روایت انقلابی که ۴۰ ساله شد-۲۳

روایت شنیدنی فرار سید محمود دعایی از دست ساواک/ پخش اعلامیه‌های امام در سطح گسترده

مامور ساواک که سید را نمی شناخت، جلو آمد و از او سراغش را گرفت و او که به خوبی ساواکی را می شناخت، گفت دیر آمده اید ای کاش زودتر آمده بودید...

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس: ‌‌سید محمود دعایی از فرار خود از دست ساواک اینگونه روایت می کند:

تصادفا مقارن آن ایام من در یک سفر کوتاه سه ماهه قبل از هجرت ‌طولانی ام، در عراق و نجف بودم. یک روز که در مدرسه مرحوم ‌بروجردی در نجف نشسته بودم و منتظر اقامه نماز مغرب و عشاء بودم،‎ ‎‌حاج آقا مصطفی نزد من آمد و گفت: شما در ایران امکانات تکثیر ‌‎ ‎‌دارید؟ گفتم: بله. گفت: می توانید از این امکانات استفاده کنید؟ گفتم:‎ ‎‌بله، آمادگی داریم هر کاری که بگویید انجام دهیم. سپس گفت:‎ ‎‌اعلامیه ای را امام داده اند که خطاب به مردم ایران است و از آنها‌‎ ‎‌خواسته اند استقامت کنند. هم به مردم امید داده اند که ایشان در ‌‎ ‎‌مواضع شان استوارند، هم خطاب به روحانیون گفته اند که به راه مبارزه ‎ادامه دهند. از مبارزین هم تقدیر کرده اند و از این که این راه را تا به حال‎ ‎‌ادامه داده اند قدردانی نموده اند. ما می خواهیم این اعلامیه تکثیر بشود. من‎ ‎‌بلافاصله نسخه را از ایشان گرفتم و روز بعد عازم ایران شدم. از طریق‎ ‎‌خرمشهر به قم آمدم و اعلامیه ها را در سطح وسیعی البته در حد امکاناتی که داشتیم تکثیر و توزیع کردم. در سطح حوزه علمیه قم 15-‌‎16 هزار تکثیر کردیم و بقیه را به حوزه های سایر شهرها فرستادیم.‎ ‎پخش این اعلامیه بسیاری از طلاب افسرده و پژمرده را که بعد از تبعید‎ ‎‌حضرت امام دچار نوعی یأس شده بودند، امیدوار کرد.‌

‌‌ چه تعدادی چاپ کرده بودند؟‌

‌‌ من در چند نوبت «استنسیل» را تجدید کردم. چون استنسیل بعد‎ ‎‌از مدتی لهیده می شود و شفافیتش را از دست می دهد، چندین مرتبه آن‎ ‎‌را تجدید کرده و بیش از پنجاه هزار نسخه اعلامیه امام را تکثیر کردم.‌

‌‌ بعد از چاپ و توزیع اعلامیه ها چه شد؟‌

‌‌ ساواک به شدت به دنبال شناسایی هسته اصلی این مبارزات و ‌‎ ‎‌شناسایی اشخاص دست اندرکار بود. در مدرسه مرحوم بروجردی اسم من لو رفته بود. همین طور دم در ایستاده بودم که یکی از ماموران‎ ‎‌ساواک که من او را می شناختم نزد من آمد و از من سراغ خودم را‌‎ ‎‌گرفت و گفت: شما آقای دعایی را می شناسید؟ گفتم: بله؛ من ایشان را‌‎ ‎‌می شناسم، شما از بستگان ایشان هستید؟ ای کاش زودتر آمده بودید!‎ ‎‌ایشان دچار بحران مالی بودند و در تنگنای معیشتی قرار گرفته بودند،‎ ‎‌بنابراین به شهرستان رفتند تا کمک بگیرند، اگر دیروز آمده بودید، بودند‎ ‎‌و می توانستید ایشان را‌‎ ‎‌ببینید.‌

‌من فکر و ذهن آن شخص ساواکی را به خارج از قم معطوف کردم‎ ‎‌و چون می دانستم که به شدت تحت تعقیبم سعی کردم مدتی در ‌‎‌جلسات علنی شرکت نکنم.‌

‌‌ پس از چاپ این اعلامیه فعالیت دیگری هم در ایران داشتید؟‌

‌‌ من که متوجه شدم تحت تعقیبم به تهران آمدم. تصادفا آن ایام‎ ‎‌مصادف بود با جشنهای تاجگذاری شاه. من خدمت آقای هاشمی‎ ‎‌رفسنجانی رفتم و ایشان به من گفت: ما می خواهیم به عنوان روحانیت و ‎‌علاقمندان امام، بیانیه ای علیه این جشنها صادر کنیم، از شما می خواهیم ‌‎ ‎‌که اعلامیه ها را منتشر کنید. گفتم: بسیار خوب. ایشان متنی را نوشت،‎ ‎‌من آن را آوردم به قم و با آقایان ربانی شیرازی و منتظری هماهنگ‎ ‎‌کردم. آنها هم متن را دیدند و پسندیدند. متن را تحت عنوان «عزایی به‎ ‎‌نام جشن» تکثیر کردم و در ده هزار نسخه به تهران آوردم و آنها را با‌‎ ‎‌راهنمایی آقای هاشمی به منزل یکی از طلاب فراری که در شهرستان لو‎ ‎‌رفته و به تهران آمده بود و آقای هاشمی جایی را برای ایشان اجاره کرده‎ ‎‌بود، بردم. آقای هاشمی گفت: یک روحانی است که الان فراری است و ‎در این جا زندگی می کند، شما بروید پهلوی ایشان و اعلامیه ها را توزیع ‌‎ ‎‌کنید. با توجه به حساسیتی که رژیم شاه داشت تصمیم گرفتیم اعلامیه ها‌‎ ‎‌را از طریق پست توزیع کنیم.‌

‌‌دفتر تلفنی را که دارای آدرسهای مختلف ادارات و بنگاه ها و ‌‎ ‎‌موسسات مختلف بود برداشتیم و خودکار شش رنگی هم با شش نوک‎ ‎‌تهیه کرده و با رنگهای متفاوت در پشت پاکتها آدرس نوشتیم.‌

‌‌خود من در خیابان لاله زار پاکت ضخیم تهیه کرده بودم که وقتی ‎‎‌اعلامیه داخل آن می رود از پشتش پیدا نباشد. ما در آن منزل در مدّت‎ ‎‌یک هفته نامه ها را آماده کردیم و از طریق یکی از دوستان بازاری به‎ ‎‌صندوقهای متعدد پست انداختیم. البته تمبر زیاد گرفته بودیم و همه آنها‌‎ ‎‌را تمبر زدیم.‌

‌‎

 

برشی از کتاب گوشه ای از خاطرات حجت الاسلام و المسلمین سید محمود دعایی؛ ص 68-71؛ چاپ اول (1387)؛ ناشر: چاپ و نشر عروج.

دیدگاه تان را بنویسید