روایتی از غارت مهمترین اسناد تاریخی تئاتر ایران
کتابخانه اداره تئاتر سرنوشت عجیب و غمباری را پشت سر گذاشته؛ مثلِ یک جوانِ بالغِ ناکام که به عمرش چند جنگ جهانی دیده باشد.
جی پلاس، «حمید مظفری» موسس و مدیر سالهای سال این کتابخانه بوده است و بیش از همه پدر آن. پدری که از غارت اسناد مهم تئاتر ایران و اداره تئاتر میگوید و هنوز هم دلش از گفتن این رنجنامه بیست ساله ریش میشود؛ یعنی حدود سه دهه حضور در اداره تئاتر و دو دهه فعالیت در کسوت مدیر و گرداننده کتابخانه اداره تئاتر.
دیدن دهها نمایشنامه قدیمی از نویسندههایی که نام هرکدام به تنهایی وزنهای در ادبیات نمایشی ایران است در یک کتابخانه در اداره تئاتر؛ شگفتانگیز است. نمایشنامههایی که بعضی از آنها دستنویس و بعضی دیگر با خط نامهای آشنا، پاراف شده و حاشیهنویسی شدهاند. گنجینهای که حمید مظفری میگوید یک از هزار گنجی بزرگ بوده که روزگاری در اداره تئاتر به همت او و دیگران نگهداری میشده و حالا چیزی به جز همین چند نمایشنامه از آن باقی نمانده است. مظفری در این گفتگو، از آنچه بر سد آرشیو تاریخی اداره تئاتر آمده؛ میگوید و لابهلایش خاطراتی از ماههای پس از انقلاب اسلامی در اداره تئاتر، روند ارزشیابی و دریافت مجوز و... نقل میکند.
بعضی از اسنادی که در کتابخانه وجود دارد به عنوان سند تاریخی محسوب میشوند. چون بعضی از آنها پاراف دارند و بعضی از آنها دستنویس هستند و از این منظر هم اهمیت دارند. شما دورهای از مدیریت کتابخانه اداره تئاتر را به عهده داشتهاید. این کتابخانه چه فرقی کرده است؟
نه، این جوری نبوده که «دورهای از مدیریت» را برعهده داشته باشم بلکه از اساس بعد از انقلاب؛ جریان راهاندازی دوباره کتابخانه اداره برنامههای تئاتر [اسبق] با شکل و شمایل و شان و شخصیتی که بنده به آن دادم شروع شد و همزمان با تاسیس «ادارهکل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان تهران» هم تمام شد که خواهم گفت چگونه. پیش از انقلاب در محلی که اداره اسبق برنامههای تئاتر [میدان فردوسی کوچه پارس] قرار داشت؛ کتابخانه کوچکی زیر همان طبقهای که با آمدن دوستم استاد داوود فتحعلیبیگی کتابخانه را دوباره با همت و اراده خود علم کرد؛ قرار داشت. منتها برای یکی دوسالی [پیش از ورود بنده برای نجات آن] درِ ورودی آن به صورت شبانهروزی و چهارتاق باز بود و هر کسی هر زمان که اراده میکرد به آنجا آمد و رفت داشت. درست شبیه بود به خیابانهای روزهای پس از انقلاب که از نیروهای راهنمایی و رانندگی و پلیس شهری در آنها خبری نبود. چون همه طاغوتی بودند.
خلاصه اموال کتابخانه سبیل شده بود: هرکس هر چیز میخواست میبرد. ازجمله یک شاهنامه بایسنقری بسیار نفیس که به مناسبت جشنهای دوهزاروپانصدساله شاهنشاهی چاپ شده و به اداره یا رئیس وقت، زندهیاد عظمت ژانتی هدیه داده بودند. جزئی از دارائی آن کتابخانه بود که به سرقت رفت و بنده هم بعدها سارقان را شناختم اما کاری از دستم برنمیآمد. قیمت آن، در حال حاضر بالای 10 میلیون تومان است. یا مثلاً چهار پنج سال پیش یک نسخه از شاهنامه بایسنقری را در آمریکا به مبلغ پایه 9 هزاردلار در اینترنت به حراج گذاشته بودند. اینهایی که گفتم دوروبر سال شصت یا کمتر است.
مدیریت یا به قول خودتان راهاندازی کتابخانه اداره تئاتر چگونه اتفاق افتاد؟
داستان ورود بنده به ماجرای کتابخانه بهصورت خودخوانده بود. ذره ذره رفتم و در آنجا مستقر شدم. نه اینکه کسی به من حکمی داده باشد. چون شیرازه اداره برنامههای تئاتر از هم گسیخته بود؛ دلیلش هم این بود که ادارهکل امور هنری را که اداره برنامه تئاتر یکی از واحدهای تابعه آن بود؛ منحل کرده بودند بنابراین این اداره در چارت اداری منحل شده بود و جالب آنکه همچنان موقع نام بردن به غلط گفته میشد: اداره تئاتر. و باز هنوز حتی ازسوی مسئولان به عنوان «اداره برنامههای تئاتر» نامیده میشود. درواقع مرکز هنرهای نمایشی که ایجاد شد همان وظایف اداری اداره برنامههای تئاتر سابق را انجام میدهد با این تفاوت که اداره تئاتر تشکیل شده بود از چندین گروه رسمی و به استخدام درآمده تئاتر که در هر گروه نیز چند کارگردان حقوق بگیر رسمی حضور داشت.
