در ادامه این مطلب به قلم محمود آبادی آمده است: قرار شد تا رسیدن به دژ ایران و عراق بدویم، باید جاده اصلی اهواز به خرمشهر را از عراقی ها می گرفتیم، از حمیدیه تا طلائیه پیاده آمده بودیم، اما از این جا به بعد را باید می دویدیم.
با تمام وسایلی که همراهمان بود شروع کردیم به دویدن، حتی موقع نماز صبح گفتند بچه ها تیمم کنند و نماز را با همان حال دو بخوانند.
یادم هست برای تیمم هم ننشستیم دست ها را می کوبیدیم پشت پیراهن رفیقمان و با خاک پیراهنش تیمم می کردیم و به نیت قبله به همان سمتی که می دویدیم نماز می خواندیم.
خورشید طلوع نکرده رسیدیم و دوباره معجزه خدا را دیدیم.
عراقی ها برای تجهیز و تجدید قوا برگشته بودند عقب و محور اهواز –خرمشهر مانند فتح مکه بدون خونریزی به دست بچه ها افتاد.
دو رزمنده قدیمی یکدیگر را در آغوش می کشند، سید«محمود قاسمی» و «علی احمدی» هر دو متولد یک سال و یک ماه هستند و روزهای زیادی را در جبهه با هم گذرانده اند از جمله روزهای فتح خرمشهر.
یکی آلبوم عکس های جبهه را با خودش آورده و بعد از سلام و احوال پرسی آن ها را برای رفیق خاکریز و همرزم قدیمی اش ورق می زند، مرور عکس ها آن ها را به شب های عملیات می برد، شبهای ظلمات گرفته ای که آتش گلوله و خمپاره آسمانش را درخشان کرده و صحنه هایی که آه و افسوس آن ها را بر می انگیزد.
اجازه می دهم دوستان قدیمی کمی خاطراتشان را مرور کنند، به دنبال عکس های عملیات بیت المقدس می گردند چند تا را پیدا می کنند، سید«محمود قاسمی»می پرسد قبول دارید اگر گردان شهید آهنی خط شکنی و آن عملیات های اولیه را نمی کردند خرمشهر به آن راحتی ها آزاد نمی شد؟
«علی احمدی» در حالی که این جمله را تایید می کند رو به من می گوید: من خیلی رنج می کشم که آزادسازی خرمشهر را فقط مربوط به سوم خرداد می دانند در حالی که عملیات حتی قبل از 10 اردیبهشت 61 از منطقه کرخه شروع شده بود و بعد از 23 روز عملیات پی در پی رزمندگان اسلام موفق شدند خرمشهر را آزاد کنند.
«احمدی»از این هم گلایه دارد که چرا نقش خراسانی ها آن طور که باید در فتح خرمشهر روایت نمی شود، می گوید: شهید آهنی جزو فرماندهانی بود که در خرمشهر نقش منحصر به فردی داشت، نامش سربازان دشمن را می ترساند.
در اولین عملیات خرمشهر وقتی خبر مجروح شدنش به دشمن رسیده بود به امام(ره) پیام داده بودند (خمینی آهنت را کج کردیم) همه در خرمشهر جان فشانی کردند اما به نظر من خراسانی ها نقشی ویژه و تاثیرگذار در فتح خرمشهر داشته اند که آن طور که انتظار می رود بیان نمی شود.
به نظر او، باید این نقش بیان شود و واقعیت ایثارگری خراسانی ها در این عملیات مهم در تاریخ ثبت شود.
از سید«محمود قاسمی» می پرسم اولین حضورتان در جبهه برای عملیات آزادسازی خرمشهر بود؟ که می گوید؟ نه تا قبل از آن عملیات هم به جبهه آمده بودم آن زمان 19 سالم بود،جزو اولین گروه هایی بودم که از همان ابتدا با اسلحه و مهمات راهی جبهه می شدند، یادم هست سال 59 با تعدادی از همکاران در سپاه و نیروهای بسیج عازم جبهه شدیم.
من وارد سپاه شده بودم و همان سال با برادر بزرگم شهید سید«غلامرضا قاسمی» عازم جبهه شدیم اما مرحله دوم در زمان رفتن به جبهه فرمانده سپاه در فرودگاه مرا از برادرم جدا کرد با این هدف که چون برادرم می رود من وظیفه ای ندارم.
اما وقتی اصرارم را دید مسئولیت دیگری به گردنم انداخت گفت باید نیرو جمع کنی برو بسیج آسیابان (که حالا شده شهر قهستان) و نیرو جمع کن بعد بیا جبهه.
شور و شوقی که برای رفتن در من بود باعث شد همان روز به آسیابان بروم نمی دانم چند روز طول کشید 70-60 نفری همراهم شدند.
آن جا این علی آقا (با اشاره به آقای احمدی) جزو بسیجیان بود و سازماندهی مردم در مساجد را بر عهده داشت.
