آشنایی با خلبانی که در اولین روزهای جنگ به شهادت رسید
در روزهای اول تجاوز رژیم بعث به میهن رفت و سال های سال گذشت، خانواده اش انتظاری بیش از دو دهه را تجربه کردند تا اینکه سال 81 بقایای پیکرش در خاک بهشت زهرای تهران آرام گرفت.
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: زمستان سال 26 بود که غلامحسین در تهران و در خانواده ای که به لحاظ مالی متوسط ولی به لحاظ جمعیتی تعدادشان زیاد بود، متولد شد.
روزگار کودکی اش کنار خواهر و برادرها برای تک تکشان خاطرات خوشی را به یادگار گذاشته است تا زمانی که وقت درس و مدرسه فرا رسید و افشین که بسیار مشتاق آموختن بود، راهی مدرسه شد اما شرایط به گونه ای رقم خورده بود که وی علاوه بر تحصیل باید کار هم می کرد تا بتواند هم خرج تحصیلش را فراهم کند و هم کمک خرجی باشد برای خانواده و با همه این سختی ها همه ایام مدرسه را با نمره های خوب به پایان رساند و چون بسیار علاقه داشت که خلبان شود وارد دانشکده افسری و از آنجا برای تکمیل تحصیلاتش به امریکا اعزام شد.
غلامحسین موفق شد تا گواهینامه پرواز با هواپیماهای مختلف مانند اف 5 را در این دوره دریافت کند و بعد از دو سال به کشور برگردد و در پایگاه های مختلف نیروی هوایی مانند پایگاه دوم شکاری تبریز فعالیت کند که بعد از مدتی به درجه استاد خلبانی و فرماندهی گردان 23 تبریز در آمد.
اوایل سال 56 بود که به فکر تشکیل خانواده افتاد که از این ازدواج دو فرزند پسر و دختر به یادگار مانده است که هر دو فارغ التحصیل رشته پزشکی شدند.
همسرش او را اینگونه وصف می کند: غلامحسین بسیار مهربان و دلسوز بود تا جایی که علاوه بر نزدیکان حتی کسانی که برای اولین بار نیز او را می دیدند شیفته رفتارش می شدند.
او همیشه می گفت: اگر کسی در هر شغلی با هر لباسی که باشد توجه به مادیات فکر و ذهنش را مشغول کند مطمئنا نه خودش از کارش راضی خواهد بود و نه خداوند و به عکس اگر کسی عاشق کارش باشد و هدفش فقط خدمت به مردم باشد هم خدا از کار وی راضی خواهد بود و هم خودش.
درستکاری و صداقت از دیگر ویژگی های رفتاری او بود و از تبعیض متنفر. غلامحسین پایبندی عمیقی به مسائل دینی و مذهبی داشت و این را به راحتی می توانستی در اعمال و رفتارش نظاره گر باشی. از جمله این خصوصیاتش احترام به خانواده از پدر و مادر گرفته تا من و نزدیکان و دوستانش و کاری کرده بود که اگر کسی از آشنایان با مشکلی برخورد می کرد او را محرم می دانست و از او چاره کار می خواست.
بانو ادامه می دهد: غلامحسین حواسش به خانواده های نیازمند و آبرودار بود و همیشه به عده ای از آنها سر می زد و تا جایی که در توانش بود بی آنکه دیگران مطلع شوند، کمکشان می کرد.
همسرش از آخرین روزهای زندگی غلامحسین اینگونه می گوید: شهریور ماه 59 بود و طبق روال سال های گذشته، با گرفتن مرخصی دو هفته ای از تبریز برای دیدار با خانواده اش راهی تهران شدیم هنوز مدتی نگذشته بود که از تبریز تماس گرفتند که خیلی زود باید برگردد ماموریت فوری پیش آمده، او خود رفت و فردایش از ما نیز خواست که به تبریز برگردیم، پسرم کوچک بود و فرزند دومم که دختر بود هنوز به دنیا نیامده بود.
خود را به تبریز رساندیم هنوز مدتی از ورودمان نگذشته بود که پایگاه به وسیله هواپیماهای دشمن بمباران شد، وحشت کرده بودیم، بعد از ساعتی غلامحسین خودش را به خانه رساند و برایم شرایط را توضیح داد و سعی کرد تا مرا آرام کند، پسرم در تب می سوخت و دست تنها مانده بودم، او را به درمانگاه بردم و برای اینکه شرایط بهتر شود تشخیص دادند که باید تا صبح آنجا بمانیم، نیم ساعتی برای دیدنمان آمد و دوباره به پایگاه برگشت.
شرایط، شرایط حساسی بود و من نمی توانستم از او بخواهم که کنارمان بماند با پزشک صحبت کردم و از او خواستم تا پسرم را در خانه مراقبت کنم و توضیح دادم که خود دانش آموخته پرستاری هستم.
به خانه که رسیدیم غلامحسین را دیدم که مشغول پوشیدن لباس پروازش بود، به شدت نگران شدم، دلشوره عجیبی وجودم را فرا گرفته بود، با صدایی لرزان پرسیدم کی برمی گردی؟ غلامحسین در صورتی که صورت پسرمان را می بوسید، گفت: مشخص نیست، خواهش می کنم نترس و مراقب خودت باش.
انگار این خداحافظی با دفعه های قبل که برای ماموریت می رفت متفاوت بود.
عصر شد اما خبری نشد، قدیمی ها می گفتند که نگرانی برای زن باردار خوب نیست اما من هر چه می کردم نمی توانستم بر دلشوره خودم غلبه کنم، با گردان تماس گرفتم اما پاسخ مناسبی نگرفتم، مدام در اتاق قدم می زدم تا اینکه صدای زنگ تلفن به صدا در آمد، از فرماندهی بود، گفتند از میان افرادی که برای ماموریت رفته اند دو نفر بازنگشته اند که یکی از آنها غلامحسین است و ما همه تلاشمان را می کنیم که نشانی از آنها پیدا کنیم.
دو روز به اندازه دو سال گذشت، خبر آوردند که هواپیمایش در خاک عراق به زمین خورده است و خودش اسیر شده است.
روزگار انتظار آغاز شده بود... این اتفاق از اولین روز مهر ماه 59 آغاز شد و گمان می کردم با پایان جنگ به اتمام می رسد اما باز هم هیچ خبری از او نشد که نشد...
سال 81 بود و 23 سال گذشته بود تا اینکه بقایایی از پیکر مطهرش را به کشور بازگرداندند و چشم انتظاری مان را پایانی بخشیدند.
دیدگاه تان را بنویسید