مادر نگران فرزندان خود بود، چرا که نمی دانست در زمان تشییع و مواجه با تابوت پدر آنان چه واکنشی نشان خواهند داد، می ترسید که خود را بر روی تابوت بیندازند و گریه و زاری کنند.
اما همسر شهید فیروز حمیدی زاده، مادر سه کودک ناگهان متعجب شد، رضا فرزند بزرگش را دید که روی دوش دایی اش رفته، ناله جماعت بالا گرفت، مادر به خود بالید، پسر بچه ای ۱۱ ساله که امروز برای مادرش قامت یک مرد را ایفا می کند.
مجاهدان راه خدا، مدافعان مرزهای ایمان هستند، مدافعان حرم برای دفاع از جان و حیثیت مسلمانان و کشورهای اسلامی از جان، مال و خانواده خود گذشته اند
شهید فیروز حمیدی زاده، عاشقانه و برای خدا زندگی کرد و کدام عاشقانه زیستنی است که به عاشقانه رفتن نینجامد؟
'زمین را می شناخت و آسمان را عزم پرواز کرده، او که پرواز را خوب آموخته بود'.
شهید فیروز حمیدی زاده در یکی از محله های همین دیار به دنیا آمد پدر و مادرش مانند هر پدر و مادر دیگری از به دنیا آمدن فرزندشان خوشحال و شادمان بودند شاید آنان می دانستند روزی چنین سعادتی نصیب فرزندشان می شود که نام او را ' فیروز' سعادتمند و خوشبخت گذاشتند.
فیروز جوانی دیندار و پرشور بود که هیچ وقت از تلاش باز نمی ایستاد، جوانی اهل ورزش و هنر، از تبار رستم، جوانی که با سختی هایش مبارزه می کرد، غرورش اجازه نمی داد بنشیند و دست روی دست بگذارد همتی که او داشت و همیشه برایش ماند تا ابد زبانزد اطرافیانش بود.
در جوانی هنر رزمی آموخت برای صلح و نبرد، برای مبارزه در برابر هرچه غیر خدایی است و برای اینکه بجنگد برای رسیدن به صلح و آرامش و قرار.

نبرد مقدس ( مبارزه با اشرار)
فیروز اهل صلح و دوستی بود، واژه جنگ برایش خوشایند نبود، زیرا روح لطیف و بزرگ و هنرمندی داشت و دوست داشت که تمام مردم جهان و به ویژه مسلمانان پیوسته در صلح و صفا و امنیت به سر ببرند هیچ چیزی برایش سخت تر از آن نبود که کودکی بخواهد با عکس بابای شهیدش آرام بگیرد.
با این وجود دفاع و مقابله در برابر بدی ها و دشمنی ها وظیفه هر مسلمانی است و خداوند همواره از مومنان می خواهد که در برابر آن ساکت ننشینند.
لذا مشاهده وضعیت مرز ها و نفوذ اشرار از آنها و ورود مواد مخدر که بلای جوانان و دوستان همسن و سالش شده بود عاقبت فیروز را بر آن داشت تا به نیروی انتظامی برود، تا بتواند در مقابل اشرار ایستادگی کند.
هراس و بیمی از نبرد با هیچکس و هیچ چیز نداشت، این روحیه و پشتکار باعث شد که به یگان ویژه بپیوندد و آموزش های سخت و تخصصی ببیند، به یکی از روستای مرزی خراسان به نام هندل آباد اعزام شد.
کوه ها را یکی پس از دیگری در می نوردید، تا امنیتی برای قاچاقچیان و خلافکاران باقی نماند، به گروه هایشان نفوذ کند و از نقشه هایشان باخبر شود.