از بحث اصلی دور افتادیم اما بگذارید این را هم بگویم که مرکز اداره نمایشی که تاسیس شد، اداره برنامههای تئاتر دیگر اداره تئاتر نبود. کالبد یا شبحی از آن بود و دیگر بودجهای نداشت تا به کتابخانه رسیدگی کند. فقط ساختمانی باقی مانده بود و دیگر وجود خارجی نداشت.
از نظر کارکرد؟
بله؛ اداره تئاتر قبلاٌ متصدی و متولی تئاتر ایران بود. بودجه، رئیس، شورای سه نفره تئاتر، کادر و مسئول اموراداری و مالی، آرشیو لباس و آکسسواری با متصدی مربوطه واحد گریم و اتاق حرفهای ضبط صدا [معروف به صداخانه] و سریدار و آبدارچی؛ نگبان و کادر چندنفره اداری داشت و از اینرو لازم بود که کتابخانهای هم میداشت؛ و این کتابخانه کتابدار میخواست، بودجه برای خرید کتابهای مرجع و نمایشنامه، آلبومهای عکس، مشترک شدن با موسسه مطبوعاتی بریده جراید روزانه و... بود. اداره تئاتر این اواخر دوجور نشریه داشت: 1- فصلنامه تئاتر که نخستین شمارهاش را زندهیاد استاد خلیل موحد دیلمقانی درآوردند که در همان درآمدن و نیامدن اولین شماره بالاخره باقی را «لاله تقیان» و «جلال ستاری» به دست گرفتند. از آن فصلنامه پنج شماره درآمد و باقی به واسطه رویداد انقلاب متوقف شد اما هر پنچ شماره در نوع و زمان خود بینظیر بود. 2 – نشریه دوهفتگی اداره تئاتر که با تا زدن چندلتی یک برگ کاغذ دراندازه آ۴ به صورت آکاردئونی به همت لاله تقیان به مدت نزدیک به دوسال درمیآمد. البته این یکی چندان اصیل نبود زیرا در تعقیب نشریه دوهفتگی اداره هنرهای دراماتیک [سَلَفِ همین اداره برنامههای تئاتر] نشر میشد. بدیهیست که همه این فعالیتها نیازمند تامین بودجه بود و این بودجه را هم اداره تئاتر تامین میکرد. اینها را که عنوان میکنم بهخاطر این است که بگویم از نظر تاریخی، چه اتفاقاتی بنا بود بیفتد یا نیفتد یا افتاد. امور هنری، بخش اجراییاش، زیر نظر ادارهکل فعالیتهای هنری بود که الان به صورت معاونت هنری در آمده است. مجموعه موسیقی، رقص، نمایش و این امور زیر نظر این ادارهکل بود. اداره برنامههای تئاتر، یکی از ادارات زیرنظر این ادارهکل بود.
یعنی برای خودش ردیف بودجه داشت؟
بله. زمانی که میخواستند بودجه بنویسند و به مجلس بدهند ادارهکل فعالیتهای هنری از زیر مجموعههای خود میخواست که بودجههای خود را تعریف کنند. بعد وقتی وزارت فرهنگ و هنر بودجه کلی خود را به دولت و دولت هم لایحه بودجه را به مجلس میبرد، بودجهای به اسم اداره برنامههای تئاتر تصویب میشد در آن صورت وزارتخانه یا ادارهکل نمیتوانستند بودجه هنر [حالا در اینجا تئاتر] را به هرکه دلشان خواست شوهر دهند. الان بودجهای فقط بهعنوان کلی «فرهنگ» وجود دارد که مشخص نیست از این بودجه به تئاتر چه مبلغی تعلق بگیرد. اگر به نقاشی و هنرهای تجسمی هم، ندادند. بودجه، بودجه «فرهنگ» است؛ اصلاً شاید در جایی خارج از حوزه هنر لازم آید که مصرف شود!!! در کتبیه وزارتخانه، هنر وجود ندارد در حالی که که حتماٌ بایستی «وزارت فرهنگ و هنر» باشد و بودجهای هم برای هنر تخصیص داده شود. وقتی که چیزی به نام هنر نیست، لابد «هنر» هم نیست. خلاصه آنکه به دلایل عرض شده، اداره برنامههای تئاتر دارای بودجه و کتابخانه هم بهرهمند از آن. در دفاتر قدیمیای که من لابلای دور ریختنیهای برخی رئیسان وقت اداره یافتم هزینههای کتابخانه ثبت شده بود اگر بلائی بر سرش نیامده باشد شاید شما هم دیده باشید.
آنچه امروز بهجا مانده و میشود دید نمایشنامههایی است که همگی در پوشه قرار داشتند.
همه اینهایی را که شما مشاهده کردید، من انجام دادم. مثلاٌ از یک نمایشنامه ده-پانزده نسخه پلی کپی موجود بود. آنها را با کمک زندهیاد جمشید اسماعیلخانی سپس محمود رهبر و در آخر با کمک بسیار موثر فریده دژکامه در پوشه قرار دادیم و براساس حرف الفبا قفسهها را نامگذاری کردیم تا هر پوشه در جای خود قرار گیرد اما مهمترین کاری که به اتفاق بانو دژکامه صورت گرفت فهرستنویسی پوشههای نمایشنامه براساس روش دیویی البته با اندکی دستکاری بود. یکی از وظایف یا کارکردهای دیگر کتابخانه تکثیر نمایشنامههای خریداری شده چه برای اجرا و چه برای حمایت بود. کار دیگری هم ازهمین جنس، تکثیر نمایشنامههای ترجمه شده از سوی هنرمندان حوزه تئاتر و اغلب هم از اعضای اداره بود.
