میتوانم تصویر کودکی را ببینم که در لباس مدرسه از دیدن هواپیماها آن هم در آن سطح از ارتفاع خوشحال میشود و از ذوق، دستهایش را بالا میبرد و برای خلبان که میتواند چهره جدیاش را هم ببیند، دست تکان میدهد.
میتوانم بیتفاوتی و شاید مکث و تردید خلبان نیروی هوایی که بنا بود مدرسه را به خاک و خون بکشد ببینم و بعد مثل مادری که فرزندش را در بمباران دوم بهمن سال 65 از دست داده است، هر روز در ساعت 12 و نیم نگران دختری باشم که هنوز جدش از زیر خاک و خون آن روز بیرون کشیده نشده است.
مگر میشود اینها را به چشم دید و همه را از خاطر برد. بیش از سی سال از این حادثه گذشته است و حالا دختری که روزی بیخبر از همه جا در خانه را پشت سرش میبست تا به مدرسه برود، با بغض تلخی میگوید اینها فراموش نمیشوند.
لیلا شهبازی که حالا خود معلمی شده است و در مدرسه مائده درس میدهد، اینها را میگوید و ادامه میدهد: مسلما این خاطره نمیتواند به صورت خاطرات کسی باشد که به جبهه رفته و از قبل نسبت به آن چه قرار است با آن رو به رو شود آگاهی دارد. این حادثه برای ما در لحظه اتفاق افتاد و ما هیچ آمادگیای برای آنچه بنا بود برای ما اتفاق بیفتد، نداشتیم.
وی ادامه میدهد: دوم راهنمایی بودم و مثل هر روز به سمت مدرسه حرکت میکردم. فکر میکردم دیرم شده و برای رفتن به مدرسه عجله داشتم اما از آنجا که میگویند عجل دست خدا است و تا زمانی که خدا نخواهد اتفاقی نمیافتد، در مسیر یکی از دوستان مدرسهام را دیدم و او به من گفت که خیلی زود است و چرا این قدر با عجله میروی و هنوز شیفت قبل تعطیل نشده است و من را بر آن کرد که باهم برویم دنبال یکی از دوستانمان که خانهشان در مسیر بود.
او با بیان اینکه اگر با همین سرعت به سمت مدرسه میرفتم، شاید سرنوشت دیگری در انتظارم بود، میگوید: پس از اینکه به دنبال دوستمان رفتیم، سه تایی در راه مدرسه در حرکت بودیم که هواپیماهایی را مشاهده کردیم که در فاصله پایینی در حرکت میکردند به طوری که میتوانستیم خلبان آن را ببینیم و به دلیل اینکه بچه بودیم و متوجه این نبودیم که هواپیمای ایرانی با عراقی چه تفاوتی دارند، فکر میکردیم، هواپیمای خودی هست و به خلبان دست تکان دادیم و خلبان، ما را نگاه میکرد و میدید و از این اتفاق ذوق کرده بودیم.
وی ادامه میدهد: هواپیما چند بار دور زد و بعد یک دفعه در اوج بیخبری ما، مدرسه روی هوا رفت و موج انفجار آنچنان شدید بود که منی که جلوی مدرسه بودم را پرت کرد به یک مسافت دورتر و در حین افتادن سوزشی را در پایم حس کردم که بعدها فهمیدم ترکشی به پایم اصابت کرده است.
دانشآموز گذشته و معلم امروز خاطرنشان میکند: آنچه از آن روزها به خاطر دارم این است که به مناسبت دهه فجر در مدرسه به همراه همشاگردیهایم سرود«الله الله» را تمرین میکردیم و برای ایام دهه فجر آماده میشدیم که این اتفاق افتاد و جالب است بدانید اکثر دانشآموزان این گروه سرود و تکخوانی که در این گروه سرود میخواند، شهید شدند.