من با این 60 نفر آمدم مشهد تازه زمزمه های خرمشهر شروع شده بود فقط می شنیدیم که عملیات بزرگی در پیش است . آماده رفتن به جبهه شدیم.
*آقای «علی احمدی» اولین حضور شما در کدام جبهه بود؟ من به عنوان نیروی کادری بسیج تجربه اولم را در جبهه غرب داشتم اول انقلاب نیروهای ضد انقلاب و منافقان مثل قارچ از هر جایی سرزده بودند و محل اصلی فعالیتشان برخی از شهر های کرمانشاه و کردستان بود، جنگ آن جا با عملیات اهواز و آبادان و . . . فرق داشت.
توپ و تانک و آرپی جی نبود اما مهم و استراتژیکی بود.
سه ماه در جبهه بودم و بر می گشتم سر کلاس درس تا این که یکی دو بار برگشتم به کلاس درس دیدم بعد از عملیات طریق القدس هیچ چیز نمی فهمم انگار حواسم جای دیگری بود تصمیم گرفتم درس را به کل کنار بگذارم.
زمزمه های یک عملیات بزرگ بین بچه های مدرسه پیچیده بود اما هیچ کس چیزی نمی دانست با هدف جبهه عازم مشهد شدم.
** ازحرم تا حرم
جالب است این دو رزمنده در خلال بازگو کردن خاطراتشان به نقاط مشترکی می رسند مثل رفتن به خرمشهر از مشهد. دوباره خاطراتشان را مرور می کنند.
پس تو هم آنجا بودی.
سیدمحمود! یادت هست مردم چه شور و شوقی داشتند همه بسیجیان را از استادیوم آوردند حرم امام رضا(ع) برای زیارت بعد پیاده آمدیم تا چهار راه شهدا.
مردم شربت و آب دستشان بود پیرزنی اسپند دود می کرد و با صدای بلند سفارش می کرد مادر هروقت ترسیدید آیت الکرسی بخوانید، وجعلنا من بین ایدیهم را حفظ کنید به درد می خورد انگار قرار بود برویم کربلا التماس دعا داشتند.
سید محمود قاسمی در حالی که نگاهش روی گوشه ای از میز متمرکز شده بود تمام خاطرات آن روز را به یاد می آورد.
آه بلندی می کشد و می گوید: بله آن روز ها با این که جنگ بود مردم همه قلبهایشان به هم نزدیک بود، روحیه گذشت و ایثار در همه موج می زد همه متکی به خدا بودند نه متکی به امیال شخصی و همه تابع دستور حضرت امام امت و منویات آن بزرگوار بودند.
این روحیه در بچه های جبهه طوری بود که اراده و اخلاص حرف اول را می زد بدون سازمان و بدون فرمانده آنچه وظیفه حکم می کرد را انجام می دادند.
می خواهم از عملیات بیت المقدس بیشتر بدانم چرا امام (ره)گفتند خرمشهر را خدا آزاد کرد؟
این عملیات 2 اردیبهشت چه بود؟
سید«محمود قاسمی» از روزهای ابتدای عملیات می گوید: اوایل اردیبهشت بود 8 گردان از خراسان بزرگ آن زمان وارد منطقه عملیاتی خرمشهر و اهواز شده بودند من در گردان مالک اشتر بودم اول رفتیم نزدیک «بستان جبهه عرب» آنجا در محاصره کامل دشمن بودیم.
به هیچ وجه نمی توانستیم تمام قد بایستیم صبح کیسه ها را پر خاک می کردیم تا سنگر درست کنیم و شب کمی در سنگر مستقر می شدیم و دفاع می کردیم جبهه عرب بسیار سخت و شرایط جانفرسایی داشت.
کنار یک باتلاق بود و پشه هایی داشت که نیششان تا چند روز گرفتارت می کرد عده ای هم حساسیت داشتند این قدر به دشمن نزدیک بودیم که به سمت هم نارنجک پرتاب می کردیم.
17 فروردین از من خواسته شد برگردم به پشت خط.
شهید فایده خبر شهادت برادر بزرگم شهید سید غلامرضا را به من داد رفتم بیرجند اما به تشییع نرسیدم، دوباره برگشتم به جبهه با بچه های گردان مالک و چند گردان دیگر، تا نزدیک حمیدیه پیش روی کردیم 9 اردیبهشت در روستایی مستقر شدیم که نمی دانم کجا بود و نام روستا چه بود.
در تاریخ 10 اردیبهشت دوباره گردان شهید آهنی به خط زد و خط شکن شد پادگان حمیدیه آزاد شد این مرحله اول عملیات بود حتی مجروحیت شهید آهنی باعث نشد عملیات متوقف شود تا نزدیک حسینیه خرمشهر جلو رفتیم صحنه های وحشتناکی بود جنازه های تکه پاره شده روی زمین افتاده بودند و دستور رسید که باید جاده مرزی گرفته شود.