حالا ناچارم برای بیان قسمتی دیگر از ماجراهایم چند جمله از سرنوشت اداره، پس از بلاتکلیفی ناشی از انقلاب عرض کنم: کار روزانه ما کارمندانِ هنوز اداره برنامههای تئاتر، حضور در اداره و تشکیل اجتماع برای روشن کردن اساسیترین مسائل انقلاب و مملکت بود. یکی از فعالیتهامان زندهباد و مردهباد گفتن علیه یکدیگر بود. همه در پی کشف ضدانقلاب و رسوا کردن او یا شناختن سلطنتطلبان طاغوتی یا افشای جاسوسهای حزب توده که در صفوف انقلابیون اداره تئاتر نفوذ کرده بودند؛ بودیم. همه دشمن همدیگر شده بودیم. گاهی اوقات هم دشمنان خود را درحالیکه رو در رو رفیق بودیم یواشکی به مقامات لو میدادیم. غافل از آن که در هر پاگرد طبقات چهارگانه ساختمان ادارهمان چهار- پنج و گاه شش گونی از با ارزشترین اسناد تئاتر مملکت یعنی از سال هزاروسیصد و یازده تا همین اواخر [حالا کمتر یا بیشتر، مهم نیست] ریختهاند و رفتهاند پی کارشان. چیزی از بازیهای ما با خودمان و روزگار با ما نگذشته بود که چارت اداری به هم ریخته شد و دراین میان اداره تئاتر بیاذن و روادید ما منحل شد. البته ما از این که آن بالاها چه میگذرد بیخبر بودیم و نمیدانستیم این جایی که اداره ما بوده حالا صرفاً یک ساختمان از داراییهای تشکیلات تازهای بهنام مرکز هنرهای نمایشیست و مرکز نمیتواند ما را ببرد پیش خودش، فقط جا برای سازمان اداری خودش دارد. ما کارمندان هنری را هم که خیلی هم زیاد بودیم در اداره برنامههای تئاتر سابق جای دادند و برای ضبط و ربط امور و حاضر غایب کردنمان رئیسی را هم گذاشتند بالای سرمان. فعالیت ما، تئاتری بود و ما تولید میکردیم. حالا دیگر این کتابخانه بیصاحب ماند. انقلاب شده، و شیرازه خیلی از امور اداری از هم پاشیده بود. این از هم پاشیدگی را وزارت فرهنگ و هنر و وزارت اطلاعات و جهانگردی چندماهی پیش از پیروزی انقلاب بو کشیده بودند درنتیجه همان گونیهایی که گفتم در پاگردهای اداره ولو و بیصاحب رها شده بودند بار بر کامیون کرده به اداره تئاتر تحویل داده و رفته بودند؛ حالا چهطور شده بود که پس از دهها سال چنین کردند؟ چون ماهها پیش از پیروزی انقلاب و شاید هم یکی دوسال زودتر «رکنالدین خسروی» و زندهیاد جمشید لایق از طریق مکاتبات اداری آنها را درخواست کرده بودند.
محتوای گونیها چه بود؟
از زمان رضاشاه هر نمایشنامهای که برای تصویب و اجازه به اداره نگارشات آمده بود، سند میشد و اسناد و مدارک مربوطه را هریک جداگانه در پوشهای گذاشته شماره ثبت دفتر و بایگانی روی هرکدام زده و مجموعه یکسال را در زونکن [که به آنها کارتن گفته میشد] قرار داده با نخ میبستند، آنچه در پوشهها و در کارتونها ریخته میشد همراه با اسناد و مکاتبات بود. سند تاریخی کاملی از فعالیتهای تئاتری ایران در حوزه دولتی و غیردولتی بود. در زمان رضاشاه تئاتر دولتی نداشتیم. زمان محمدرضاشاه هم تا قبل از 28 مرداد، تئاتر دولتی نداشتیم و تئاتر، خصوصی بود. بنابراین مجموعهای از نمایشنامهها، مثلاٌ نمایشنامههای سال 1311 با عنوان مکبث یا هملت بود که یکبار اجازه داده بودند که به زبان ارمنی اجرا شود. سند این نمایشنامه وجود داشت. چیزی که الان برای نوشتن یک کتاب پژوهشی به شدت کمبود آن احساس میشود. اما بیشتر این اسناد غارت شد: همان روزهایی که تکلیف اموال اداره به ویژه این اسناد و داراییهای کتابخانه نامعلوم و دستخوش ...
این اتفاقات مربوط به قبل از انقلاب اسلامی است؟
خیر. این اسناد در بایگانی راکد اداره نگارش بودند. جایی بود که هرکسی میخواست برای چاپ اثر یا اجرای نمایشنامه یا گرفتن مجوز ساخت فیلم، اقدام کند، به آنجا میرفت. اگر میخواستید نمایشنامهای را به صحنه ببرید، باید به این اداره میرفتید و پنج الی شش نسخه تحویل میدادید، بعد یک فرمی را پرمیکردید [نمیدانم نمونهای از آن در کتابخانه فعلی باشد یا نه] پنج ریال یا پنج تومان تمبر باطل میکردید، درخواست میدادید که نمایشنامه را چه کسی به شما واگذار کرده است. یا مواردی مثل این که میخواهید چگونه اجرا شود و هدف خود را هم میگفتید. بعد از اینها، جواب منفی یا مثبت را بهصورت کتبی به شما میدادند و حق اعتراض هم داشتید. مانند شرایط دادگاه، اعتراض میکردید، از نو بررسهای دیگری آن را میخواندند، و بعد یک جلسهای را با حضور ذینفع و چندتن تشکیل میدادند، اگر کار قبلاٌ رد شده بود، ممکن بود این بار رای به نفع شما برگردد. ادارهکل از مجموع نمایشنامهها، یک الی دو نمایشنامه را برای خود نگه میداشت. نمایشنامههایی را که تصویب کرده بود، صفحه به صفحه مهر میزد. یک مهر مکعب مستطیل بزرگ درست کرده بودند که در صفحه آخر میزدند و توضیح میدادند که این کار قابل اجرا است، مجوز دارد و آن را امضا میکردند. بعد هم مهر کوچکتر را میزدند. فکر میکنم اواخر سال 57 بود. در حول و حوش بهمن ماه بود و انقلاب هنوز پیروز نشده بود.