شهبازی که حالا از سرنوشت تکتک دوستانی که میشناخته میگوید، اظهار میکند: سالها بعد، وقتی دوستانمان را دیدیم هر کدام سرنوشت خود را به نوعی تعریف میکردند که چه طور یکی دل و رودهاش ریخته بود بیرون و انگشتش آویزان شده بوده و در کیسهای در سرد خانه شهر انتظار دفن شدنش را میکشیده که کسی متوجه میشود که کیسهای که جسدش در داخل آن بوده بخار کرده و فهمیدهاند که او زنده است و دوباره او را احیا کردند و دیگری تعریف کرده بود که چطوری قبل از انداختن بمب، حیاط مدرسه را به رگبار بستند و او دستش مورد اصابت قرار گرفته بود.
او میگوید: واقعیت این است که آن روز، روزی بود که هنوز هم بعد از گذشت بیشتر از سی سال ناخودآگاه دوم بهمن که میشود یک حس غریبی به آدم دست میدهد. هرگز نمیتوانم این روز را فراموش کنم و معتقدم که این اتفاق اثرات عمیقی در زندگی هر یک از ما گذاشت.
مدیر مدرسه نواب صفوی از خاطرات آن روز این طور یاد میکند و میگوید: 2 بهمن ماه بود. ما بین دو شیفت بودیم و زنگ مدرسه را زدیم که بچهها به کلاسها بروند. چون مدرسه نواب صفوی دو شیفت بود من هم شیفت صبح را رفته بودم و برای اینکه بچههای خودم را برای مدرسه رفتن آماده کنم به خانه برگشتم. بچههایم در آن زمان در دوره ابتدایی درس میخوانند.
عصمت صدر محمدی ادامه میدهد: آمده بودم غذای بچههای خودم را بدم و آماده رفتن به مدرسهشان کنم که یک دفعه بمباران شد. فقط خدا رحم کرد که یک سری از بچهها در حیاط مدرسه بودند و یک سری هم بیرون. یعنی در کلاسهای درس دانشآموزی نبود. بمبها به آزمایشگاه مدرسه اصابت کرده بود. اگر بمبها به کلاسها یا سالن مدرسه اصابت میکرد 100 یا 150 نفر از دانشآموزان شهید و مجروح میشدند. مدرسه نواب صفوی آزمایشگاه خیلی بزرگ و مجهزی داشت. این آزمایشگاه در آن زمان بهعنوان مرکز آزمایشگاه مدارس به حساب میآمد. در واقع اگر هر مدرسه دیگری نیاز به آزمایشگاه داشت دانشآموزان را به مدرسه نواب صفوی میآوردند.
وی میافزاید: بهخاطر بمباران و مواد شیمیایی که در آزمایشگاه وجود داشت آزمایشگاه مدرسه به کل از بین رفت و دود سیاه کل محوطه را پر کرده بود. بچهها اصلا شناخته نمیشدند. صورتشان کاملا دود زده شده بود. این دودها از طرفی به خاطر بمباران بود و از طرفی بخاطر مواد شیمیایی و آتشزایی که تو آزمایشگاه بود و به همین خاطر لباس و صورت بچهها سیاه شده بود. ضمن اینکه از این 8 نفری که شهید شده بودند فقط یک نفر در کلاس حضور داشت مابقی در حیاط یا محوطه بیرون مدرسه بودند. یکی برای چادر تا کردن به حیاط مدرسه آمده بود و به دیوار آزمایشگاه تکیه داده بود و آنجا شهید شده بود. اکرم فراهانی یکی از نفراتی بود که در مدرسه نواب صفوی شهید شد که اصلا پیکرش پیدا نشد.
این مدیر مدرسه میافزاید: مدرسه نواب صفوی خدمتکاران خیلی خوب به نامهای آقای غنیمتی و خانم آرامیده، داشت و تقریبا سن و سالی از آنها گذشته بود و خیلی هم دلسوز و مهربان بودند. آقای غنیمتی شبها در مدرسه میماند و به اشخاص نظامی که برای نگهبانی از مدرسه آمده بودند تا وسایل مدرسه سرقت نشود، کمک میکرد و در روز حادثه این دو نفر بسیار به بچهها کمک کردند و از آنجایی که من میرفتم و به مدرسه سر میزدم و کلاسها را نگاه میکردم، میدیدم که اولیا هم برای کمک به مصدومین حادثه تلاش زیادی میکنند. پیکر شهدا را جابه جا میکردند. زخمیها را به بیمارستان میرساندند. طبق آمار و لیستی که حین عیادت از مجروحین در بیمارستان یادداشت کرده بودند، مجروحین 21 نفر بودند و شهدا 8 نفرکه این تعداد فقط آمار مدرسه نواب صفوی هستند.