** معجزه فتح مکه تکرار شد
«علی احمدی»رشته کلام را به دست می گیرد: 13 اردیبهشت 61 ، گردان ما «حر» نام داشت در ایستگاه حسینیه مستقر شدیم تا 16 اردیبهشت آن جا بودیم هوا این قدر گرم بود که اگر یک روز به بچه ها یخ نمی رسید همه مریض می شدند قرص های خاصی بود که برای بچه ها می آوردند.
اگر این قرص ها را نمی خوردیم به دلیل عرق زیاد احتمال فلج شدن نیرو ها وجود داشت همان فرمانی که گردان مالک اشتر دریافت کرده بود ما هم دریافت کردیم نیروها کم بودند، در طول 3 هفته 5 یا 6 بار جایمان را عوض کردیم با آن همه بار و تشکیلات همه خسته بودند اما باید مرحله دوم عملیات انجام می شد.
فرماندهان اهمیت محور فتح یا همان جاده اهواز -خرمشهر را برایمان تشریح نکردند فقط به این جملات تکیه کردند که باید هر چه زود تر این محور از دست دشمن خارج شود و همه چیز بسته به این دارد که زود برسیم نه ماشینی بود نه موتوری همه با همان بارو بندیلمان با این که از پادگان حمیدیه تا طلائیه پیاده آمده بودیم از طلائیه به طرف کوشک که به دژ ایران و عراق معروف بود شروع کردیم به دویدن.
این زود رسیدن تا جایی اهمیت داشت که بچه ها حتی برای نماز صبح اجازه گرفتند اما فرمانده اعلام کرد تیمم کنید و در حالت دویدن نمازتان را اقامه کنید کار به جایی رسید که برای تیمم هم حتی بعضی از بچه ها روی زمین ننشستند با دو دست به لباس خاکی رفیقشان می زدند و با خاک پیراهنش تیمم می گرفتند.
با همان حالت دو به نیت قبله نماز صبحمان را اقامه کردیم.
خدا معجزه اش را شامل حالمان کرده بود وقتی رسیدیم عراقی ها نبودند برای تجدید قوا و ساماندهی برگشته بودند عقب. محور بدون جنگ و خون ریزی به تصرف ما درآمد چیزی شبیه معجزه فتح مکه را به چشم دیدیم.
بعد از رسیدنمان فهمیدیم فرمانده برای شناسایی با موتور جلوتر از گردان رفته اما اسیر شده است اما این که چطور و چگونه این ماجرا را بچه ها در طول رسیدن به محور متوجه نشدند معاون فرمانده رهبری را به عهده گرفته بود و همه هم از او اطاعت کردند.
** انعطاف پذیری بچه ها باعث تعجب صدامیان شده بود
سید«محمود قاسمی»دوباره شروع به صحبت می کند از انعطاف پذیری نیروها می گوید و این که بچه ها این قدر متکی به اعتقاداتشان بودند که اگر فرمانده مفقود، اسیر، یا شهید می شد ،معاونش را قبول داشتند و از آنچه دستور او بود در غیبتش سر باز نمی زدند.
معاون فرمانده هم همان راهی را می رفت که فرمانده قبل از شهادتش می رفته خلاصه همه با هم یکی و یک جهت بودند و این رمز موفقیت فتح خرمشهر بود.
او ادامه می دهد: اهمیت این محور به قدری بود که بعد از آن چند اسیر عراقی گفته بودند حزب بعث قصد داشته با گرفتن این محور و جدا کردن جاده اهواز از خرمشهر نگذارد که خرمشهر به دست نیروهای ایرانی بیفتد هدفی که برای آن ها به شکستی سخت تبدیل شد چون تصورش را هم نمی کردند این محور به این سادگی از دستشان خارج شود.
** معجزه توفان شن
به نقطه اوج داستان می رسیم این که نگه داشتن این خط چقدر مشکل است، بیشتر بچه ها یا شهید شده اند یا مجروح تعداد آن ها از نصف هم کمتر شده است خبری از نیروی تازه نفس هم نیست.
خدا بازهم به کمک خرمشهر می آید.
او سربازان شنی اش را می فرستد تا از حمله ای که می توانست تاریخ را طور دیگری برای این شهر تعریف کند جلو گیری کند.
روز قبل از عملیات آزادسازی، «علی احمدی» که از نزدیک با این سربازها همراه شده داستان را روایت می کند: روزهای قبل از عملیات پاسبخش شده بودم کم کم باد شروع کرده بود به وزیدن، گرگ و میش غروب بود.
دیدم از سمت عراق توده سیاهی بلند شده نمی توانستم بفهمم چیست که به ما نزدیک می شد.
به یکی از سرباز ها گفتم می روم جلوتر ببینم اوضاع بچه ها چطور است مراقب باش هنوز به آن سربازی که می خواستم سراغش بروم نزدیک نشده بودم که توفان همه جا را گرفت با این که دراز کشیدم روی زمین باز هم نمی توانستم بفهمم کجا هستم خواستم سینه خیزخودم را به آن سرباز برسانم کمی فاصله گرفتم اما گم شدم.
