دلشوره امان مادر را بریده بود آخر هر گاه اینطور می شد می دانست که قرار است اتفاقی برای پسر بیفتد اما این بار نه جنگ بود و نه جبهه، پس علت این حال غریبش چه بود؟!

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: هجدهم فروردین ماه بود که مادر از سفر حج برگشت و علی را در میان فرزندانش ندید. تپش هایش به شماره افتاد و سراغ او را گرفت. او را مطمئن کردند که او سالم است و در تهران درگیر جلسه. ضعف بر مادر مستولی شد و تنها ساعتی بعد کارش به بیمارستان کشید.

پاسی از شب گذشته بود که چشمان مادر به روی علی[1] باز شد و با شنیدن «عزیز جان!» دوباره بی هوش شد. صبح بود که مادر به هوش آمد و علی را دید که کمی آن طرف تر با دکترها مشغول صرف صبحانه است. دلش نمی خواست نگاه از او برگیرد. آمدن علی مانند دارویی شفابخش حالش را خوب خوب کرد تا جایی که دیگر شب را برای استراحت به خانه رفت.

کمی که جاگیر خانه شدند از دخترش خواست تا دشداشه ای را که برای علی آورده است بیاورند تا سایزش را امتحان کند. علی پیراهن را که پوشید دیگر در نیاورد تا نمازش را هم با آن بخواند. به نماز که ایستاد مادر او را در صف ملکوتیان دید و دلش لرزید. نمازش که تمام شد به بهانه اینکه سرما می خورد از او خواست تا پیراهنش را عوض کند.

رفت و آمد مهمانان تا پاسی از شب ادامه یافت و علی که خسته راه بود خواست تا کمی استراحت کند و بعد از ساعتی راهی حرم شود و از مادر خواست تا یک ساعت دیگر او را بیدار کند.

دست در دستان مادر داشت که خواب مهمان چشمانش شد. مادر با نگاهش خواب او را دنبال می کرد. توفانی سراسر آسمان دلش را گرفته بود و قصد فرو نشستن نداشت. به یاد دوران کودکی علی و گریه های شب هنگامش افتاد. یاد آن روز عاشورایی که نفس پسر بند آمده بود و مادر رو به گنبد طلایی آقا حرف هایی زده بود و حالا هنوز هم علی کنارش بود. نگاه از علی بر نمی داشت و آرام آرام اشک می ریخت. زمان می گذشت و مادر در افکار خود سیر می کرد و غافل از گذشت زمان، به خود که آمد دید دو ساعتی از خواب علی گذشته است. با خود کلنجار رفت و آرام فرزند را بیدار کرد. علی که چشمانش را باز کرد گفت عزیز جان چرا دیر بیدارم کردی؟ و تنها شنید که مادر می گوید آخر خیلی خسته بودی دلم نیامد بیدارت کنم اما دلش بر چیز دیگری گواهی می داد. همیشه دلشوره هایش معنای خاص خود را داشت. زمان جنگ هم همین طور بود هر بار که دلشوره ای به سراغش می آمد، آن موقع خبر زخمی شدن علی را برایش می آوردند. اما مانده بود که این بار قرار است که چه اتفاقی بیفتد؟!

علی خواهر را صدا کرد و همراه هم راهی حرم شدند. آخر او عادت داشت هر بار که به زیارت آقا می آید شب را در حرم صبح کند و این بار خواهر نیز توفیق همراهی یافته بود.

و اما در تهران، پیکانی مشکوک، رفتگری ناشی و رفت و آمدهای غریبه ها همه و همه خبر از اتفاقی می داد که هیچ کس حتی فکرش را هم نمی کرد و اینها علائمی بود که آن شب همسایه ها دیده بودند اما نمی دانستند که چه پیش آمدی در انتظار است.

صدای نقاره خانه می آمد و آفتاب حرم کم کم گسترده و گسترده تر می شد که علی در مقابل یکی از درها منتظر خواهر ایستاده بود. سر راه نان و پنیر و خامه ای هم گرفتند و راهی خانه شدند.

سفره پهن شد و نان و ... داخل آن گذاشته شد و آن گاه علی به سراغ مادر و پدر رفت تا آنها را دعوت به صرف صبحانه کند و زمانی بعد برای خداحافظی به سراغ بستگان رفت و حلالیت طلبید و نصیحتی کرد و تا ظهر خود را به خانه پدری رساند. دیگر باید راهی تهران می شد. از اهالی خانه خداحافظی کرد و به سمت فرودگاه راه افتاد.

شنبه بود و بیست و یکم فروردین ماه سال 78. زمزمه های دعای عهدش که به پایان رسید، مهدی را صدا کرد تا زودتر از خانه خارج شوند آخر همیشه خودش او را به مدرسه می رساند. و اما منافقی با لباس خدمتکار شهرداری در کمینش نشسته بود تا حکم اعدام انقلابی را که دادگاه منافقانه شان در سال 61 صادر کرده بود حالا بعد از سال ها اجرا کند.

علی از پارکینگ خارج شد و منتظر ماند تا مهدی خود را برساند. با دیدن خدمتکار شهرداری، مکثی کرد تا اگر او کاری دارد برایش انجام دهد که مرد مهاجم نزدیک شد و پاکت نامه ای را به دست صیاد داد. صیاد که سرش را پایین انداخت مهاجم سر او را نشانه رفت و سینه و شکم را؛ و به سرعت متواری شد. و اینگونه دلشوره های مادر باز هم رنگ واقعیت به خود گرفت.

 

 

 

 
  1. تیمسار علی صیاد شیرازی، جانشین ستاد کل نیروهای مسلح.  

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
2 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.