منطقه آراد کوه در جنوب کهریزک به مرکز دفن زباله های بیمارستانی تبدیل شده است. اخیرا گزارشهایی از وجود اعضای بدن انسان همراه با سایر زباله های پزشکی گزارش شده است.
به گزارش جی پلاس؛ ماجرا از این جمله شروع شد؛ «در زبالههای پزشکی قطعه بدن انسان وجود دارد»، جملهای که شوکهکننده بود، اما باورش سخت بود تا پنج شنبه صبح؛ ساعت 8:30دقیقه.
اینجا همه چیز هست؛ قطعه بدن انسان، سرنگ و خونآبه
8:30 دقیقه صبح، آراد کوه، محل دفع پسماندهای پزشکی.تا تهران بدون ترافیک 45 دقیقه راه است. میگویند همه اینراهها تا محل دفع خاکی بوده و در چندسال اخیر آسفالتش کردند. بوی زباله که نزدیکتر میشود، راهنما محل تلنبار کمپوستها را نشان میدهد که جز بوی نامطبوع و گرد و خاکی به سمت جاده قم و فرودگاه امام خمینی(ره) میرود، ویژگی دیگری ندارد. شیرابههای زبالهها شبیه مذاب از بالای تپه تا نزدیکی جاده سرریز شدهاند. باد بیاید، بو کمتر است، امان از آن موقع که از باد هم خبری نیست! شهرداری برای حفظ ظاهر هم که شده، درختچه در آن نواحی زیاد کاشته، اماچه تعداد درخت، آب و خاک نیاز است که فاجعه زیست محیطی چند قدم آنطرفتر را از نظر پنهان کند؟
وقتی به محل رسیدیم تقریبا بوی خاصی نمیآمد، تعجبآور بود که مسوولان دقیقا از چه معضلی حرف میزنند، اینجا همه چیز روبراه است! اما تا دیدن واقعیت فقط به چند قدم و چند دقیقه نیاز بود. سرنگ، آمپول، چاله پر از خونآبه، همانطور که راه میرفتی زیر پا و جلوی چشم دیده میشد. میگفتند «باید آدم حواسش را جمع کند که سرنگی به پا فرو نرود، اینجا دنیای آلودگی است. حالا از هر نوعی که بخواهی؛ شیمیایی، عفونی و حتی از نوع پوسته بادمجان و گوجه.»
هرثانیه به فاجعه نزدیکتر میشدم. راهنما به کارگر رنگ و رو رفته مدام میگفت« کیسهها را پاره کن، ببینید خانم، کجا اتوکلاو*(بیخطر)شده؟»با دست سرمها خونی، داروهای شیمیایی «که اصلا نباید تا اینجا هم میآمد چون وظیفه امحایش با شهرداری نیست» نشان میداد.
«داروی شیمیایی»
کیسه پشت کیسه باز میشد و از درونش، کیسههای خون، لباسهای خونی اتاق عمل، شیشههای دارو و باند عفونی بیرون میآمد. با خودش میگفت: «کجای دنیا این چنین بیمحابا با سلامت و محیطزیستشان بازی میکنند؟»
راهنما میگوید: «در کشورهای توسعهیافته زبالههای بیمارستانی تماما سوزانده میشود و اثری از اثراتشان باقی نمیماند اما اینجا ما همه آنها را پیشکش طبیعت و نسل آیندمان میکنیم.»
راهنما شیشه داروهای شیمیایی را نشان میدهد. آن طرفتر کیسه خونی را از بین زبالهها پیدا میکند که بارها در صورت مامور بازیافت پاره شده.
میگوید:« حالا که قرار است زبالهها را دفن کنیم، بیمارستانها باید آنها را طبق قانون کمخطر کرده و به ما تحویل دهند، اگر اتوکلاو یا همان خطرزدایی شود، تمام زبالهها آب و مچاله میشوند» سمت کیسهای میرود که در ظاهر به نسبت سایر کیسهها فشردهتر است.
ادامه میدهد:«اگر زباله به این شکل باشد یعنی از اتوکلاو رد شده اما آن هم نه کامل».کیسه را باز میکند، لباسهای اتاق عمل که با یک فندک کوچک آتش میگیرند هنوز با لکههای خون، صحیح و سالم باقی مانده بودند. با کنایه میگوید: «اینها اتوکلاو شده، تکان هم نخورده!»
«کیسههای اتو کلاو شده!»
دیگری صدایم کرد.«خانم، لطفا بیایید اینجا، بخدا نمیخواهیم حالتان بد شود فقط بیایید ببینید!»
نزدیکتر شدم، در نگاه اول متوجه نشدم در چند قدمی چه چیزی هستم تا اینکه بطری آب آوردند و روی آن را که با خونآبه گلی شده بود، شستند؛ چربی شکم بود به مقداری روده ناقابل. باورپذیر نبود که روزی چربی و روده بدن یک انسان را که خودش هم نمیداند کجاست جلوی پایم ببینم. حتما خوراک خوبی برای چند سگ پروار آن اطراف است که منتظرند آدمها بروند و بیایند سروقت چیزی که به نظر ما فاجعه است و برای آنها لقمهای چرب. میگفتند« عادی است، ما دست و پا و چربی زیاد میبینیم.»
«چربی بدن انسان»
راهنما میگفت:«خانم اینجارا ترک کنید، بیشتر از یک ربع نباید بمانید»
ماشینهای حمل زباله یکی پس از دیگری وارد میشدند و بعد از تخلیه زباله، مخزن خونآبه را باز میکردند. اینها به آبهای زیرزمینی راه پیدا نمیکند؟ راهنما میگفت؛ «بعید نیست. دفع آنها با این شیوه و شرایط برای خاک، آب و هوا مشکلساز است.»
اغلب بیمارستانها برای آنکه مشخص نشود چه کارنامهای دارند، برچسب اسم بیمارستان را نزده بودند. بعضیها هم بودند؛ هفت تیر، بعثت نهاجا، امیرالمومنین، میلاد، مسیح دانشوری...
دوساعتی که گذشت محل را به سمت دیوار پشت این شهر ترک کردیم. سگها منتظر بودند که از آنجا برویم و سروقت عایدی امروزشان بیایند.