استاندار کربلا گمان کرده بود که می تواند امام را تحت تاثیر خود قرار دهد اما اقتدار امام و پاسخ او به وی، آب سردی بود که بر دل گرم او ریخت و گفت: حمیت عربیتان کجا رفته است که نوکر شاه ایران شده اید؟... اگر نمی توانید مرا در اینجا پذیرا باشید، از کشور شما می روم.
جی پلاس: هر روز از ایران خبرهای گوناگون می رسید. خبرهایی مبنی بر تظاهرات در شهرهای گوناگون علیه رژیم پهلوی و پشتیبانی از امام خمینی. در نجف هم دیدار گروه های مردمی، دانشجویان، طلاب، گزارشگران با امام بیشتر شده بود. صدور اعلامیه های گوناگون از سوی امام و ارسال آن برای مردم شدت گرفته بود. اعلامیه هایی در اعتراض به روابط دوستانه ایران و اسرائیل، تشکیل حزب رستاخیز، برگرداندن سال هجری قمری به سال شاهنشاهی و... رادیوهای خارجی فقط گوشه هایی از اخبار قیام مردم ایران را بازگو می کردند. ولی خبرهای دقیق تر به وسیله تلفن، نامه، تلگراف، مسافران و... به امام می رسید. زمان همچنان می گذشت و اتفاقات مهم و قابل توجهی رخ می داد، اما هیچ کدام بیانگر عقب نشینی یا پذیرش اشتباهات دولت حاکم نبود و گاه رفتار زشت و جنایات بی شرمانه آنها نشان دهنده سرسختی و حفظ حکومت به بهای انهدام همه مصالح کشور بود. برنامه های روزانه و دیدارهای امام با ایرانیان بیشتر شده بود، زائران ایرانی بر خلاف سال های گذشته بدون ترس از رژیم شاه در حرم حضرت علی (ع) حاضر می شدند و برای امام ابراز احساسات می کردند و گه گاه خو را از چشم ماموران اوقاف مخفی کرده و به خانه امام می رساندند. این اتفاقات برای دو دولت ایران و عراق مطلوب نبود.
یک روز استاندار کربلا با تشریفات فراوان، ظاهرا به این امید که امام را تحت تاثیر قدرت خودش قرار دهد، نزد امام آمد و گفت: ما به دولت ایران تعهد داده ایم که از فعالیت های سیاسی شما جلوگیری کنیم. امام بی توجه به اقتدار ظاهری وی، آب سردی بر دل گرم او ریختند و گفتند: حمیت عربیتان کجا رفته است که نوکر شاه ایران شده اید؟ او خود نوکر امریکاست. به علاوه شما به دولت ایران تعهد داده اید، من که به او و شما تعهدی نداده ام، اگر نمی توانید مرا در اینجا پذیرا باشید، از کشور شما می روم.
چند روز بعد یکی دیگر از مسئولان دولتی شهر نجف آمد و خواست که امام درس خود را تعطیل کنند. امام احساس کردند که هدف و نقشه دولت عراق این است که به تدریج و آرام آرام برنامه های ایشان را متوقف کنند تا این سختگیری نمود چندانی پیدا نکند؛ از این رو امام، مسجد و نماز جماعت و زیارت امیر المؤمنین(ع) را ترک کردند و اعلام کردند. من از آن آخوندهایی نیستم که دین داری را در حرم رفتن و مسجد و منبر بدانم. اگر احساس کنم قادر به انجام تکلیف شرعی ام نیستم، از اینجا می روم.
احمد و دوستانش به سرعت مردم را در درون و بیرون عراق از محدودیت پیش آمده آگاه کردند. افشای این ممنوعیت ها برای دولت عراق یک ضربه محسوب شد. وانگهی آنها گمان نمی کردند کسی که هر شب در سرما و گرما، بیماری و سلامت به حرم علی(ع) مشرف می شود، اکنون یک باره بگوید: برای حفظ دین و بیان حکم اسلامی، مسجد و منبر، حرم و زیارت را ترک می کنم.