سرنوشت گونیهای اسناد چه شد؟
در پاگرد هر طبقه چهار الی پنج عدد از این گونیهای بزرگ مملو از اسناد وجود داشت. بعد هم هرکسی میآمد و یک کارتون را درمیآورد و اگر از چیزی خوشش میآمد، یک سندش را برمیداشت، دیگری نمایشنامهاش را برمیداشت. یک آقایی که نام او را نمیبرم، خیلی از اسناد ازجمله نمایشنامههای معروف را برداشت و برد. مانند نمایشنامههای رفیع حالتی، «خاقان میرقصد».
چرا اسم نمیبرید؟
آن شخص کار مثبتی انجام داد؛ اسناد را برد و استفاده پژوهشی کرد. دستکم آنها را توی جوب قاطی نخاله نریخت؛ فرد دانشمندی است. به نظر من وقتی که کسی از بیرون از خانواده تئاتر، از آن اسناد چیزی برده، این شخص هم از داخل خانواده حق بردن داشته است. چون اسناد در زمانی که این اتفاقها میافتاد صاحبی نداشت و کسی هم بالای سر آنها نبود. در هر طبقه چندین گونی بزرگ شامل اسناد باارزش و ذیقیمت مانند گونی سیبزمینی رها شده بودند. به چشم خود میدیدم کسانی که معلوم نبود از کجا و چرا بهطور دم افزون به اداره تئاتر منتقل میشدند، موقع بالا و پائین رفتن از پلهها، به گونیها لگد میپراندند؛ و آنقدر این حرکت زشت و جاهلی تکرار شد تا کمکم سر گونیها شکافته میشد. بنده دراین شرایط بود که به اتاقی که کتابخانه بود، و درِ آن هم بهروی همان لُمپن-هنرمندان باز بود، رفتم. به صورت خود خوانده در آنجا مستقر شدم و شروع به جمعآوری اسناد کردم.
این دوره در زمان مدیریت چه کسی بود؟
بعد از آقای مشایخی، یعنی در دوره هوشنگ توکلی بود. البته مدیریت در آنجا مرتب تغییر میکرد. مثلاٌ آقای حسینخانی نامی برای مدتی رئیس اداره تئاتر شد، که کارش بازدید ارزشی بود. کار ایشان، هنری و تئاتری نبود؛ البته علایقی هم داشت اما بیشتر، وابستگی سیاسی و حزبی داشت. ایشان با کلت میآمد و مثلاً با من صحبت میکرد. از جیب خود فشنگ درمیآورد و ضمن حرف زدن با آدم، آنها را مثل بازی یه قل دوقل میانداخت هوا؛ این شکلی به من نشان میداد که اسلحه دارد. آن روزها ما نمایش «حماسه ننه خضیره» اولین درام ایرانی نوشته شده برای جنگ صد درصد تحمیلی را بر صحنه تالار رودکی برده بودیم. ایشان هر روز صبح بنده را احضار میکرد تا اخطاری ملایم دال بر رعایت بعضی خواستهها و اعمال آنها در اجرا، بدهد. ولی خیلی احترام میگذاشت. اما هیچکدام از روسای بعد از انقلاب در اداره تئاتر کاری به کار کتابخانه نداشتند تا سال 1364 که بعداً خواهم گفت؛ به هرحال در یکی دو سال اول انقلاب بود که من به تنهایی در آنجا شروع کردم به رتق و فتق امور کتابخانه و بعد هم آنجا، تا شکلگیری نهایی [که چندسالی هم طول کشید] بهصورت پاتوق درآمد و دوستانی میآمدند و نزد من مینشستند؛ ازجمله زندهیاد هما روستا. که از آنجا با هم آشنا شدیم و بعد هم به من یک نقش برای بازی در تئاتری به نام زمستان پیشنهاد داد که بازی هم کردم. محمود رهبر نمایشنامهنویس، که هم کارمند اداره تئاتر و هم نمایشنامهنویس و هم دوست من بود نزد من میآمد. بعدها این رفتوآمد سابقهای شد برای همکاریای که به آن اشاره کردهام. دلیل پاتوق شدن آنجا این بود که خیل عظیم هنرمندان که در میانشان غیرهنرمند هم کم نبود چون واقعاٌ جایی برای نشستن نداشتند به کتابخانه پناه میآوردند. اوضاع اداره تئاتر خیلی بد شده بود.
