زندگینامه|عبدالرضا موسوی، فرمانده خرمشهر؛ نخبه شهید

برای نجات رزمنده ای که تیر خورده بود سراغ آمبولانس رفت و سوار بر آن به سمت زخمی آمد که گلوله توپی با برخورد به آمبولانس او را راهی بهشت کرد.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: بارها و بارها با نوای کویتی پور این شعر را زمزمه کرده ایم که ممدی نبودی ببینی... موسوی(1) آید پی تو استقبالش کن اما آیا تا کنون سطری از زندگی این سردار را ورق زده ایم؟! آیا می دانیم که او با معدل 19/58 در رشته تجربی دیپلم گرفته و در رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران پذیرفته شده است و از نخبگان روزگار خود بوده است؟! قصد این مطلب آشنایی مختصری با زندگی این سردار بزرگوار خرمشهر است که چند روزی پیش از آزادی شهرش، خرمشهر، به وجه الله نظر کرد.

بیست و نهم فروردین سال 35 مطابق با ولادت حضرت امیر(س) خانواده ای از سلاله نبی اکرم(ص) صاحب فرزند پسری شدند که نامش را عبدالرضا گذاشتند. او دوران تحصیلش را در خرمشهر گذراند و در همه ایام تحصیل دانش آموزی ممتاز بود که در همه درس هایش خوش می درخشید و جز به درس و فوتبال در آن فضایی که بسیار سرگرمی های دیگر می توانست داشته باشد فکر نمی کرد.

دیپلمش را با معدل 19/58 گرفت و با رتبه عالی وارد دانشگاه تهران شد تا در رشته پزشکی ادامه تحصیل دهد و با اینکه می توانست از خوابگاه استفاده کند اما خانه ای در جنوب تهران اجاره کرد و ارتباطی عمیق با اهالی محل گرفت.

مدتی که از ادامه تحصیلش می گذشت با دوستانش تصمیم گرفتند تا هر کدام به شهر خود برگردند و با توجه به شناختی که از فرهنگ منطقه و مردم خود دارند رابطه ای محکمتر برقرار کنند و همین علت سبب شد تا از دانشگاه تهران برای دانشگاه جندی شاپور انتقالی بگیرد.  

سال 55 رو به پایان بود که از طرف گارد دانشگاه اخطار دریافت کرد اما سید به این موضوع اهمیتی نداد تا اینکه اخطار دوم منجر به اخراجش از دانشگاه شد.

روز به روز بر فعالیت های انقلابی او افزوده شد تا جایی که به علت فشار ساواک، خانه ای در شهر اجاره کرد و فعالیت هایش را به شکل نیمه مخفی در آورد و با عضویت در حزب الله خرمشهر زمینه آشنایی اش با سید محمد علی جهان آرا فراهم شد.

 کار به جایی رسید که عبدالرضا و بسیاری از جوانان شهر به زندان افتادند اما پیروزی انقلاب مایه آزادی آنان را فراهم کرد.

از اتفاق هایی که چند ماهی بعد از پیروزی انقلاب افتاد، تشکیل سپاه خرمشهر بود که سید به عنوان مسئول عملیات شروع به کار کرد.

آبان ماه 58 بود که برای از سر گرفتن درس و مشقش وارد دانشگاه شد و هنوز یک ترمی بیشتر نگذشته بود که به اصرار شهید جهان آرا دوباره درس را رها کرد و برای سروسامان دادن به وضعیت خرمشهر راهی شهرش شد. 

با شروع مجدد درسش تصمیم به ازدواج گرفت و با دختری که چند سال پیش در جریان فعالیت های انقلابی اش آشنا شده بود ازدواج کرد. این بانو نیز مانند او مبارزه کرده بود حتی طعم زندان را نیز چشیده بود و در خانواده ای مذهبی رشد کرده و بسیاری از مشکلاتی را که آن روزها سید با آنها دست و پنجه نرم می کرد از نزدیک لمس کرده و هیچ مشکلی در این زمینه با هم نداشتند. 