در پی هشدارها و تهدیدهای بعثی ها و واکنش جدی امام، محاصره خانه ایشان جدی تر و شدیدتر شد.
اعمال این فشارها خوشایند نبود، اما در عین حال ما از شنیدن این خبر که امام دیگر نه درس می روند و نه به مسجد و بیشتر در خانه حضور دارند، خوشحال بودیم؛ زیرا فرصت بیشتری برای هم صحبتی و هم جواری با ایشان پیدا می کردیم.
در پی محاصره خانه امام و قطع ارتباط ایشان با دوستان در کشورهای دیگر، اعتراضات گسترده ای در برابر اقدام نابخردانه دولت عراق آغاز شد. لبه تیز حملات اعتراضی، متوجه شخص صدام بود. در آن زمان صدام معاون احمد حسن البکر (رئیس جمهور وقت عراق) بود.
... هنگامی که از کربلا بازگشتیم احمد گفت: ما دو روز دیگر از عراق می رویم. شوکه شدم. متحیر پرسیدم: چه اتفاقی افتاده است؟ گفت: در این دو روز وضع بدتر شده، محاصره شدیدتر شده، طوری که خواسته اند از مصاحبه با خبرنگاران و سخنرانی خودداری کنند و هیچ بیانه ای صادر نکنند. بدین ترتیب آقا را در خانه خودش زندانی کرده اند. با این حال امام نگران دوستانشان هستند و می گویند: می ترسم برای دوستان مشکلاتی پیش آید و بعثی ها در آینده دست به فعالیت های بدتری علیه آنان بزنند. پس هر چه زودتر من باید از اینجا بروم. از همین رو تصمیم آقا این است که به سوی کویت حرکت کنیم و در آنجا بمانیم.
من که متعجب شده بودم، پرسیدم: فکر می کنی با خروجتان موافقت کنند؟ گفت: نمی دانم چه خواهد شد. ممکن است به سبب تعهداتی که میان دولت عراق و شاه برقرار است ممانعت کنند. به هر حال این تصمیمی است که آقا گرفته و البته برنامه ریزی هایی هم کرده ایم. باید دقت کنیم کسی از این موضوع مطلع نشود. اگر ما رفتیم تو در خانه تنها نمان. نزد خانم برو. سرنوشت ما معلوم نیست، اگر تمایل داشتی به ایران بازگرد. فرزندم که به دنیا آمد بگو پدرش خیلی دوستش دارد. به خانم هم گفته ایم هر کاری خودشان خواستند و صلاح دانستند انجام دهند. شنیدن و تحمل این حرف ها خیلی مشکل بود. لحظات دشوار و سختی بود. تلاش کردم نگرانی خود را به احمد منتقل نکنم ولی ظاهرا رنگ رخساره خبر از حال درون می داد؛ احمد بار دیگر وضعیت مبارزه و وضع زندگی خودش را مرور کرد و گفت: امروز به مرحله حساس تری رسیده ایم. البته از ابتدای زندگی مشکلاتی وجود داشت و به خاطر نامعلوم بودن سرنوشتم همیشه نگران شما بودم اما امروز به دلیل اینکه همراه امام هستم و ایشان پشت پا به همه چیز زده و از حوزه درس و مرجعیت و زندگی، گذشته و راه مهاجرت در پیش گرفته است؛ وضعیت بسیار دشوارتر و ابعاد خاطرات بیشتر و وسیع تر است. تو باید بیش از پیش محکم باشی.البته دینداری و حقیقت طلبی سختی دارد. انسان شدن به سادگی حاصل نمی شود. عبور از بحران انسان را قوی و محکم می کند. پس هراس به دل راه نده و تنها به خدا توکل کن. برایم دعا کن و به فرزندم که در راه داری بگو بابا احمد دوستت دارد. حسن را هم در آغوش گرفت و بوسید و به او گفت: در نبود من مراقب مادرت باش.
در حالی که گیج و مبهوت بودم به خانه آقا رفتم. صلابت و آرامش آقا آرامم کرد به طوری که فقط به دوری از آنها می اندیشیدم.
برشی از کتاب اقلیم خاطرات.