چه اتفاقی در سال 1364 افتاد که روند کتابخانه اداره تئاتر تغییر کرد؟
من تا سال 64 این اسناد را نظم دادم. سال 64 شخصی را برای ریاست خانه تئاتر فرستادند که این شخص در انسانیت، معرفت، سواد، یکی از نوادر است. شخص آقای امیر لواسانی که تحصیلکرده ایتالیا و رشته هنر است. ایشان آمدند و باهم آشنا شدیم و رابطه ما با یکدیگر گرم شد، که خوشبختانه هنوز هم هست. ایشان برای هنرمند احترام بسیاری قایل بود. به من میگفت که این کتابخانه را باید کاملاٌ درست کنیم. از اینجا بود که کلید خورد و من توانستم با فراغ بال و دست باز و همراه با یکسری امکاناتی که در اختیار داشتم، کتابخانه را منتقل کنم؛ طبقه اول که وارد پاگرد میشدید، دست راست یک سالن طولانی بود، یعنی سه اتاق را سر هم زده بودند که به صورت یک سالن طولانی درآمده بود. ما به آنجا نقل مکان کردیم. آقای لواسانی به من گفت که درخواست خود را اعلام کنم که چه چیزهایی لازم دارم. البته خود ایشان هم نظر میداد، چون اغلب، نظراتش درست بود. ما میز مطالعه بزرگی به همراه صندلی میخواستیم که طول سالن را پرکند. از قبل یک قفسه فلزی که دری از شیشه داشت، و درِ آن هم قفل میشد، داشتیم که آن را هم به کتابخانه آوردیم و من اسناد خیلی با ارزش و نفیس را در آنجا نگهداری میکردم.
چه جور اسناد نفیسی؟
یکیاش «تاریخ ویل دورانت» چاپ سازمان کتابهای جیبی [از ناشران خوب آن روزگار] بود که موقع انتقال به جای جدید چندین جلد از آن بیشتر نمانده بود. یکی دیگر هم دایرهالمعارف آمریکانا در بیست جلد به گمانم که از آن هم، یکییکی برده بودند... یک تعداد کتاب دیگری هم بود که خودم خریداری کرده بودم. مثلاٌ کتاب تاریخ هنر ترجمه زندهیاد پرویز مرزبان که فقط با حواله میشد خرید. اینها و کتابهای دیگری که الآن به یاد ندارم کتابهای گرانی بودند. دیگر، تابلوی برنجی کوچکی بود که آرم فرهنگ و هنر و عبارت اداره برنامههای تئاتر روی برنج حک و با رنگآمیزی مینایی رنگ شده بود و پیش از انقلاب روی جرز سنگی ورودی ساختمان نصب میکردند. این را من لابلای آشغالها پیدا کردم. من ابتدا یکسری از چیزها را لابلای آشغالها پیدا کردم. که مربوط به سال 62 میشود. یکی دیگر از چیزهایی که پیدا کردم، ماسک چهره «نصر»[سیدعلی نصر] بود. که بلافاصله بعد از مرگش قالب برداشته بودند. همه اینها را در آن قفسهای که شیشه و قفل داشت نگهداری میکردم.
حالا بازبرمیگردم به سال 62 که فردی به نام حمید امین را برای ریاست اداره تئاتر آوردند. در آن موقع دیگر چارت تغییر یافته بود، و مرکز هنرهای نمایشی شکل گرفته بود و همه دستورات از آنجا میآمد. این شخص را هم به ریاست ساختمان اداره تئاتر سابق گماشتند. آن شخص به ما اعلام کرد که نامه از مرکز آمده که باید هنرمندان زیرمجموعه چند گروه نمایشی آیند و هر گروهی در یکی از تالارهای نمایش مستقر بشود. مثلاٌ تئاترشهر، سنگلج، تالار هنر، آبگینه، موزه هنرهای معاصر که در واقع میخواستند ما را بیرون کنند و کارهایی در اداره تئاتر انجام بدهند. سر یک هفته، گروه ما متوجه شد که این جریان عادی نیست و بو میدهد: ما را از ساختمان بیرون کردهاند تا در آنجا یک کارهایی بکنند؛ گروه ما به سرپرستی اکبر زنجانپور به فوریت متوجه شد که ما را در تئاتر شهر نمیپذیرند. چون اتاقی در اختیارمان نمیگذاشتند مجبور بودیم که در راهروها راه برویم یا بایستیم.
از همین روی ما اولین گروهی بودیم که به ساختمان اداره برگشتیم. وقتی که به اداره تئاتر رسیدیم، دیدیم که چیزهایی مثل کاغذ پاره، جلد آلبومِ عکس و اینجورچیزها مخلوط با گچ و نخالههای ناشی از کندوکوی بنایی درست در جوی جلوی درِ اداره ریخته شده. من همان موقع از دور یک چیزهایی را شناختم. بعضی از آنها مربوط به «گروه هنر ملی» استاد عباس جوانمرد بود. اسنادی بودند که از بین رفتند. عباس جوانمرد یک گروه تاسیس کرده بود به همین نام و تنها گروهی بود که از امکانات ویژهای برخوردار بود و برای خود آرشیو جداگانهای داشت، ظاهراً به دلیل این که گروه «گروه هنرملی» تئاتر بود، وزارتخانه توجه ویژه به آن میکرد خلاصه هرچه بود، بخشی از اسناد مهم تئاتری درمیان داراییهای این گروه بود که همه در همان یکی دوهفته که اداره خالی از اغیار شده بود، منهدم، مفقود شده یا خوار و خفیف لابلای نخاله افتاده بود. گروه هنر ملی طی نظمی دقیق از گفتوگوهای نشستهای خود صورت جلسه مشروح فراهم میکردند. گمان میکنم این صورت جلسات یا توسط جمشید لایق و یا بهزاد فراهانی در دفترهایی نوشته میشد، چون عضو گروه بودند. من این دفاتر را مشاهده کرده بودم. آنها آلبوم عکس، ابزار ویژه افکتهای نورپردازی داشتند که برای اجراهایهای خودشان به کار میرفت. حتی لباسهای آنتیک محلی که جوانمرد برای اجرای تئاترها خریداری میکرد. همه اینها را دیده بودم. بعد متوجه شدم که در میان نخالهها، بروشور مربوط به سفر گروه هنر ملی به فرانسه و بریده جراید به زبان فرانسه دیده میشود. هر چیزی که در لابلای آشغالها بود بیرون کشیدم. به داخل سالن که رفتیم، دیدیم اتاق آقای جوانمرد را ویران کردهاند. در آنجا دو عدد کمد فلزی بلند بود که درهای آنها همیشه قفل بود. اما موقعی که ما رسیدیم این دو کمد با درهای شکسته شده در راهرو مقابل اتاق رها شده بود، آه از نهادم بلند شد. از آلبوم گروه تئاتر زندهیاد آقای داود رشیدی سه الی چهار عکس را گذاشته، باقی را برداشته بودند. حالا یا برای خودشان برده و یا نابود کرده بودند.