وی میافزاید: بچهها اصلا آمادگی چنین حادثهای را نداشتند و این بمباران مراکز آموزشی یکباره اتفاق افتاد. چون طی بمباران مدرسه، کلاسها و فضا کلا از بین رفته بود و خراب شده بود. بعد از دو هفته دانشآموزان مدرسه نواب صفوی را به مدرسه جلیلخانی دروازه رشت انتقال دادند. پس از این حادثه مدتی در آن مدرسه مستقر شدیم و چون مدرسه دو طبقه بود در مواقع بمباران و آژیر خطر برای بچهها بسیار سخت بود که از طبقه دوم به محلی که با گونی به عنوان پناهگاه در مدرسه درست کرده بودند، بروند. معمولا حین پایین آمدن از پلهها میافتادند و زخمی میشدند.
صدر محمدی با بیان اینکه مشکلات در آن زمان بسیار زیاد بود، میگوید: به هر حال باید با این مشکلات کنار میآمدیم و با همکاری معاونین و معلمهای مدرسه، بچهها را جابه جا میکردیم برای مثال یکی از معاونین بالای پله میایستاد دیگر در پایین پلهها و من خودم هم اواسط پلهها و بچهها را برای پایین رفتن از پلهها در موقع آژیر مدیریت میکردیم.
او میگوید: یکی از خاطرات خیلی تلخی که من بعد از بمباران به خاطر دارم این بود که بعد از رفتنمان به مدرسه جلیلخانی یک روز یکی از مادران شهدای مدرسه نواب صفوی به دفتر مدرسه آمد و به طرف من هجوم برد و می خواست من را بزند و میگفت بچه من را تو کشتی. من شرایط مادر شهید را درک میکردم. چون بچههای خودم هم یکی از ناحیه صورت و دیگر از ناحیه پا زخمی شده بودند و چون خانه ما نزدیک مدرسه بینش بود، خانه ما هم خراب شده بود. یعنی من خودم هم این درد را داشتم ضمن اینکه این 8 نفری که شهید شده بود، بچههای من هم به حساب میآمدند.
این مادر میافزاید: چون ما خودمان هم در آن شرایط بودیم میتونستیم شرایط مادر را درک کنیم و من آن خانم را بغل کردم و هر دوگریه کردیم. دستش را بوسیدم و دلداری دادم که شما راست میگویید. من هم حال شما را دارم. من هم بچهام زخمی شده است. من هم خانهام خراب شده و بچه شما بچه من هم هست شما فکر نکن که فقط شما ناراحتید و کلی با او صحبت کردم تا تونستم او را آروم کنم.
وی میگوید: آن روزها مادرم با من دعوا میکرد و به من میگفت که تو چرا مدیریت مدرسه را قبول کردی تو 3 تا بچه داری و چون شوهرم هم برای ادامه تحصیل به انگلیس رفته بود و ما هم در شرف رفتن بودیم و همینها باعث شده بود که همه مسئولیت بچهها و خانه بر عهده من باشد. مادرم مدام با من حرف میزد و میگفت نباید مسئولیت این مدرسه را قبول میکردی چون خانه ما بخاطر بمباران خراب شده بود، خانه مادرم مانده بودیم. به مادر آن دانشآموز شهید همه دردها و گرفتاریهایم را گفتم تا توانستم آرامش کنم که بعد از صحبت و حرفهای من، خودش ناراحت شده بود و عذرخواهی کرد و میگفت شما نمیدانید که چه حالی دارم. این خاطره یکی از خاطرات خیلی تلخی بود که بعد از حادثه بمباران مدرسه نواب صفوی برایم پیش آمده بود.