حالا از نیروهای خودی می ترسیدم چون در آن ظلمات و دید کم ممکن بود مرا به جای دشمن هدف بگیرند احساس کردم به کسی نزدیک شدم با صدای بلند فریاد زدم احمدی ام، احمدی ام نمی دانم چند بار خودم را معرفی کردم تا همرزمی که اسلحه به رویم گرفته بود مرا شناخت.
توفان تمام شد و به سلامت به سنگر هایمان برگشتیم، بعد از فتح یکی از اسرای عراقی گفته بود «اگر آن توفان شن نمی آمد دوباره خرمشهر را می گرفتیم» چون از همان مسیر قرار بوده دوباره به خرمشهر حمله کنند.
این معجزه توفان شن هم یکی از آن مواردی بود که وقتی به تعداد کم نیروها و گرفتن محور اصلی اهواز-خرمشهر در فتح خرمشهر اضافه کنیم به حقیقت این جمله که امام خمینی(ره) گفتند «خرمشهر را خدا آزاد کرد» بیشتر پی می بریم.
** خرمشهر آزاد شد
ابتدا ماجرای سوم خرداد را «قاسمی» برایم بازگو می کند: بعد از 3 روز و قبل از آزادسازی خرمشهر که در خط مرزی ایران و عراق بودیم درست یادم هست آفتاب طلوع کرده بود سرم را گذاشتم روی زمین کمی استراحت کنم که متوجه شدم از داخل زمین صداهایی می آید با بچه ها کمی جلوتر را نگاه کردیم آنچه می دیدیم باورکردنی نبود.
روبروی ما پر از تانک و نفربر عراقی بود می توان گفت تعداد آن ها چند برابر تعداد نیروهای ما بود ،فرمانده دستور داد تا زمانی که تانک ها به طور کامل به ما نزدیک نشدند اقدام نکنیم.
تعداد زیادی از بچه ها خود را از دید تانک ها پنهان کردند.
نیمی از بچه ها جلوی تانک ها بودند و بقیه از پشت به تانک ها حمله کردند، یادم هست آرپی جی ها کم آمد آن روز درگیری سنگینی صورت گرفت بعد از 2 تا 3 روز وقتی دشمن دید نمی تواند جلو بیاید دست به عقب نشینی زد.
ساعت 2 بعدازظهر سوم خرداد خبر آزادسازی خرمشهر از رادیو ایران پخش شد این ماجرا یک افتضاح بزرگ برای صدام بود.
** خراسانی ها در مرحله چهارم عملیات
«علی احمدی» نقش عده ای از نیروها را در حفظ آنچه به دست آمده بود یادآور می شود، ماجرایی که در تاریخ و کتاب ها کمتر از آن یاد شده است.
او داستان ماندن را این طور روایت می کند: روز 4 خرداد 61 فرمانده اعلام کرد تعدادی نیرو می خواهیم که وارد خاک عراق شوند باید آشیانه تانک آن ها را نابود کنیم چون دشمن برای گرفتن دوباره خرمشهر در تدارک است.
بیشتر نیروهایی که اعلام آمادگی می کردند خراسانی بودند بچه های بیرجند، نیشابور و سبزوار.
از دیگر شهرها مثل اصفهان، یزد و... هم بودند اما بیشتر خراسانی بودند، فرمانده راضی نبود نمی خواست همه از یک منطقه باشند اما هر بار همین آمار بود، چاره ای نبود شبانه زدیم به قلب دشمن، من تیربارچی بودم کمک تیربارچی از بچه های نیشابوری بود، می دویدیم و شلیک می کردیم.
زمین پر از چاله و آثار خمپاره بود زمین می خوردیم و باز به کمک هم بلند می شدیم، دشمن هم غافلگیر شده و هم ترسیده بود.
تا 10 کیلومتر پیشروی کردیم شجاعت بچه ها را با هیچ کلمه ای نمی توانم توصیف کنم.
قرار بود درسی به عراقی ها بدهیم که دیگر هوس گرفتن دوباره خرمشهر را نکنند، دشمن وقتی دید نمی تواند جلوی بچه ها را بگیرد چهار لول را گرفت سمت بچه های ما (برای این که من بدانم گفت چهار لول همان سلاحی است که هواپیماها را با آن منهدم می کنند).
گلوله های آتشین بچه ها را از روی زمین درو می کرد یکی دست نداشت یکی پا، یکی تن بی سرش می دوید، خلاصه آشیانه را منهدم کردیم رفیقم شهید شد و من هم مجروح شدم اما خرمشهر را پس گرفتیم.