اسناد اداری را هم از بین برده بودند. دفتر بزرگی برای صورت هزینهها بود؛ اجاره اداره برنامههای تئاتر از پنج تومان یعنی پنج عدد یک تومانی شروع شده بود و تا دوازه هزار تومان رسیده بود. مشخصات همه اسناد اداری و فعالیتهای گروهها و سفرهای استانیشان در آن ذکر شده بود. میشود گفت کل تاریخ تئاتر ایران از 28 مرداد به بعد و حتی پیش از آن [گونیهای حاوی اسناد]. به گونهای در کتابخانه اداره تئاتر قابل ردیابی بود. پیش از انقلاب مجلداتی نمایشنامههای چاپی برای اداره خریداری شده بود. مُهر اداره برنامههای تئاتر هم روی آنها بود. در سال 64 آقای امیر لواسانی به من یک حکم داد که باید آنجا را اداره کنم. بهعنوان اینکه مسئول کتابخانه هستم و هر کمکی را که لازم داشتم بگویم. ما شروع به خرید تجهیزات کردیم. چیدمان را انجام دادیم. قفسههای چوبی قبل از انقلاب در آنطرف را به اینطرف منتقل کردیم و به این ترتیب یک کتابخانه درست کردیم. مبنای نمایشنامههای چاپ نشده را درست کرده و فیشبرداری کردیم که تعداد آنها خیلی زیاد بود. یک نمایشنامه داشتیم که یک نسخه بیشتر نبود، بنام حسن سنتوری. دقیقاٌ به خاطر ندارم این نمایشنامه را چه کسی نوشته بود. ولی در مایه آثار زندهیاد استاد محمد بود. به لحاظ نگرش چیزی در مایههای آثار ایشان بود. یکی از بانوان هنرمند ما سالها پیش برای اجرا این نمایشنامه را لازم داشت و امانت گرفتند. البته قرار بود بازگردانند... بگذریم.
این دوره شما در اداره تئاتر مشغول چه کاری بودید؟ بقیه چطور؟
در فیشبرداری از نمایشنامههایی که چاپ نشده و تعداشان هم زیاد بود، همانطور که گفتم از فریده دژکامه کمک گرفتم. خانم دژکامه به اضافه تعداد زیادی ازهنرمندان که پیش از انقلاب در استخدام فرهنگ و هنر بوده همچون خانم فرزانه کابلی، همسر سابق او، پولادی، همسر مرحوم خسرو شکیبایی، پوراندخت مهیمن و همسرش، اینها را میخواستند از وزارتخانه بیرون کنند. اما چون کارمند بودند و پست داشتند متوجه شدند که امکانپذیر نیست. چاره دیدند که اینها را به اداره تئاتر بدهند. در اداره تئاتر چند عنوان پست بیشتر وجود نداشت: بازیگر، کارگردان، جامهدار، آبدارچی؛ پستها در همین حد بودند. آمدند و از همین پستها برای اینها استفاده کردند. و با این عناوین اینها را از خطر اخراج نجات دادند. جذب شدند و خیلی بازیگران خوبی هم از آب در آمدند.