* زهره میرعیسیخانی، روزنامه صدای زنجان، 1397،11،1.
3088/6085
میتوانم بیتفاوتی و شاید مکث و تردید خلبان نیروی هوایی که بنا بود مدرسه را به خاک و خون بکشد ببینم و بعد مثل مادری که فرزندش را در بمباران دوم بهمن سال 65 از دست داده است، هر روز در ساعت 12 و نیم نگران دختری باشم که هنوز جدش از زیر خاک و خون آن روز بیرون کشیده نشده است.
مگر میشود اینها را به چشم دید و همه را از خاطر برد. بیش از سی سال از این حادثه گذشته است و حالا دختری که روزی بیخبر از همه جا در خانه را پشت سرش میبست تا به مدرسه برود، با بغض تلخی میگوید اینها فراموش نمیشوند.
لیلا شهبازی که حالا خود معلمی شده است و در مدرسه مائده درس میدهد، اینها را میگوید و ادامه میدهد: مسلما این خاطره نمیتواند به صورت خاطرات کسی باشد که به جبهه رفته و از قبل نسبت به آن چه قرار است با آن رو به رو شود آگاهی دارد. این حادثه برای ما در لحظه اتفاق افتاد و ما هیچ آمادگیای برای آنچه بنا بود برای ما اتفاق بیفتد، نداشتیم.
وی ادامه میدهد: دوم راهنمایی بودم و مثل هر روز به سمت مدرسه حرکت میکردم. فکر میکردم دیرم شده و برای رفتن به مدرسه عجله داشتم اما از آنجا که میگویند عجل دست خدا است و تا زمانی که خدا نخواهد اتفاقی نمیافتد، در مسیر یکی از دوستان مدرسهام را دیدم و او به من گفت که خیلی زود است و چرا این قدر با عجله میروی و هنوز شیفت قبل تعطیل نشده است و من را بر آن کرد که باهم برویم دنبال یکی از دوستانمان که خانهشان در مسیر بود.
او با بیان اینکه اگر با همین سرعت به سمت مدرسه میرفتم، شاید سرنوشت دیگری در انتظارم بود، میگوید: پس از اینکه به دنبال دوستمان رفتیم، سه تایی در راه مدرسه در حرکت بودیم که هواپیماهایی را مشاهده کردیم که در فاصله پایینی در حرکت میکردند به طوری که میتوانستیم خلبان آن را ببینیم و به دلیل اینکه بچه بودیم و متوجه این نبودیم که هواپیمای ایرانی با عراقی چه تفاوتی دارند، فکر میکردیم، هواپیمای خودی هست و به خلبان دست تکان دادیم و خلبان، ما را نگاه میکرد و میدید و از این اتفاق ذوق کرده بودیم.
وی ادامه میدهد: هواپیما چند بار دور زد و بعد یک دفعه در اوج بیخبری ما، مدرسه روی هوا رفت و موج انفجار آنچنان شدید بود که منی که جلوی مدرسه بودم را پرت کرد به یک مسافت دورتر و در حین افتادن سوزشی را در پایم حس کردم که بعدها فهمیدم ترکشی به پایم اصابت کرده است.
دانشآموز گذشته و معلم امروز خاطرنشان میکند: آنچه از آن روزها به خاطر دارم این است که به مناسبت دهه فجر در مدرسه به همراه همشاگردیهایم سرود«الله الله» را تمرین میکردیم و برای ایام دهه فجر آماده میشدیم که این اتفاق افتاد و جالب است بدانید اکثر دانشآموزان این گروه سرود و تکخوانی که در این گروه سرود میخواند، شهید شدند.
شهبازی که حالا از سرنوشت تکتک دوستانی که میشناخته میگوید، اظهار میکند: سالها بعد، وقتی دوستانمان را دیدیم هر کدام سرنوشت خود را به نوعی تعریف میکردند که چه طور یکی دل و رودهاش ریخته بود بیرون و انگشتش آویزان شده بوده و در کیسهای در سرد خانه شهر انتظار دفن شدنش را میکشیده که کسی متوجه میشود که کیسهای که جسدش در داخل آن بوده بخار کرده و فهمیدهاند که او زنده است و دوباره او را احیا کردند و دیگری تعریف کرده بود که چطوری قبل از انداختن بمب، حیاط مدرسه را به رگبار بستند و او دستش مورد اصابت قرار گرفته بود.
