اند. آنچه در ادامه می خوانید قسمت سوم این خاطرات است:

 

شبی که امام به بیمارستان می رفتند تا فردا صبح عمل کنند، من دیدم امام‌‎ ‎‌به طرف من می آیند. خیال کردم ایشان با من کاری دارند و نزدیک رفتم. به‌‎ ‎‌محض اینکه به ایشان رسیدم، امام گونه من را بوسیدند و به من گفتند:‌‎ ‎‌خداحافظ و رفتند داخل بیمارستان. حتی آن شب هم نماز شبشان ترک نشد.‌‎ ‎‌صبح امام رفتند اتاق عمل و ما هم پای تلویزیون مدار بسته نشسته بودیم و‌‎ ‎‌عمل را تماشا می کردیم. جریان عمل به وسیله تلویزیون در اتاقهای دیگر پخش‌‎ ‎‌می شد. خانمها هم آمدند و پای تلویزیون نشستند. ولی هنوز نمی دانستند‌‎ ‎‌قضیه چیست. من نه به مادرم و نه به خواهرهایم نگفته بودم و قرار شده بود‌ ‎‌فقط من بدانم. حالا من می رفتم در خانه، پیش اعضای خانواده، خواهرم یک‌‎ ‎‌سوال می کند، مادرم سوال می کند، می آیند، می روند، خاله ها هستند. خلاصه‌‎ ‎‌همه و همه سوال می کنند. من هم نمی دانستم به اینها چه بگویم. بنا نبود که‌‎ ‎‌چیزی بگویم و نمی دانستم که چه باید بگویم! چون جوّ شایعه بلافاصله زیاد‌‎ ‎‌می شد. آن وقت اوضاع ناجوری پیش می آمد. لذا تنها من بودم که عمق فاجعه‌‎ ‎‌را تحمل می کردم. آنها فکر می کردند که یک زخم معمولی در معده آقا‌‎ ‎‌هست و با عمل جرّاحی خوب می شود.‌

 

بعد از عمل که آقا را آوردند بیرون، نیم ساعت نشده بود که دیدم لب آقا‌‎ ‎‌تکان می خورد. یکه خوردم. گفتم: چه می گویند؟ رفتم جلو، گوشم را گذاشتم‌‎ ‎‌جلوی دهن آقا به فاصله یک سانتیمتر، دیدم آقا دارند می گویند: الله اکبر، اللّه ‌‎ ‎‌اکبر...‌

 

بعدا امام به هوش آمدند. دو سه روز اوّل هم همانطور که در آن‌‎ ‎‌اطلاعیه ها اعلام می شد، حالشان نسبتا خوب بود. باز در اینکه به مردم بگوییم‌‎ ‎‌یا نه، اختلاف نظر وجود داشت. بعضی ها معتقد بودند که ما خبر را اعلام‌‎ ‎‌کنیم، چون این مرتبه با مرتبه های قبلی فرق می کند و بعضی ها می گفتند، نه، ما‌‎ ‎‌چه داعیه ای داریم که دوستان امام را برنجانیم و دشمنان امام را شاد کنیم.‌‎ ‎‌بالاخره تصمیم بر این شد که قضیه اعلام شود که ما هم اطلاعیه دادیم و گفتیم‌‎ ‎‌که قصّه اینجوری است. روزهای اول حال امام خیلی خوب بود، اما در آن‌‎ ‎‌هفت، هشت روز خیلی درد کشیدند و صدمه خوردند. البته به ایشان دواهای‌‎ ‎‌ضد درد می دادند اما درد هم داشتند. مسائل پزشکی را که من وارد نیستم،‌‎ ‎‌باید برویم سراغ پزشکها که ببینیم مثلاً روز اول امام چطور بوده اند؟ کبد‌‎ ‎‌چطور بود؟ کسالت چقدر در معده نفوذ کرده بود؟ چه مقدار از معده را‌ ‎‌برداشتند؟ آیا به کبد هم سرایت کرده بود یا نه؟ و مسائلی از این قبیل که دیگر‌‎ ‎‌با من نیست و باید پزشکان پاسخ بدهند. امّا بر محیط درمانگاه و دوستانی که‌‎ ‎‌برای دیدن امام می آمدند، جوّ تاثرانگیزی حاکم بود، کسانی که پیش من‌‎ ‎‌می آمدند بعضا نمی توانستند حرف بزنند. همان موقع به من التماس می کردند‌‎ ‎‌که ما برویم یک بار دیگر امام را ببینیم. من می رفتم به امام می گفتم. امام مثل‌‎ ‎‌اینکه خودشان بدانند، خیلی راحت از قبل می گفتند: بیایند اینجا چند دقیقه و‌‎ ‎‌می خواهند بروند، بروند. ‌