یکی از اینها فریده دژکامه بود. خانم دژکامه دارای اخلاق خاصی بود، وارد تئاتر نمیشد. من اعلام کردم که ایشان و آقای محمود رهبر را برای همکاری لازم دارم. آمدیم نشستیم و نمایشنامهها و مواد دیگر را منظم کردیم. در سال 66 بود که برای اولینبار ارزشیابی هنرمندان انجام و به هنرمندان واجد شرایط درجه هنری داده شد. اتفاقاٌ من و آقای راد و مرحوم جواد خدادادی بهعنوان نخستین متخصصین خبره ارزشیابی در مجمع عمومی اداره برگزیده شدیم و حکم خود را از مرکز دریافت کردیم. بلافاصله طی فراخوانی از همه هنرمندان رشتههای بازیگری و کارگردانی خواستیم مدارک کامل فعالیتهایشان را از آغاز تا آن زمان به همراه رزومه هنریشان به دبیرخانه شورای ارزشیابی اداره که همان کتابخانه و بنده بودم تحویل دهند. هرکه هرچه آورده بود در یک پاکت نگهداری میکردم. بعد که ارزشیابیها هم تمام میشد، مدارک را دیگر عودت نمیدادم به این نیت که به داراییهای کتابخانه بیفزایم و به این صورت پایه ایجاد «کتابخانه و مرکز اسناد و آرشیو تئاتر» فراهم شود. به این ترتیب اسناد بسیار زیادی تهیه شد. در سال 64 آقای لواسانی خودشان مقداری پول از اینطرف و آنطرف تهیه کردند که ما با آن، کتاب خریداری کردیم. من یک فراخوان برای کمک به کتابخانه دادم و در تابلوی اعلانات راهرو نصب کردم؛ تقاضا کرده بودم کمکها یا بهصورت نقدی باشد یا اینکه کتاب خریداری کنند و هر گونه که صلاح میدانند کمک کنند. چند چهره را واقعاٌ از یاد نمیبرم که این کار را انجام دادند: صادق هاتفی، همسر خانم کابلی، ایرج راد، آتیلا پسیانی، پرویز پورحسینی، پرویز پرستویی، و خیلیهای دیگر. اینها که به کتابخانه رفت و آمد میکردند، ارتباط خوبی با آنجا داشتند. اسامی کسانی را که کتاب میدادند یا کمک مالی میکردند ثبت میکردم. کمکم احساس کردیم که به این صورت نمیشود آن را اداره کرد، باید آن را توسعه داد و آرشیونویس داشته باشیم. از کارهای مهمی که آقای لواسانی برایم انجام دادند، این بود که در بریده مطبوعات و جراید، مشترک شدیم. این، یک موسسهای بود که روزانه برای مشترکین بریده جراید در موضوعی که خواسته شده بود میآورد. به آنها گفتیم هر مطلبی که راجع به تئاتر است، بریدههای آن را از تمام جراید برای ما بیاورند. که شامل روزانه، هفتگی و ماهانه، میشد. من بریدهها را همانطور که در پاکتهای خود بود نگهداری میکردم. در مرکز هنرهای نمایشی یک معاونی بود که به او پیشنهاد دادیم چند طرح برای تهیه آلبومهای بزرگ به ایشان بدهم تا تا بودجهای از مرکز برای ساخت آلبومها بگیرد تا بریدهها را براساس زمان انتشار و موضوع و نام نشریه در آنها بچسبانیم. ایشان زیر بار نرفت و انجام نداد. زمان میگذشت تعداد اینها هم زیادتر میشد. و بریده جراید همین طور میآمد.
اتاقکی در طبقه همکف داشتیم پر از فصلنامه تئاتر بود که پیش از این یاد کرده بودم. پنج شماره بود. سرکشی کردیم دیدیم از شمارههای مختلف آکنده است اما نامساوی. و روی زمین ولو، نمیشد با آن شمارهها دوره کاملی از همه دربیاوری؛ تنها توانستم چند دوره برای کتابخانه سرهم کنم و درکتابخانه نگه دارم. به هنرمندان اعلام کردیم هرکس لازم دارد بیاید انتخاب کند. بعد به اتفاق آقای لواسانی باقی را به حراج گذاشتیم همه را به قیمت چهارده هزار تومان فروختیم. صورتجلسه کردیم یک نسخه برای مرکز فرستادیم نسخه بایگانی هم بنا بر قاعده میبایستی جزو اسناد اداره تئاتر باشد. با آن پول کتاب خریدیم. بریده جراید حتی تا زمان دکتر محمود عزیزی هم بود چون باهم رفیق بودیم و او همکاری میکرد. آنهایی را که در گونی بود تا جایی که میشد من محافظت کردم، درآوردم و سعی کردیم اینها را سازمان دهیم با آقای رهبر و خانم دژکامه فیشبرداری کنیم که تعدادشان هم خیلی زیاد بود و دست تنها بودیم. نمیتوانستیم برویم جلو، اما اینها را نگه داشتیم.
در این مدت اسناد دیگری را هم جمعآوری میکردید؟
بعدا اسناد فراوان دیگری هم پیدا شد که با قیر آغشته شده بود نمیدانم کجا برده بودند ولی بعدا باز برگردانده بودند به اداره تئاتر و همه بسیار با ارزش... (در همان محدوده سال 1367 بود.) رسیدگی به اینها و ورقورقکردنشان تقریبا غیرممکن بود. پروندهها و اسناد همه مربوط به فعالیت اداره تئاتر از آغاز تا دم انقلاب بود؛ زمان میبرد و نیاز به نیرو و بودجه داشت که هیچکدام نبود. تنها موتور فعال، انگیزهام بود چون من عاشق کتاب و کتابخانه و اسناد و مدارک و عکس و... هستم خیلیها میدانند. آمدم تا جایی که میتوانستم همه آنها که در گونی بود و از ادارهکل نگارش فرستاده بودند و پروندههای خیلی مهمی هم در آنها بود: شامل متن نمایشنامه و دستورات اداره نگارش و نظریههای بر رسان خلاصه یعنی یک سند کامل. اینها را جمعآوری کردیم شد سال 67 که دکتر علی منتظری آمد مرکز و دوره بسیار خوبی بود. فراموش نمیشود در مدیریت نمایش ایران بعد انقلاب. دایم در حال کار و توسعه دادن بود. شنیده بود من کاری آنجا کردهام، تماس گرفت گفت قصد داریم کتابخانه و مرکز اسنادی درست کنیم و میخواهیم شما انجام دهی و تکمیل کنی و چه و چه و چه... من هم خوشحال شدم. سر از پا نمیشناختم دیدم سختیها و رنجهای ناشی از آن خوشبختانه به نتیجه رسید. اما غافل از مکر روزگار... چند وقت بعد پیامی آمد که میخواهند در پشتبام تئاتر شهر این کار را انجام دهند. گفتند شما لطف کنید هرچه دارید بدهید؛ من جواب ندادم یک ماه بعد منتظری زنگ زد گفت ما میخواهیم این کار را بکنیم شما چه اینها را بدهی چه نه ما این کار را میکنیم یعنی حرفش یکجورهایی دوپهلو بود. نگو بعضی از دایههای دلسوزتر از مادر اما به واقع حسود رای او را زده بودند که اداره تئاتر چیست؟ نه آقا بگیرید ببریم تئاتر شهر. باری، پس از مدتی موافقت خود را اعلام کردم. آقای حسین مومنی که از رفقا و کارمندان تئاترشهر بود به نمایندگی و با هماهنگی قبلی آمد و با حالت خضوع و خشوع و محبت حاصل زحمات را برد. من از هر تعداد نمایشنامه چاپ نشده نصف کردم و دادم. از کتابها آنها که مهر پیش از انقلاب اداره تئاتر خورده بود را هم دادم از آن اسناد و مدارک گونیها را تعداد زیادی که هنوز مرتب نشده بود تحویل دادم. همه را صورتبرداری کردیم ایشان رسید و بردند. بقیه را نگه داشتم. منصور خلج را مسئول کتابخانه تئاترشهر کردند. دیگر نمیدانم با این اسناد چه کردند.