سایت ایرنا خراسان جنوبی www.irna.ir/skhorasan
کانال اطلاع رسانی : http://telegram.me/birjand
3215*2047*خبرنگار- محمدرسول ابراهیمی اسفدن*انتشاردهنده - عباسقلی اشکورجیری*
با تمام وسایلی که همراهمان بود شروع کردیم به دویدن، حتی موقع نماز صبح گفتند بچه ها تیمم کنند و نماز را با همان حال دو بخوانند.
یادم هست برای تیمم هم ننشستیم دست ها را می کوبیدیم پشت پیراهن رفیقمان و با خاک پیراهنش تیمم می کردیم و به نیت قبله به همان سمتی که می دویدیم نماز می خواندیم.
خورشید طلوع نکرده رسیدیم و دوباره معجزه خدا را دیدیم.
عراقی ها برای تجهیز و تجدید قوا برگشته بودند عقب و محور اهواز –خرمشهر مانند فتح مکه بدون خونریزی به دست بچه ها افتاد.
دو رزمنده قدیمی یکدیگر را در آغوش می کشند، سید«محمود قاسمی» و «علی احمدی» هر دو متولد یک سال و یک ماه هستند و روزهای زیادی را در جبهه با هم گذرانده اند از جمله روزهای فتح خرمشهر.
یکی آلبوم عکس های جبهه را با خودش آورده و بعد از سلام و احوال پرسی آن ها را برای رفیق خاکریز و همرزم قدیمی اش ورق می زند، مرور عکس ها آن ها را به شب های عملیات می برد، شبهای ظلمات گرفته ای که آتش گلوله و خمپاره آسمانش را درخشان کرده و صحنه هایی که آه و افسوس آن ها را بر می انگیزد.
اجازه می دهم دوستان قدیمی کمی خاطراتشان را مرور کنند، به دنبال عکس های عملیات بیت المقدس می گردند چند تا را پیدا می کنند، سید«محمود قاسمی»می پرسد قبول دارید اگر گردان شهید آهنی خط شکنی و آن عملیات های اولیه را نمی کردند خرمشهر به آن راحتی ها آزاد نمی شد؟
«علی احمدی» در حالی که این جمله را تایید می کند رو به من می گوید: من خیلی رنج می کشم که آزادسازی خرمشهر را فقط مربوط به سوم خرداد می دانند در حالی که عملیات حتی قبل از 10 اردیبهشت 61 از منطقه کرخه شروع شده بود و بعد از 23 روز عملیات پی در پی رزمندگان اسلام موفق شدند خرمشهر را آزاد کنند.
«احمدی»از این هم گلایه دارد که چرا نقش خراسانی ها آن طور که باید در فتح خرمشهر روایت نمی شود، می گوید: شهید آهنی جزو فرماندهانی بود که در خرمشهر نقش منحصر به فردی داشت، نامش سربازان دشمن را می ترساند.
در اولین عملیات خرمشهر وقتی خبر مجروح شدنش به دشمن رسیده بود به امام(ره) پیام داده بودند (خمینی آهنت را کج کردیم) همه در خرمشهر جان فشانی کردند اما به نظر من خراسانی ها نقشی ویژه و تاثیرگذار در فتح خرمشهر داشته اند که آن طور که انتظار می رود بیان نمی شود.
به نظر او، باید این نقش بیان شود و واقعیت ایثارگری خراسانی ها در این عملیات مهم در تاریخ ثبت شود.
از سید«محمود قاسمی» می پرسم اولین حضورتان در جبهه برای عملیات آزادسازی خرمشهر بود؟ که می گوید؟ نه تا قبل از آن عملیات هم به جبهه آمده بودم آن زمان 19 سالم بود،جزو اولین گروه هایی بودم که از همان ابتدا با اسلحه و مهمات راهی جبهه می شدند، یادم هست سال 59 با تعدادی از همکاران در سپاه و نیروهای بسیج عازم جبهه شدیم.
من وارد سپاه شده بودم و همان سال با برادر بزرگم شهید سید«غلامرضا قاسمی» عازم جبهه شدیم اما مرحله دوم در زمان رفتن به جبهه فرمانده سپاه در فرودگاه مرا از برادرم جدا کرد با این هدف که چون برادرم می رود من وظیفه ای ندارم.
اما وقتی اصرارم را دید مسئولیت دیگری به گردنم انداخت گفت باید نیرو جمع کنی برو بسیج آسیابان (که حالا شده شهر قهستان) و نیرو جمع کن بعد بیا جبهه.
شور و شوقی که برای رفتن در من بود باعث شد همان روز به آسیابان بروم نمی دانم چند روز طول کشید 70-60 نفری همراهم شدند.
آن جا این علی آقا (با اشاره به آقای احمدی) جزو بسیجیان بود و سازماندهی مردم در مساجد را بر عهده داشت.
من با این 60 نفر آمدم مشهد تازه زمزمه های خرمشهر شروع شده بود فقط می شنیدیم که عملیات بزرگی در پیش است . آماده رفتن به جبهه شدیم.