‌‌در همین رابطه بخوانید: 

 

قسمت دوم خاطرات مرحوم حاج سید احمد خمینی از بیماری امام

 

تا بالاخره کار به اینجا کشید که یک روز آقای هاشمی به ملاقات امام (دو،‌‎ ‎‌سه روز قبل از فوت امام) آمد و گفت: امروز امامت جمعه با من است. من‌‎ ‎‌می خواهم به نماز جمعه بروم، شما فرمایشی ندارید که من بروم از شما چیزی‌‎ ‎‌برای مردم بگویم تا دل مردم شاد شود. امام همین طور که خوابیده بودند‌‎ ‎‌گفتند: از قول من به مردم سلام برسانید و بگویید دعا کنید که خدا من را‌‎ ‎‌بپذیرد، دعا کنید که خدا من را ببرد. من و آقای هاشمی از بس منقلب شدیم،‌‎ ‎‌آمدیم بیرون و آقای هاشمی موقعی که می خواست برود، به من گفت: آخر‌‎ ‎‌من که نمی توانم این حرف را به مردم بگویم. از طرفی هم امام گفته اند که باید‌‎ ‎‌به مردم بگویید. من گفتم، خوب امام گفته اند شما باید بگویید، نمی شود که‌‎ ‎‌نگفت. بعد چیزی به ذهنم آمد گفتم که: اگر به امام بگوییم، مردم ناراحت‌‎ ‎‌می شوند، روی علاقه ای که به مردم دارند، نمی گذارند مردم ناراحت شوند‌‎ ‎‌و خلاصه خودش یکجوری درست می کند. من از طرف خودم و آقای‌‎ ‎‌هاشمی رفتم به امام گفتم که: قضیه اینجوری است و مردم ناراحت می شوند.‌‎ ‎‌امام فرمودند: خیلی خوب، اگر می بینید مردم ناراحت می شوند، بگویید اگر ان‌‎ ‎‌شاءالله خوب شدم و بیرون آمدم، خودم جواب محبتهای شما را می دهم که‌ ‎‌آقای هاشمی رفتند و همین را به مردم گفتند.‌

‌‌

فردای آن روز، امام را آوردیم در حیاط، امام گفتند: احمد، این ساختمان‌‎ ‎‌روبروی من کجاست؟ من گفتم: این ساختمان حسینیه است. شما همیشه از آن‌‎ ‎‌طرف می دیدید و این طرف را نمی دیدید، حالا از این طرف دارید می بینید. از‌‎ ‎‌طرف شرق. گفتم که ان شاءالله خوب می شوید، با هم می رویم توی حسینیه و‌‎ ‎‌دوباره مشغول همان کارهایتان می شوید. ایشان به من گفتند که: احمد تو‌‎ ‎‌مطمئن باش که من از این کسالت خوب نمی شوم و می میرم. من باز خیلی متاثر‌‎ ‎‌شدم. گفتم: نه آقا، این حرفها چیست که می فرمایید؟ گفتند: همین است که‌‎ ‎‌می گویم. بعد دیگر تخت آقا را بردیم داخل اتاق. از پیش از ظهر روز بعد،‌‎ ‎‌حال آقا دگرگون شد. ‌

 

برشی از کتاب فصل صبر؛ ناشر موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی چاپ چهارم(1388)؛ ص 15-19.

 

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
20 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.