دیده بوسی، صلوات، ذکر حدیث و تلاوت قرآن و سرانجام بسته های کوچکی که تدارکات فرستاده بود، فضای جبهه را عیدی می کرد.

جی پلاس: شنبه شب، یکم فروردین 1361، بر خلاف دوران کودکی، حال و حوصله سال تحویل را نداشتم؛ رفتم و گوشه سنگر خوابیدم. یکی از بچه ها کتری بزرگی را که صبح، با کلی زحمت، با خاک و گونی شسته بود، تا شاید کمی از سیاهی آن کم شود، روی «چراغ والور» گذاشت. بوی تند نفت آن و شعله زردش، حال همه را گرفته بود؛ ولی چه می شد کرد؟

در عالم خواب، خود را داخل سنگر دیدم؛ درست در لحظه تحویل سال. خواب بودم یا بیدار، نمی دانم؛ فقط یادم هست که یک باره دیدم کف پایم شعله ور شده و می سوزد. سریع از خواب پریدم؛ غلام بود؛ از بچه های تبریز. سر شب به من تذکر داده بود که اگر موقع تحویل سال بخوابم، ناجور بیدارم خواهد کرد؛ ولی باور نمی کردم این جوری! فندک نفتی را زیر جورابم گرفته بود و در نتیجه، جورابی که کلی به آن دل بسته بودم - که تا آخر دوره سه ماهه مأموریت با خود داشته باشم - آتش گرفت و پای بنده هم بعله!

بدتر از من، بلایی بود که سر رضا آوردند؛ او دیگر جوراب پایش نبود؛ یک تکه خرج اشتعالی توپ لای انگشتان پایش گذاشتند و با یک کبریت، کاری کردند که طفلکی کم مانده بود با سرعت صد کیلومتر در ساعت، به جای تانکر آب، برود طرف عراقی ها.

با همه اینها، کسی اخم نکرد و همه می خندیدند. از خنده بچه ها، خنده ام گرفت. حق داشتند. باید برمی خواستم تا پس از خواندن دعای تحویل سال، چند آیه قرآن بخوانیم؛ سپس روی یکدیگر را ببوسیم و رسیدن سال نو را تبریک بگوییم. اینها که سنت بدی نبود.

صبح روز بعد، هوا طراوت خاصی داشت. انگار یک شبه همه گیاهان سبز شده بودند. تپه ها پر شده بود از پروانه های بازی گوشی که بی توجه به جنگ و این حرف ها، میان گل های سفید تازه شکفته، چرخ می خوردند و دنبال هم می پریدند. عطر شبنم سبزه های خیس خورده و بوی تند باروت نم کشیده که از خمپاره تازه منفجر شده بلند بود، شامه را پر می کرد. عیددیدنی و رفتن به سنگر بچه ها و عطر زدن به لباس های شسته که زیر پتوی کف سنگر اتو خورده بودند، اینها حکایت از نخستین روز سال نو داشت. داخل هر سنگر، عکس شاد و خندانی از امام به دیوار بود.

دیده بوسی، صلوات، ذکر حدیث و تلاوت قرآن و سرانجام بسته های کوچکی که تدارکات فرستاده بود، فضای جبهه را عیدی می کرد. نامه بچه های کوچک از کیلومترها آن طرف تر و از شهرهای مختلف آمده بود و کودکان و نوجوانان خوش سلیقه، کارت های تبریک نقاشی شده، مقداری شکلات و آجیل، یک خودکار، یک دفترچه سفید و نامه ای در این بسته ها گذاشته بودند و برای ما فرستاده بودند.

یکی از این بسته ها به من رسید. با شور و شوق فراوان، کیسه را باز کردم. در صفحه نخست دفترچه نوشته بود: «سلام ای برادر عزیز رزمنده که با رشادت و از خودگذشتگی خود، میهن عزیز ما را از چنگال شیطان های خونخوار جهانی، مانند صدام در آورده اید و با صدامیان مبارزه و ستیز می کنید.

این جانب جواد مهرعلیان، خواستار پیروزی و سلامت تو و دیگر رزمندگان می باشم و پیام من برای شما عزیزان و دلاوران این کشور و ملت، این است که با رشادت هر چه بیشتر با صدامیان بجنگید و آنان را از خاک میهن ما بیرون کنید و ایمان خود را از دست ندهید.

باشد که ما نیز بتوانیم در پشت جبهه و در مدارس، با ابرقدرت ها و شیاطین آنها بجنگیم.

خواهشمندم اگر پیامی برای ما دارید، به این نشانی بفرستید: اصفهان، خیابان آتشگان، مدرسه حسین محمدی، ناحیه 1، کلاس سوم. متشکرم».

 

 

 

 

برشی از کتاب از معراج برگشتگان نوشته حمید داوود آبادی.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.