*آقای «علی احمدی» اولین حضور شما در کدام جبهه بود؟ من به عنوان نیروی کادری بسیج تجربه اولم را در جبهه غرب داشتم اول انقلاب نیروهای ضد انقلاب و منافقان مثل قارچ از هر جایی سرزده بودند و محل اصلی فعالیتشان برخی از شهر های کرمانشاه و کردستان بود، جنگ آن جا با عملیات اهواز و آبادان و . . . فرق داشت.
توپ و تانک و آرپی جی نبود اما مهم و استراتژیکی بود.
سه ماه در جبهه بودم و بر می گشتم سر کلاس درس تا این که یکی دو بار برگشتم به کلاس درس دیدم بعد از عملیات طریق القدس هیچ چیز نمی فهمم انگار حواسم جای دیگری بود تصمیم گرفتم درس را به کل کنار بگذارم.
زمزمه های یک عملیات بزرگ بین بچه های مدرسه پیچیده بود اما هیچ کس چیزی نمی دانست با هدف جبهه عازم مشهد شدم.
** ازحرم تا حرم
جالب است این دو رزمنده در خلال بازگو کردن خاطراتشان به نقاط مشترکی می رسند مثل رفتن به خرمشهر از مشهد. دوباره خاطراتشان را مرور می کنند.
پس تو هم آنجا بودی.
سیدمحمود! یادت هست مردم چه شور و شوقی داشتند همه بسیجیان را از استادیوم آوردند حرم امام رضا(ع) برای زیارت بعد پیاده آمدیم تا چهار راه شهدا.
مردم شربت و آب دستشان بود پیرزنی اسپند دود می کرد و با صدای بلند سفارش می کرد مادر هروقت ترسیدید آیت الکرسی بخوانید، وجعلنا من بین ایدیهم را حفظ کنید به درد می خورد انگار قرار بود برویم کربلا التماس دعا داشتند.
سید محمود قاسمی در حالی که نگاهش روی گوشه ای از میز متمرکز شده بود تمام خاطرات آن روز را به یاد می آورد.
آه بلندی می کشد و می گوید: بله آن روز ها با این که جنگ بود مردم همه قلبهایشان به هم نزدیک بود، روحیه گذشت و ایثار در همه موج می زد همه متکی به خدا بودند نه متکی به امیال شخصی و همه تابع دستور حضرت امام امت و منویات آن بزرگوار بودند.
این روحیه در بچه های جبهه طوری بود که اراده و اخلاص حرف اول را می زد بدون سازمان و بدون فرمانده آنچه وظیفه حکم می کرد را انجام می دادند.
می خواهم از عملیات بیت المقدس بیشتر بدانم چرا امام (ره)گفتند خرمشهر را خدا آزاد کرد؟
این عملیات 2 اردیبهشت چه بود؟
سید«محمود قاسمی» از روزهای ابتدای عملیات می گوید: اوایل اردیبهشت بود 8 گردان از خراسان بزرگ آن زمان وارد منطقه عملیاتی خرمشهر و اهواز شده بودند من در گردان مالک اشتر بودم اول رفتیم نزدیک «بستان جبهه عرب» آنجا در محاصره کامل دشمن بودیم.
به هیچ وجه نمی توانستیم تمام قد بایستیم صبح کیسه ها را پر خاک می کردیم تا سنگر درست کنیم و شب کمی در سنگر مستقر می شدیم و دفاع می کردیم جبهه عرب بسیار سخت و شرایط جانفرسایی داشت.
کنار یک باتلاق بود و پشه هایی داشت که نیششان تا چند روز گرفتارت می کرد عده ای هم حساسیت داشتند این قدر به دشمن نزدیک بودیم که به سمت هم نارنجک پرتاب می کردیم.
17 فروردین از من خواسته شد برگردم به پشت خط.
شهید فایده خبر شهادت برادر بزرگم شهید سید غلامرضا را به من داد رفتم بیرجند اما به تشییع نرسیدم، دوباره برگشتم به جبهه با بچه های گردان مالک و چند گردان دیگر، تا نزدیک حمیدیه پیش روی کردیم 9 اردیبهشت در روستایی مستقر شدیم که نمی دانم کجا بود و نام روستا چه بود.
در تاریخ 10 اردیبهشت دوباره گردان شهید آهنی به خط زد و خط شکن شد پادگان حمیدیه آزاد شد این مرحله اول عملیات بود حتی مجروحیت شهید آهنی باعث نشد عملیات متوقف شود تا نزدیک حسینیه خرمشهر جلو رفتیم صحنه های وحشتناکی بود جنازه های تکه پاره شده روی زمین افتاده بودند و دستور رسید که باید جاده مرزی گرفته شود.
