می گفت: در شهادت من شک نکن ولی من آنقدر عاشق خدا هستم که شهادت را راحت نمی خواهم، دوست دارم بابت عشق به خدا از جانم ذره ذره مایه بگذارم.

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: اردیبهشت ماه بود و چند ماهی از دومین و آخرین باری که منوچهر را دیده بودم می گذشت، امتحان زبان داشتم و با عجله خود را از مدرسه به خانه رساندم تا برای رفتن آماده شوم. زنگ تلفن به صدا در آمد، با خانم همسایه کار داشتند، دوان دوان به سمت خانه آنها رفتم و در که باز شد بر روی پله ها جوانی[1] را با چشمانی آشنا دیدم، ضربان قلبم بالا گرفت و با دستپاچگی به خانم همسایه گفتم که تلفن با شما کار دارد، کلید را دادم و راهی شدم که گفت: بمان منوچهر[2] تو را می رساند. تازه فهمیدم کسی که چند ماهی فکر و ذهنم را به خود مشغول کرده، پسر همسایه مان بوده است.

... سردرگم این بودم که جلو یا عقب بنشینم که منوچهر با باز کردن درب عقب ماشین مرا از دودلی نجات داد. سر حرف را با جمله «فکر نمی کردم که دیگر ببینمتان، گمان می کردم که حتماً زیر دست و پا له شده باشید، خب این هم نوعی شهادت است دیگر»، باز کرد و تازه فهمیدم که او هم به من فکر می کرده است. کم نیاوردم و گفتم من سعادت شهادت نداشتم شما هم که لیاقت نداشتید شهید بشوید و هنوز که هنوز است از گفتن این حرف دلم می سوزد.

این را که گفتم همان جا وسط خیابان زد زیر ترمز و گفت: در شهادت من شک نکنید، ولی من شهادت را راحت نمی خواهم و آنقدر عاشق خدا هستم که می خواهم برای این عشق ذره ذره از جانم مایه بگذارم. این را که گفت: گریه امانم را برید و با خود فکر می کردم که اگر روزی منوچهر در این دنیا نباشد من باید چه کنم.

دیگر می دانستم که منوچهر سهم من از این دنیاست و دنیا را بدون او نمی خواهم. ناراحتی و اشکم را که دید گفت خب حالا بروید امتحان دیر می شود بعد صحبت می کنیم.

پرسید حالا امتحان چه درسی است و با پاسخ من، گفت: ماشاءالله در زمینه زبان که مهارت زیادی دارید. من اینجا منتظر می مانم تا برگردید.

عادت استاد این بود که تا مرا می دید، می گفت: خواهر ملکی دامت برکاته. برگه امتحان را جلویم گذاشت و رفت و وقتی بالای سرم آمد، به جای پاسخ پرسش ها، تصویر چهره ای را دید که من در حال نقاشی اش بودم. گفت امروز تو را چه شده است باید واقعیت را بگویی اگر چنین کنی به همه بچه ها بیست می دهم و اگر نه نمره ات صفر است بگو صاحب این عکس کیست؟

لبخندی زدم و گفتم می توانید از پنجره او را ببینید. بچه ها و استاد همگی به سمت پنجره هجوم بردند و...

بعد از پایان کلاس، من و دوستم را به خانه رساند و موقع پیاده شدن از من خواست که اگر اشکال ندارد دوباره همدیگر را ملاقات کنیم و اینکه این دیدار ها به اطلاع پدرم برسد.

ماجرا را برای پدرم تعریف کردم و او هم آنها را با خانواده به فشم دعوت کرد. به پدرم گفته بود که من از مال دنیا بجز یک موتور و ماشین چیز دیگری ندارم و می دانم که فرشته خانم سختی بسیاری در زندگی من تحمل خواهد کرد اما می دانم که دوستش دارم. پدر که خود نیز با علاقه و عشق زندگی با مادر را آغاز کرده بود، و تشخیص داده بود که علاقه منوچهر واقعی است به این وصلت رضایت داد و قرار و مدارها برای عید قربان گذاشته شد و من و منوچهر اینگونه به عقد یکدیگر در آمدیم.[3]

 

1.شهید مدق و بانو فرشته ملکی دو بار در درگیری های پیش از انقلاب همدیگر را دیده بودند که شرح آن در مطالب دیگر آمده است.

2. شهید منوچهر مدق که در دوم آذرماه سال 79 بر اثر جراحات باقیمانده از جنگ به درجه رفیع شهادت نایل شد.

3. برگرفته از گفت و گوی بانو فرشته ملکی، همسر شهید.

 

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.