بانو صدیقه زمانی دختری بود که نه تنها آن روزها که حتی سال های سال بعد از شهادت سید هنوز به چشم یک معلم به همسرش می نگرد.

بانو می گوید که سید خط فکری اش را از امام گرفته بود و می گفت که امام عصاره تاریخ است.

همسرش از احترام فوق العاده ای که سید به او می گذاشت اینگونه می گوید: او معتقد بود که زن از جایگاه ویژه ای برخوردار است و به همین خاطر بسیار با مهربانی و لطف با من برخورد می کرد و در کارهای خانه کمک کار خوبی بود و همیشه در بین جمع مرا با نام فامیل خودم صدا می کرد و مانند دکتر شریعتی معتقد بود که زن با ازدواج هویتش عوض نمی شود و حضرت صدیقه طاهره(ص) همواره فاطمه بنت محمد(ص) است.

آنها زندگی کوتاهی را با هم گذراندند و سید تنها یک سال و پنج ماه از زندگی دختر کوچولویش را تجربه کرد اما در همه این مدت کوتاه به فاطمه سادات عشق می ورزید و هر بار که بغلش می کرد او را می بویید و می گفت شاید این آخرین باری باشد که می توانم او را در آغوش بگیرم.

جنگ شروع شد و او مانند بسیاری از بچه های خرمشهر وارد کارزار شدند در همان روزهای اول با اصابت تیری به کمرش دردی را تجربه کرد که تا آخرین لحظه حیاتش او را آزار می داد.

روزگار گذشت و شهادت روزی محمد جهان آرا شد و فرماندهی سپاه خرمشهر به دوش سید افتاد گویی پرچم خرمشهر از دست سیدی به دست سید دیگر نهاده شده است.

در قامت یک فرمانده هر کاری که از دستش بر می آمد برای پیشبرد هدف مقدس که دفاع از آب و ناموس و میهن و دین بود انجام می داد حال بلند کردن جعبه مهمات بود یا رانندگی آمبولانس یا سرکشی به خطوط مقدم جنگ.

عملیات بیت المقدس در جریان بود و چیزی به آزادسازی خرمشهر باقی نمانده بود اما او لحظه ای آرام و قرار نداشت و مدام در خط مقدم از این طرف به آن طرف می رفت و به بچه ها سرکشی می کرد تا اینکه برای جابه جایی رزمنده ای که مجروح شده بود سراغ پست امدادی رفت تا با آمبولانسی او را به عقب منتقل کند که گلوله توپی آمبولانس را منفجر کرد و او به سید محمد جهان آرا پیوست.

با اینکه دست و پایش قطع شده بود و بخشی از شکم پاره و نیمی از صورتش متلاشی شده بود اما همسرش از روز دیدارش در معراج شهدا اینگونه می گوید: گمان می کردم که اکنون که مشمع را از روی پیکرش کنار بزنم با سیدی متلاشی روبرو خواهم شد و نمی توانم چهره اش را شناسایی کنم اما با اینکه سه روزی از شهادتش گذشته بود همچنان لبخندی بر لب داشت که هیچ گاه از خاطرم بیرون نمی رود و یاد حرفهایش افتادم که می گفت شهدا از شهادت لذت خاصی می برند تا جایی که در چهره هایشان به هنگام شهادت هویداست.

او ادامه می دهد که عطر خوش سید، فضای سردخانه را پر کرده بود تا جایی که من تا کنون چنین عطری نبوییده بودم و به نظرم آمد که این بوی سیدی است که اکنون بهشتی شده است.

 

 

 

 

 

1. شهید سید عبدالرضا موسوی، فرمانده سپاه خرمشهر که در هفدهم اردیبهشت ماه سال 61 به درجه رفیع شهادت نایل شد.

 

دیدگاه تان را بنویسید