** معجزه فتح مکه تکرار شد
«علی احمدی»رشته کلام را به دست می گیرد: 13 اردیبهشت 61 ، گردان ما «حر» نام داشت در ایستگاه حسینیه مستقر شدیم تا 16 اردیبهشت آن جا بودیم هوا این قدر گرم بود که اگر یک روز به بچه ها یخ نمی رسید همه مریض می شدند قرص های خاصی بود که برای بچه ها می آوردند.
اگر این قرص ها را نمی خوردیم به دلیل عرق زیاد احتمال فلج شدن نیرو ها وجود داشت همان فرمانی که گردان مالک اشتر دریافت کرده بود ما هم دریافت کردیم نیروها کم بودند، در طول 3 هفته 5 یا 6 بار جایمان را عوض کردیم با آن همه بار و تشکیلات همه خسته بودند اما باید مرحله دوم عملیات انجام می شد.
فرماندهان اهمیت محور فتح یا همان جاده اهواز -خرمشهر را برایمان تشریح نکردند فقط به این جملات تکیه کردند که باید هر چه زود تر این محور از دست دشمن خارج شود و همه چیز بسته به این دارد که زود برسیم نه ماشینی بود نه موتوری همه با همان بارو بندیلمان با این که از پادگان حمیدیه تا طلائیه پیاده آمده بودیم از طلائیه به طرف کوشک که به دژ ایران و عراق معروف بود شروع کردیم به دویدن.
این زود رسیدن تا جایی اهمیت داشت که بچه ها حتی برای نماز صبح اجازه گرفتند اما فرمانده اعلام کرد تیمم کنید و در حالت دویدن نمازتان را اقامه کنید کار به جایی رسید که برای تیمم هم حتی بعضی از بچه ها روی زمین ننشستند با دو دست به لباس خاکی رفیقشان می زدند و با خاک پیراهنش تیمم می گرفتند.
با همان حالت دو به نیت قبله نماز صبحمان را اقامه کردیم.
خدا معجزه اش را شامل حالمان کرده بود وقتی رسیدیم عراقی ها نبودند برای تجدید قوا و ساماندهی برگشته بودند عقب. محور بدون جنگ و خون ریزی به تصرف ما درآمد چیزی شبیه معجزه فتح مکه را به چشم دیدیم.
بعد از رسیدنمان فهمیدیم فرمانده برای شناسایی با موتور جلوتر از گردان رفته اما اسیر شده است اما این که چطور و چگونه این ماجرا را بچه ها در طول رسیدن به محور متوجه نشدند معاون فرمانده رهبری را به عهده گرفته بود و همه هم از او اطاعت کردند.
** انعطاف پذیری بچه ها باعث تعجب صدامیان شده بود
سید«محمود قاسمی»دوباره شروع به صحبت می کند از انعطاف پذیری نیروها می گوید و این که بچه ها این قدر متکی به اعتقاداتشان بودند که اگر فرمانده مفقود، اسیر، یا شهید می شد ،معاونش را قبول داشتند و از آنچه دستور او بود در غیبتش سر باز نمی زدند.
معاون فرمانده هم همان راهی را می رفت که فرمانده قبل از شهادتش می رفته خلاصه همه با هم یکی و یک جهت بودند و این رمز موفقیت فتح خرمشهر بود.
او ادامه می دهد: اهمیت این محور به قدری بود که بعد از آن چند اسیر عراقی گفته بودند حزب بعث قصد داشته با گرفتن این محور و جدا کردن جاده اهواز از خرمشهر نگذارد که خرمشهر به دست نیروهای ایرانی بیفتد هدفی که برای آن ها به شکستی سخت تبدیل شد چون تصورش را هم نمی کردند این محور به این سادگی از دستشان خارج شود.
** معجزه توفان شن
به نقطه اوج داستان می رسیم این که نگه داشتن این خط چقدر مشکل است، بیشتر بچه ها یا شهید شده اند یا مجروح تعداد آن ها از نصف هم کمتر شده است خبری از نیروی تازه نفس هم نیست.
خدا بازهم به کمک خرمشهر می آید.
او سربازان شنی اش را می فرستد تا از حمله ای که می توانست تاریخ را طور دیگری برای این شهر تعریف کند جلو گیری کند.
روز قبل از عملیات آزادسازی، «علی احمدی» که از نزدیک با این سربازها همراه شده داستان را روایت می کند: روزهای قبل از عملیات پاسبخش شده بودم کم کم باد شروع کرده بود به وزیدن، گرگ و میش غروب بود.
دیدم از سمت عراق توده سیاهی بلند شده نمی توانستم بفهمم چیست که به ما نزدیک می شد.
به یکی از سرباز ها گفتم می روم جلوتر ببینم اوضاع بچه ها چطور است مراقب باش هنوز به آن سربازی که می خواستم سراغش بروم نزدیک نشده بودم که توفان همه جا را گرفت با این که دراز کشیدم روی زمین باز هم نمی توانستم بفهمم کجا هستم خواستم سینه خیزخودم را به آن سرباز برسانم کمی فاصله گرفتم اما گم شدم.
