زندگینامه| یوسفی که پس از سال ها به کنعان بازگشت

چند روزی به پایان سربازی یوسف مانده بود که شهادت او را برای خود انتخاب کرد تا در سرایی دیگر مهمان همرزمان شهیدش باشد.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: سال 46 بود و روستای نوبندگان فسا، محیط کوچکی که همه هر روز از حال و احوال همدیگر خبر داشتند و می دانستند که قرار است خدا فرزند دیگری به آقای قدمی بدهد. مدتی گذشت و قابله را برای به دنیا آوردن فرزندی که مشخص نبود دختر است یا پسر و 9 ماهی را همدم مادر بود، خبر کردند.

ساعتی گذشت و درد رفته رفته بیشتر و بیشتر می شد که ناگهان صدای گریه همه فضای خانه را پر کرد و مادر با همه دردی که بر چهره اش نشسته بود، لبخندی از سر شکر و رضایت زد و سپس لحظاتی چشمانش را بست.

پدر را به داخل دعوت کردند تا فرزندش را ببیند و مژدگانی بانوی قابله را بدهد. دست در جیب کرد و اسکناسی را به رسم سپاس از زحمات بانو در دستانش گذاشت و جلو رفت تا نوزادش را در آغوش بگیرد. مادر از او خواست تا خود اذان و اقامه را در گوش نوزاد بخواند. پدر قبول کرد و سپس گفت: نامش را یوسف می گذاریم.

روزها گذشت و یوسف در فضایی گرم و صمیمی با دوستان و هم سن و سالانش بزرگ و بزرگتر شد و در همه این ایام، مادر با مهربانی های بسیارش و پدر با محبت های پدرانه اش او را همراهی کردند.

وقت مدرسه رفتن فرا رسیده بود و چون روستا مرکز آموزشی نداشت، یوسف با بچه های هم سن و سالش دوران ابتدایی شان را در مدرسه بوعلی فسا گذراندند و بعد از آن هم نوبت ایام راهنمایی رسید و یوسف تا سال دوم به تحصیلش ادامه داد.

در همه این ایام، تابستان که می شد با اینکه کودکی بیش نبود اما فرصت فراغت از درس را از دست نمی داد و در کشاورزی هر کاری که از دستش بر می آمد برای پدر انجام می داد تا اینکه بعد از گذراندن سال دوم تحصیل در دوره راهنمایی به دلیل اینکه خیلی علاقه ای به تحصیل نداشت و شرایط مالی پدر هم نیاز به کمک داشت، درس را رها کرد و تمام وقت در کنارش ماند و آستین همتش را بالا زد. پدر که علاوه بر کشاورزی، رانندگی هم حرفه اش بود و به بندرعباس و شهرهای دیگر سفر می کرد، گاه گاهی یوسف را نیز با خود همراه می برد و او علاوه بر اینکه در این سفرها اقوامش را می دید، کمک کار پدر هم بود.

مادر یوسف می گوید: او در کارها به دایی اش هم کمک می کرد و بعد از مدتی که گذشت، دایی 12 هزار تومان به عنوان دستمزد به یوسف داد و خانواده هم به پاس زحماتی که برایشان کشیده بود، زمینی را برایش خریدند تا وقتی بزرگتر شد و خواست ازدواج کند از خود خانه ای داشته باشد. یوسف با اینکه نوجوانی 10ـ 12 ساله بود با دستمزدی که دایی به او داده بود، برای مادر یک کمد 6 هزار تومانی، یک درب برای خانه ای که داشتند برای او می ساختند خرید و نیز سقف و دیوارهای خانه را هم بالا برد. 

مادر قصه خانه خریدن یوسف را اینگونه ادامه می دهد: رفت و آمد فامیل به خانه ما زیاد بود و آن ایام ما خانه را فروخته بودیم تا خانه بزرگتری بخریم و به اصرار یوسف زمین نیم ساخته اش را فروختیم و با پول آن خانه را بزرگتر کردیم.

... هنوز زمان سربازی اش نرسیده بود که خود را برای گذراندن دوره آموزشی معرفی کرد و این ایام در پادگان کرمان گذشت و با لشکریان 21 حمزه سیدالشهدا(س) راهی زبیدات شد و به عنوان راننده تدارکات به کار مشغول.

در همین ایام بود که به هنگام رانندگی، ترکش خمپاره ای ماشینش را مورد اصابت قرار داد و دست و پاهای یوسف سوخت و چند روزی او را خانه نشین کرد.

مادر از سوختگی یوسف اینطور می گوید: «یک بار که به مرخصی آمده بود، کف پایش پر از تاول و زخم بود. من مقداری حنا و ماست را ضماد کرده و برای التیام روی زخم هایش گذاشتم. در همین حین برادرش به خانه آمد و با دیدن آن صحنه گفت: مادر، نکند برادرم را داماد کردید و یوسف جواب داد: جنگ و سربازی این چیزها را هم دارد.».

برادرش هم این ماجرا را اینگونه نقل می کند: «هم زمان من هم برای مرخصی به خانه آمده بودم، یوسف با وجود این که خود زخمی بود، اما چون من متأهل بودم به من دلداری می داد و می گفت: بالاخره این جنگ تمام می شود و تو نزد خانواده باز خواهی گشت. در زمان بازگشت من به جبهه با وجود این که چند روزی از مرخصی او باقی مانده بود، همراه من عازم جبهه شد و هر آنچه خوراکی را که پدر و مادر به او داده بودند، به من داد و گفت: تو بیشتر به این ها احتیاج داری.».

چیزی به پایان سربازی اش نمانده بود که شهادت او را برای ادامه مسیر زندگی انتخاب کرد. پیکر مطهرش چند سالی را در گمنامی گذراند تا اینه سال 72 در تفحص شهدا پیدایش کردند و او را تشییع کنان بر شانه های هم ولایتی هایش در قبرستان روستا به خاک سپردند.

برادر بزرگتر یوسف از ماجرای شهادتش می گوید: «در آن زمان من اندیمشک بودم که به من خبر دادند یوسف شهید شده است. من برای پیدا کردنش راهی کرخه شدم اما او را نیافتم، خواستم جلوتر بروم اما به من اجازه ندادند از پل کرخه جلوتر بروم و دیگر هیچ گاه او را نیافتم و پس از 5 سال او خود پیش ما بازگشت و همیشه در قلب ما جای خواهد داشت.».

 

 

 

 

 

 

 

دیدگاه تان را بنویسید