او میگوید: واقعیت این است که آن روز، روزی بود که هنوز هم بعد از گذشت بیشتر از سی سال ناخودآگاه دوم بهمن که میشود یک حس غریبی به آدم دست میدهد. هرگز نمیتوانم این روز را فراموش کنم و معتقدم که این اتفاق اثرات عمیقی در زندگی هر یک از ما گذاشت.
مدیر مدرسه نواب صفوی از خاطرات آن روز این طور یاد میکند و میگوید: 2 بهمن ماه بود. ما بین دو شیفت بودیم و زنگ مدرسه را زدیم که بچهها به کلاسها بروند. چون مدرسه نواب صفوی دو شیفت بود من هم شیفت صبح را رفته بودم و برای اینکه بچههای خودم را برای مدرسه رفتن آماده کنم به خانه برگشتم. بچههایم در آن زمان در دوره ابتدایی درس میخوانند.
عصمت صدر محمدی ادامه میدهد: آمده بودم غذای بچههای خودم را بدم و آماده رفتن به مدرسهشان کنم که یک دفعه بمباران شد. فقط خدا رحم کرد که یک سری از بچهها در حیاط مدرسه بودند و یک سری هم بیرون. یعنی در کلاسهای درس دانشآموزی نبود. بمبها به آزمایشگاه مدرسه اصابت کرده بود. اگر بمبها به کلاسها یا سالن مدرسه اصابت میکرد 100 یا 150 نفر از دانشآموزان شهید و مجروح میشدند. مدرسه نواب صفوی آزمایشگاه خیلی بزرگ و مجهزی داشت. این آزمایشگاه در آن زمان بهعنوان مرکز آزمایشگاه مدارس به حساب میآمد. در واقع اگر هر مدرسه دیگری نیاز به آزمایشگاه داشت دانشآموزان را به مدرسه نواب صفوی میآوردند.
وی میافزاید: بهخاطر بمباران و مواد شیمیایی که در آزمایشگاه وجود داشت آزمایشگاه مدرسه به کل از بین رفت و دود سیاه کل محوطه را پر کرده بود. بچهها اصلا شناخته نمیشدند. صورتشان کاملا دود زده شده بود. این دودها از طرفی به خاطر بمباران بود و از طرفی بخاطر مواد شیمیایی و آتشزایی که تو آزمایشگاه بود و به همین خاطر لباس و صورت بچهها سیاه شده بود. ضمن اینکه از این 8 نفری که شهید شده بودند فقط یک نفر در کلاس حضور داشت مابقی در حیاط یا محوطه بیرون مدرسه بودند. یکی برای چادر تا کردن به حیاط مدرسه آمده بود و به دیوار آزمایشگاه تکیه داده بود و آنجا شهید شده بود. اکرم فراهانی یکی از نفراتی بود که در مدرسه نواب صفوی شهید شد که اصلا پیکرش پیدا نشد.
این مدیر مدرسه میافزاید: مدرسه نواب صفوی خدمتکاران خیلی خوب به نامهای آقای غنیمتی و خانم آرامیده، داشت و تقریبا سن و سالی از آنها گذشته بود و خیلی هم دلسوز و مهربان بودند. آقای غنیمتی شبها در مدرسه میماند و به اشخاص نظامی که برای نگهبانی از مدرسه آمده بودند تا وسایل مدرسه سرقت نشود، کمک میکرد و در روز حادثه این دو نفر بسیار به بچهها کمک کردند و از آنجایی که من میرفتم و به مدرسه سر میزدم و کلاسها را نگاه میکردم، میدیدم که اولیا هم برای کمک به مصدومین حادثه تلاش زیادی میکنند. پیکر شهدا را جابه جا میکردند. زخمیها را به بیمارستان میرساندند. طبق آمار و لیستی که حین عیادت از مجروحین در بیمارستان یادداشت کرده بودند، مجروحین 21 نفر بودند و شهدا 8 نفرکه این تعداد فقط آمار مدرسه نواب صفوی هستند.