*الگوی فیروز برادر شهیدشان شهید نریمان بود
با اینکه هفت هشت سالی بیشتر با بردار شهیدش زندگی نکرد ولی همیشه او را الگوی خود قرار می داد.
همسر شهید فیروز گفت: بعد از اینکه قرار داد پنج ساله آقا فیروز در نیروی انتظامی تمام شد وی در سازمان تامین اجتماعی مشغول به کار شد.
وی که داری سه فرزند به نام های رضا، مرتضی و مجتبی است می گوید: شهید با فرزندانش بسیار مهربان بود.
همسر شهید می گوید: به اتفاق دوستان صمیمی آقا فیروز یک دوره دوستانه داشتیم در یکی از جلسات که اتفاقا در منزل ما بود و همه دور هم جمع بودیم از خانم یکی از دوستان آقا فیروز شنیدم که شوهرش برای سوریه ثبت نام کرده است، من هم موضوع را به فیروز گفتم خیلی جا خورد و به شوخی گفت: ای نامرد چرا موضوع به این مهمی را به من نگفته است بعد خیلی تو خودش رفت و دلش گرفت، یک نوحه گذاشت و شروع به گریه کردن کرد روز بعد او هم مصمم شد که برای سوریه ثبت نام کند.
و به من هم چیزی نگفت، ظهر که آمد دیدم رفتارش عوض شده و مهربونتر از همیشه است، با خنده گفتم، باز کارت کجا گیر کرده مهربون شدی؟ گفت یک چیز ازت بخوام نه نمی گی، گفتم اول بگو تا ببینم، گفت: برای سوریه ثبت نام کردم، من خیلی ناراحت شدم و باهاش مخالفت کردم، ولی بعد صحبت کرد و توضیحاتی که در خصوص اهمیت حضور نیروهای ایرانی در دفاع از حرم حضرت زینب (س) در سوریه به من داد متقاعد شدم، می گفت: این همه به سر و سینه می زنی و گریه می کنی، پس همه اش بیهوده و از صمیم دل نیست، دیگه برای حضرت زینب (س) و تنهایی هایش گریه نکن.
من باید برم و از حرم حضرت زینب (س) دفاع کنم که دوباره مخالفت کردم به من گفت می توانی در آن دنیا جوابگوی حضرت زینب (س) باشی و دیگه نتونستم چیزی بگویم.
آقا فیروز یک انسان کامل به تمام معنا بود صفت و ویژگی های خارق العاده ای داشت، بهترین خطاط، شناگری ماهر، رزمی کار قوی و پر توان بود، صدا زیبا و دلنشینی داشت و وقتی زیارت عاشورا می خواند خیلی به دل می نشست.
به همه کمک مادی و معنوی می کرد، روضه حضرت رقیه (س) را خیلی دوست داشت، روزهای چهارشنبه در اداره زیارت عاشورا برگزار می کرد در این دوره قرعه کشی برگزار شد که فقط چند نفر می توانستند به کربلا بروند که خوشبختانه یکی از قرعه ها به اسم آقا فیروز درآمد خیلی خوشحال بودیم و سر از پا نمی شناخیم وقتی به کربلا رفتیم.
سفر کربلا یکی از بیادماندی ترین سفرهایمان بود، روز آخر در کاظمین در هتل اقامت داشتیم، آنجا رسم بر این بود که در رستوران خانم ها باید سر یک میز غذا می خوردند و آقایان در یک میز دیگر، ولی آن شب آقا فیروز گفت دیگر طاقت ندارم که تنها غذا بخوریم، وقتی کنار من آمد تمام آقایان رفتند کنار خانم هایشان نشستند هرچه قدر صاحب رستوران اعتراض کرد به حرفش اعتنایی نکرد.
وقتی از اداره می آمد خیلی شاد بود و با بچه ها بازی می کرد، الان که نیست واقعا جای خالیش را احساس می کنم، بچه ها خیلی سراغ پدرشان را از من می گیرند، بخصوص مرتضی چون خیلی وابسته پدرش بود، شبها تا در آغوش پدرش آرام نمی گرفت خوابش نمی برد، پس از شهادت یک شب که مرتضی خیلی
بی تاب پدر بود، تصویر و عکس پدرش را که بر روی بنر چاپ کرده بودیم و در اتاق نصب شده بود، بغل کرد و به خواب رفت.
لحظه خدا حافظی فرا رسید، وقتی راهی شده بود یکی از دوستانم که برای خدا حافظی آمده بود گفت: آقا فیروز خیلی نورانی شده، نکنه برود شهید بشود.
قبل رفتنش خانه همه اقوام رفته و از همه حلالیت کرده بود با همه شوخی می کرد انگار می دانست دیگر بر نمی گردد.
من خبرها را از رسانه ها و تلویزیون دنبال می کردم وقتی شنیدیم که چند شهر سوریه آزاد شده اند، خیلی خوشحال شدیم و با بچه ها جشن گرفتیم، فکر می کردم این شهرها که آزاد شده شاید فیروز زودتر بر می گردد.
خانه دوستم بودم، برادرم با من تماس گرفت که بعد از ظهر می خواهند به خانه مان بیایند، دوستانش هم با من در این خصوص تماس داشتند، همه آمدند من شک کرده بودم، یکی از دوستانش گفت ما برای جلسه اینجا نیامده ایم، آمده ایم بگوییم که آقا فیروز زخمی شده اند، در تهران بستری هستند، من اصلا انتظار شنیدن چنین جمله ای را نداشتم خیلی ناراحت شدم.
چند دقیقه ای گذشت همه دوستانش آمدند و گریه می کردند، فهمیدیم که ایشان شهید شده است، سخت بود چون اصلا خودم را برای شهادتش آماده نکرده بودم.
همش می ترسیدم که اگر بچه ها تابوت را ببینند چه کار می کنند، رضا در این میان چه حالی پیدا می کند، فکر می کردم که خودش را می اندازد بر روی تابوت و گریه می کند ولی اینطور نبود مثل شیر مردی روی شانه دایی اش رفت و با صدای بلند شعار می داد لبیک یا زینب و اشک همه را در آورد.
استقبال باشکوهی بود انگار تمام مردم شهر به استقبال اولین شهید مدافع حرم شهرشان آمده بودند.
پیکرش را که آوردند در آغوش گرفتم و آخرین بوسه ها را بر صورتش زدم، مرتضی داشت پیکر پدرش را نگاه می کرد بی آنکه چیزی بگوید، رضا هم چفیه را که در دستش داشت به صورت پدرش می کشید و متبرکش می کرد، خیلی عطر عجیبی داشت، هنوز آن چفیه، عطر و بوی همسر شهیدم را دارد.