حالا از نیروهای خودی می ترسیدم چون در آن ظلمات و دید کم ممکن بود مرا به جای دشمن هدف بگیرند احساس کردم به کسی نزدیک شدم با صدای بلند فریاد زدم احمدی ام، احمدی ام نمی دانم چند بار خودم را معرفی کردم تا همرزمی که اسلحه به رویم گرفته بود مرا شناخت.
توفان تمام شد و به سلامت به سنگر هایمان برگشتیم، بعد از فتح یکی از اسرای عراقی گفته بود «اگر آن توفان شن نمی آمد دوباره خرمشهر را می گرفتیم» چون از همان مسیر قرار بوده دوباره به خرمشهر حمله کنند.
این معجزه توفان شن هم یکی از آن مواردی بود که وقتی به تعداد کم نیروها و گرفتن محور اصلی اهواز-خرمشهر در فتح خرمشهر اضافه کنیم به حقیقت این جمله که امام خمینی(ره) گفتند «خرمشهر را خدا آزاد کرد» بیشتر پی می بریم.
** خرمشهر آزاد شد
ابتدا ماجرای سوم خرداد را «قاسمی» برایم بازگو می کند: بعد از 3 روز و قبل از آزادسازی خرمشهر که در خط مرزی ایران و عراق بودیم درست یادم هست آفتاب طلوع کرده بود سرم را گذاشتم روی زمین کمی استراحت کنم که متوجه شدم از داخل زمین صداهایی می آید با بچه ها کمی جلوتر را نگاه کردیم آنچه می دیدیم باورکردنی نبود.
روبروی ما پر از تانک و نفربر عراقی بود می توان گفت تعداد آن ها چند برابر تعداد نیروهای ما بود ،فرمانده دستور داد تا زمانی که تانک ها به طور کامل به ما نزدیک نشدند اقدام نکنیم.
تعداد زیادی از بچه ها خود را از دید تانک ها پنهان کردند.
نیمی از بچه ها جلوی تانک ها بودند و بقیه از پشت به تانک ها حمله کردند، یادم هست آرپی جی ها کم آمد آن روز درگیری سنگینی صورت گرفت بعد از 2 تا 3 روز وقتی دشمن دید نمی تواند جلو بیاید دست به عقب نشینی زد.
ساعت 2 بعدازظهر سوم خرداد خبر آزادسازی خرمشهر از رادیو ایران پخش شد این ماجرا یک افتضاح بزرگ برای صدام بود.
** خراسانی ها در مرحله چهارم عملیات
«علی احمدی» نقش عده ای از نیروها را در حفظ آنچه به دست آمده بود یادآور می شود، ماجرایی که در تاریخ و کتاب ها کمتر از آن یاد شده است.
او داستان ماندن را این طور روایت می کند: روز 4 خرداد 61 فرمانده اعلام کرد تعدادی نیرو می خواهیم که وارد خاک عراق شوند باید آشیانه تانک آن ها را نابود کنیم چون دشمن برای گرفتن دوباره خرمشهر در تدارک است.
بیشتر نیروهایی که اعلام آمادگی می کردند خراسانی بودند بچه های بیرجند، نیشابور و سبزوار.
از دیگر شهرها مثل اصفهان، یزد و... هم بودند اما بیشتر خراسانی بودند، فرمانده راضی نبود نمی خواست همه از یک منطقه باشند اما هر بار همین آمار بود، چاره ای نبود شبانه زدیم به قلب دشمن، من تیربارچی بودم کمک تیربارچی از بچه های نیشابوری بود، می دویدیم و شلیک می کردیم.
زمین پر از چاله و آثار خمپاره بود زمین می خوردیم و باز به کمک هم بلند می شدیم، دشمن هم غافلگیر شده و هم ترسیده بود.
تا 10 کیلومتر پیشروی کردیم شجاعت بچه ها را با هیچ کلمه ای نمی توانم توصیف کنم.
قرار بود درسی به عراقی ها بدهیم که دیگر هوس گرفتن دوباره خرمشهر را نکنند، دشمن وقتی دید نمی تواند جلوی بچه ها را بگیرد چهار لول را گرفت سمت بچه های ما (برای این که من بدانم گفت چهار لول همان سلاحی است که هواپیماها را با آن منهدم می کنند).
گلوله های آتشین بچه ها را از روی زمین درو می کرد یکی دست نداشت یکی پا، یکی تن بی سرش می دوید، خلاصه آشیانه را منهدم کردیم رفیقم شهید شد و من هم مجروح شدم اما خرمشهر را پس گرفتیم.
سایت ایرنا خراسان جنوبی www.irna.ir/skhorasan
کانال اطلاع رسانی : http://telegram.me/birjand
3215*2047*خبرنگار- محمدرسول ابراهیمی اسفدن*انتشاردهنده - عباسقلی اشکورجیری*
کپی شد