وی میافزاید: بچهها اصلا آمادگی چنین حادثهای را نداشتند و این بمباران مراکز آموزشی یکباره اتفاق افتاد. چون طی بمباران مدرسه، کلاسها و فضا کلا از بین رفته بود و خراب شده بود. بعد از دو هفته دانشآموزان مدرسه نواب صفوی را به مدرسه جلیلخانی دروازه رشت انتقال دادند. پس از این حادثه مدتی در آن مدرسه مستقر شدیم و چون مدرسه دو طبقه بود در مواقع بمباران و آژیر خطر برای بچهها بسیار سخت بود که از طبقه دوم به محلی که با گونی به عنوان پناهگاه در مدرسه درست کرده بودند، بروند. معمولا حین پایین آمدن از پلهها میافتادند و زخمی میشدند.
صدر محمدی با بیان اینکه مشکلات در آن زمان بسیار زیاد بود، میگوید: به هر حال باید با این مشکلات کنار میآمدیم و با همکاری معاونین و معلمهای مدرسه، بچهها را جابه جا میکردیم برای مثال یکی از معاونین بالای پله میایستاد دیگر در پایین پلهها و من خودم هم اواسط پلهها و بچهها را برای پایین رفتن از پلهها در موقع آژیر مدیریت میکردیم.
او میگوید: یکی از خاطرات خیلی تلخی که من بعد از بمباران به خاطر دارم این بود که بعد از رفتنمان به مدرسه جلیلخانی یک روز یکی از مادران شهدای مدرسه نواب صفوی به دفتر مدرسه آمد و به طرف من هجوم برد و می خواست من را بزند و میگفت بچه من را تو کشتی. من شرایط مادر شهید را درک میکردم. چون بچههای خودم هم یکی از ناحیه صورت و دیگر از ناحیه پا زخمی شده بودند و چون خانه ما نزدیک مدرسه بینش بود، خانه ما هم خراب شده بود. یعنی من خودم هم این درد را داشتم ضمن اینکه این 8 نفری که شهید شده بود، بچههای من هم به حساب میآمدند.
این مادر میافزاید: چون ما خودمان هم در آن شرایط بودیم میتونستیم شرایط مادر را درک کنیم و من آن خانم را بغل کردم و هر دوگریه کردیم. دستش را بوسیدم و دلداری دادم که شما راست میگویید. من هم حال شما را دارم. من هم بچهام زخمی شده است. من هم خانهام خراب شده و بچه شما بچه من هم هست شما فکر نکن که فقط شما ناراحتید و کلی با او صحبت کردم تا تونستم او را آروم کنم.
وی میگوید: آن روزها مادرم با من دعوا میکرد و به من میگفت که تو چرا مدیریت مدرسه را قبول کردی تو 3 تا بچه داری و چون شوهرم هم برای ادامه تحصیل به انگلیس رفته بود و ما هم در شرف رفتن بودیم و همینها باعث شده بود که همه مسئولیت بچهها و خانه بر عهده من باشد. مادرم مدام با من حرف میزد و میگفت نباید مسئولیت این مدرسه را قبول میکردی چون خانه ما بخاطر بمباران خراب شده بود، خانه مادرم مانده بودیم. به مادر آن دانشآموز شهید همه دردها و گرفتاریهایم را گفتم تا توانستم آرامش کنم که بعد از صحبت و حرفهای من، خودش ناراحت شده بود و عذرخواهی کرد و میگفت شما نمیدانید که چه حالی دارم. این خاطره یکی از خاطرات خیلی تلخی بود که بعد از حادثه بمباران مدرسه نواب صفوی برایم پیش آمده بود.
* زهره میرعیسیخانی، روزنامه صدای زنجان، 1397،11،1.
3088/6085
کپی شد