* عزم پرواز
لبیک می گوید بدون آنکه تردیدی داشته باشد و زینب (س) او را می طلبد.
باکی از چیزی ندارد اصلا این نبرد که برای او جنگ نیست دلدادگی و عاشقی است برای خودش، عزمی است برای پرواز، دفاع از حرم زینب (س) او را به اوج می رساند تا این بار در حریمی به نام آسمان به پرواز در آید.

خاطرات شهید از زبان همرزمش
همیشه آخرین نفری بود که در صف غذا و یا هر چیز سهمیه ای دیگر می ایستاد و در کمبود ها و مشکلات اعتراضی نمی کرد.
دست نوشته های آقا فیروز قبل از شهادتش
وقتی رسیدیم دمشق، لایق زیارت حرم مطهر حضرت رقیه (س) و حضرت زینب (س) شدیم ، خدایا من در در جوار بارگاه حضرت رقیه (س) هستم.

خاطرات دوستان و همرزمان شهید فیروز
انتظار فیروز به سر رسید روز موعود آمد، روز لقاء با معبود روز نزدیک شدن با سرور شهیدان روز شهادت روز پرواز.
برای شهادت لحظه شماری می کرد، فردا روز موعود بود و هر یک در اندیشه ای بودند می خواست از همه رضایت بگیرد، به همسرش گفته بود تو اینقدر به حضرت زینب (س) ارادت داری حالا راضی می شوی یاری اش نکنیم؟ مطئمن باش آنها به مرقد بزرگوارش هم رحم نخواهند کرد، همسرش در نهایت گفت به خدا می سپارمت.

نحوه شهادت
فیروز در کانال بود تیر بار همراه داشت، باید جلوی نفوذ آنها را می گرفت تا چهل نفری که در آنجا بودند از خاکریز عبور می کردند، فیروز همیشه با ذکری کارش را شروع می کرد.
هر چهل نفر از کانال عبور کردند و دست آخر که فیروز خواست از کانال عبور کند تیر به پهلویش خورد، افتاد و غلتید و در خون خودش غوطه ور شد اما حسرت ناله ای را در دل دشمنان گذاشت به نقل از همراه شهید لحظه شهادت چهره فیروز مثل همیشه خندان بود باید هرچه زودتر به عقب بر می گشت، لحظه ای چشمانش را باز کرد و ذکر شهادتینش را بر زبان جاری کرد، لبخند زد و در نهایت به آسمان پرواز کرد.
بچه ها مقاوم و صبور ایستادگی کردند خون دو شهید همراه و هم استانی برای آزادی نبل الزهرا به زمین ریخته شده بود و مگر می شد که به عقب نشست، عاقبت فتح حاصل شد و سردار سلیمانی به خاطر این پیروزی بزرگ خطاب به رزمندگان گفت خیبر خط شکن.
چند روزی است که تشییع و تدفین پیکر شهید فیروز حمیدی زاده انجام شده است، باز شب است و بی قراری بچه ها، رضا به تراس رفته و به مادر می گوید مشغول تماشای ستاره هاست صورتش ستاره باران شده است.
شهید فیروز حمیدی زاده در سال 57 در شهرستان بجنورد به دنیا آمد در سال 83 در سازمان تامین اجتماعی استان خراسان شمالی استخدام شد، از وی سه فرزند به جامانده است در اسفند سال 94 در حین درگیری با تروریست های داعش به درجه رفیع شهادت نائل شد.

فرازی از وصیت نامه شهید: حال که عنایات خاص خداوند متعال شامل حال اینجانب فیروز حمیدی زاده شده از همه عزیزان ملتمسانه آرزوی حلالیت می طلبم و امیدوارم قصور و کاستی های اینجانب را ببخشایند. در این مدت در مورد مادر، پدر و برادران و خواهرانم کوتاهی‌هایی داشته ام که امید است مورد حلالیت واقع گردم از همسرم می خواهم فرزندانم را آنگونه که باید باعث افتخار اطرافیان و جامعه گردند تربیت نمایند و ایشان نیز کوتاهی اینجانب را حلال کنند از همه عزیزان طلب بخشش دارم.
استان 863 هزار نفری خراسان شمالی سه هزار شهید تقدیم نظام اسلامی کرده که این استان در دوران هشت ساله دفاع مقدس 35 هزار رزمنده در جبهه های نبرد داشته است.
از دیار خراسان شمالی 6 نفر در دفاع از حرم مقدس زینب (س) به شهادت رسیدند.
3007/ 6042
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.