شهید رهنمون؛ پزشک یا فرشته مهربانی؟!
خوش برخورد بود و مهربان و آنقدر دل به دل مجروحان جنگ می داد که همکاران خود را نیز مشتاق ماندن می کرد.
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: شاید اگر کمی با دقت به نقاشی های دیواری تهران نگاه کنی، به هنگام عبور از خیابان جمهوری و از مقابل بیمارستان نجمیه، چشمان مهربان تصویر روی دیوار توجهت را جلب کند. او دکتر محمدعلی رهنمون است که می توانست در شهر بماند و وظیفه پزشکی اش را در همین بیمارستان نجمیه به انجام برساند، اما مگر آرام و قرار داشت برای ماندن در جایی که بسیاری از هم سن و سالان و برادرانش در زیر آتش دشمن به کمکش نیاز داشتند. روز پزشک بهانه ای شد تا چند خطی از زندگینامه و خاطرات او را منتشر کنیم:
چند برگ از زندگی محمدعلی
یزد بود و گرما و تابستان و خانه ای که بی قرار آمدن فرزندی بود که نمی دانستند دختر است یا پسر، تا اینکه برگ های تقویم سال ۳۴ در هفتمین روز دومین ماه تابستان قرار گرفت و مادر پس از گذران درد و رنجی که حاصل آمدن فرزند بود، پسری به دنیا آورد که محمدعلی نام گرفت.
روزها گذشت و محمدعلی که هوشی سرشار و ذهنی پرسشگر داشت به پنج سالگی رسید و مکتبخانه میزبانش شد برای آموختن قرآن و زمانی اندک کافی بود تا آیه آیه های قرآن بر جان این کودک تیزهوش بنشیند.
شش ساله شد که به او گفتند دیگر پدر رفته است و این کوچک بزرگ یاد گرفت که باید بی پدر باقی روزگار را بگذراند.
دبستان بدر شد اولین مأمن یادگیری اش برای تحصیل و بعدها نیز مدرسه آیت اللهی و سپس دبیرستان رسولیان یزد او را تا دیپلم گرفتن همراهی کرد. اما هنوز روزگاری تا پایان دبیرستان مانده بود که مادر نیز به دیدار پدر رفت و محمدعلی که این طعم تلخ را از کودکی چشیده بود، بار دیگر خود را برای روزهای سخت زندگی که امروز حتی سخت تر از گذشته بود آماده کرد و از پای ننشست.
حاصل این سختی پذیری، موفقیت در کنکور پزشکی و راهیابی به دانشگاه علوم پزشکی اهواز بود و هر چند دیگر مادر نبود تا آرزوی خود را تحقق یافته ببیند اما حتماً در شادی محمدعلی شریک بود. دوره پزشکی محمدعلی به انتهای خود رسید و موسم سربازی از راه؛ و او این دوران را در سپاه گذراند و ۲۶ ساله بود که برای اولین بار راهی مناطق جنگی شد.
از پذیرش مسئولیت های شهری سر باز زد و خود را وقف خدمت به جنگ و مجروحان و مردم کشورش کرد و ساماندهی تجهیزات بیمارستانی و پزشکان متخصص برای کمک رسانی به جبهه ها از دغدغه های او شد تا اینکه سرانجام در همین حضور پرثمر خویش، دیدار معبود به هنگام نماز صبح در جامه شهادت نصیبش و تقویم در هشتم اسفند ماه سال ۶۲ و در عملیات خیبر برای حیات دنیوی او متوقف شد.
یار روزگاران قدیم از محمدعلی می گوید
ـ روزهای پایانی دبیرستان بود و فصل کنکور و تست و... محمدعلی شد دانشجوی علوم پزشکی اهواز و من دانشجوی اصفهان. من و او که دوشادوش هم بودیم و همنفس، حالا کیلومتر جاده ها بینمان فاصله انداخته بود اما دلهامان نزدیک و نزدیکتر تا روزی که به مرحله انترنی رسیدیم و اهواز را میان گلوله های دشمن یافتیم. شهر از مردمان خالی بود و هیچ مکانی حتی بیمارستان ها امنیت نداشتند. محمدعلی که خود به اهواز رفته بود، من را نیز به یاری طلبید.
زیرزمین هتل نادری شد پایگاه اورژانس، شرایط جنگی بود و شب ها محروم از هیچ نور چراغی، و حالا این شرایط سخت، ما را باز کنار هم قرار داده بود تا همدوش هم به مجروحان رسیدگی کنیم... و رفته رفته اداره بهداری سپاه شد مسئولیتی بر دوش محمدعلی و ما*.
ـ جنگ بود و ناامنی و شرایط نامساعد و بودند همکارانی که تمایل زیادی به ماندن در جبهه نداشتند و ناخواسته آمده بودند اما رفتار گرمی که از محمدعلی با مجروحان جنگی می دیدند آنها را شیفته می کرد و مشتاق ماندن. نه تنها مشتاق ماندن که فعالیتی شبانه روزی شیوه آنها می شد. این خوش اخلاقی و گرمی رفتار محمدعلی مختص مجروحان نبود که همه بخصوص همکارانش را نیز شامل می شد و کاری می کرد که آنها شیفته خدمت به جنگ شده بودند و خود مبلغی برای دیگران.[1]
همسرش از نماز جماعت جشن عروسی می گوید
اهمیت دادنش به نماز جماعت از همین جا بیشتر روشن می شود که برایش مجلس عروسی و عزا نداشت و دوست و غریبه نمی شناخت، صدای مؤذن که برمی خاست باید به نماز می ایستاد و چه بهتر که جماعت باشد.
مجلس ساده ای به مناسبت پیوندی زیبا در خانه پدر عروس بر پا شده بود اما در این میان صدای اذان بود که در فضا پیچید، پسر خاله اش را جلو فرستاد تا امام جماعت شود و دیگران نیز پشت سرش و اینگونه این نماز در خاطر همه مهمانان به یادگار ماند.
* . من و چند تن دیگر از دوستان.
- بر گرفته از خاطره دکتر محمدرضا محمدی، رئیس مرکز تحقیقات روانپزشکی و روانشناسی دانشگاه علوم پزشکی تهران.
دیدگاه تان را بنویسید