گاهی پیش می آمد که خانواده اش بیست روز یا بیشتر از وجودش بی خبر بودند و این راز مخفی ماند تا بعد از شهادتش، عکس هایی از حضورش در میان سنگرهای نهضت افغانستان علیه شوروی، رازش را آشکار کرد.
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: سال 1338- بیرجند: سید احمد در میان خاندانی از تبار سادات به دنیا آمد.
روزگار کودکی را در دامان مادری با تقوا گذراند و با پدر راهی مکتب حسین (ع) شد.
هفت سال بعد: دوران تحصیل با هوشی سرشار آغاز شد و هر دو دوره ابتدایی و راهنمایی با رتبه های ممتاز به پایان رسید.
حالا دیگر نوبت به دوران دبیرستان رسیده بود و احمد علاوه بر آن به کسب معارف دینی نیز روی آورد و همسن و سالانش را نیز از این دریا بهره مند کرد.
مطالعه کتاب های شهید مطهری و نوشتن انشاهایی با مضامین سیاسی و پیشی گرفتن در درس و بحث، او را یک سر و گردن از همکلاسیهایش بالاتر قرار داد و دوستان زیادی را دورش جمع کرد.
سال 56 شد و سید بی تاب ادامه تحصیل در حوزه علمیه اما اصرار خانواده او را به شرکت در کنکور سراسری کشاند و رشته پزشکی دانشگاه تهران با رتبه ای ممتاز شد ادامه داستان زندگی سید احمد.
زمزمه های انقلاب به گوش می رسید و سید نیز مانند دیگر جوانان این مرز و بوم در انتقال اعلامیه، شرکت در تجمعات و تظاهرات، حضوری چشمگیر داشت.
در یکی از همین شب ها نیروهای ساواک بیرجند او را دستگیر کردند اما هوشیاری اش او را از بند آنان خلاصی داد.
انقلاب به پیروزی رسید و ماه ها بعد دانشجویان پیرو خط امام برای تسخیر لانه جاسوسی امریکا راهی سفارتخانه شدند و احمد نیز در میان آنها بود.
احمد علاوه بر فعالیت های دیگرش به برپایی کلاس اخلاق و آموزش عربی برای دانشجویان همت گماشت و در همین اثنا بود که با بانویی از میان بستگانش پیمان زناشویی بست و حاصل آن دختری شد به نام آسیه.
به دعوت دادسرای انقلاب اسلامی بیرجند، مسئولیت سپاه منطقه را بر عهده گرفت که این مهم، همزمان شد با آغاز جنگ تحمیلی، فعالیت منافقان و تروریست های اقتصادی علیه مردم.
ترورش سه بار نافرجام ماند و نقشه آن از خانه های تیمی به دست آمد.
برای ادامه مسیرش از امام کسب تکلیف کرد و به عضویت شورای سپاه منطقه چهار خراسان درآمد و سرپرستی واحد اطلاعات را پذیرفت.
پدر از دنیا رفت و مسئولیت مادر به عهده او قرار گرفت و سید را راهی بیرجند کرد و در این میان به آموزش جوانان پرداخت اما از بررسی وضعیت نیروهای لشکر پنج نصر در جبهه نیز غافل نماند.
گاهی پیش می آمد که خانواده اش بیست روز یا بیشتر از وجودش بی خبر بودند و این راز مخفی ماند تا بعد از شهادتش، عکس هایی از حضورش در میان سنگرهای نهضت افغانستان علیه شوروی، رازش را آشکار کرد.
برگ های تقویم روزهای زمستان سال 61 را نشان می داد که خانواده را نیز با خود راهی خوزستان کرد و این بار ترکشی بر پایش نشست و او را مجروح کرد.
کمی که بهبود یافت عملیات والفجر یک در 24 فروردین سال 62 آغاز شد و سید را به خود فرا خواند و در حین حمل شهدا و مجروحان بار دیگر طعم جراحت را چشید اما از پای ننشست و آرپی جی را بر دوش گرفت و با دلاوری، چند تانک دشمن را به آتش کشید.
لحظه، لحظه اذان ظهر بود و صدای الله اکبر، جبهه شرهانی را پر می کرد که ملکوتیان سید را به خود فرا خواندند و 25 روز بعد جسم خاکی اش در جوار دوستان شهیدش در بیرجند آرام گرفت.
او همیشه می گفت دوست دارم جایی به شهادت برسم که هیچ کس مرا نشناسد و احمد صدایم نزنند و ناله هایم را جز خدا کسی نشنود و خدا نیز به این خواسته اش پاسخی مثبت داد.[1]
- شهید سید احمد رحیمی.