بعد از آن روند آرشیوسازی و طبقهبندی اسناد در اداره تئاتر توقف شد؟
نه. من ادامه دادم و هرچه از اسناد و مدارک جمع میشد آنجا نگه میداشتم. از جمله تمام پوسترهای اجراهای تالار سنگلج از آغاز تا سال پنجاهوهفت که خانم لیلی تقیان پیش از انقلاب همه را با زحمت گردآوری قاببندی کرده بود و نمایشگاهی در داخل خانه تئاتر برگزار کرد. حوالی سال 1358 بود. تمام اینها جمع شده بود که بعدها به صورت اتفاقی پیدا کردم و در کتابخانه پنهانش کردم بروشورهایی هم مربوط به اجراهای گذشته اداره تا سال پنجاهوهفت بودجمع کرده بودم.
بعد از آن روند آرشیوسازی و طبقهبندی اسناد در اداره تئاتر توقف شد؟
نه. من ادامه دادم و هرچه از اسناد و مدارک جمع میشد آنجا نگه میداشتم. از جمله تمام پوسترهای اجراهای تالار سنگلج از آغاز تا سال پنجاهوهفت که خانم لیلی تقیان پیش از انقلاب همه را با زحمت گردآوری قاببندی کرده بود و نمایشگاهی در داخل خانه تئاتر برگزار کرد. حوالی سال 1358 بود. تمام اینها جمع شده بود که بعدها به صورت اتفاقی پیدا کردم و در کتابخانه پنهانش کردم بروشورهایی هم مربوط به اجراهای گذشته اداره تا سال پنجاهوهفت بودجمع کرده بودم.
این کار پشتکار زیادی میخواهد؛ آن را تا چه سالی ادامه دادید؟
من تقریبا تا سال 76 کتابخانه را نگه داشتم. اما درش را قفل کرده بودم؛ گاهی میشد که سر سریالی بودم دریک مورد در غیابم، عدهای ناشناس که راه پیدا کرده بودند به اداره تئاتر و به نظرم بیشتر اوباش بودند تا تئاتری، زشتترین کار زندگیشان که شکسن در کتابخانه است کرده بودند [در فقه واحکام اسلامی «شکستن حِرز» مجازات نسبتا شدیدی دارد]. مرا از این ماجرا با خبرکردند وقتی که آمدم دیدم در اصلی کتابخانه شکسته و باز است. یکسری کتاب در روزنامه پیچیده شده و یکجا گذاشته شده و تعدادی را هم به یغما برده بودند. یکی از عزیزانی که همراه ما داخل شده و شاهد واکنشها بود فرمود: آقای مظفری شما از کجا این قدر مطمئنید که کتابی از این خارج شده؟ گفتمش جان برادر پس گمان میکنی دراین همه سال بنده در اینجا برگ چغندر بودهام؟ و بلافاصله درِ قفسه شیشهای که قفل آن را هم شکسته بودند گشودم و آن تعداد از کتابها را که برده بودند با نام و مشخصات یادکردم بعد برای اطمینان خاطرشان دست کردم در یک جای مخفی از قفسه لیستی بیرون آوردم که نام تمام کتب و محتویات ارزشمند با ذکر طبقه در آن ثبت شده بود. من نمیتوانم نام کسی را ببرم؛ گروهی بودند آمده بودند که مثلا میخواستهاند تمرین کنند. در هرحال هرجور بود میتوانستند با من تماس بگیرند که به اینجا احتیاج دارند. قبلا هم این اتفاق افتاده بود. از افتخارات من است که زندهیاد و عزیز سفرکردهمان داود رشیدی طی هماهنگی قبلی مدتی تشریف آوردند برای تمرین نمایشنامهای در همانجا.
بالاخره آمدم و با در شکسته روبهرو شدم. پرویز پرستویی و آتیلا پسیانی و چندنفر دیگر آن روز و آن ساعت آنجا بودند. خیلی آشفته شدم و بلافاصله رفتم به مدیر اداره جریان را گفتم. گفتم شما مسئولی. قفل اینجا را شکستهاند؛ گفتم پس شما اینجا چهکاره هستی؟ گفت هر اقدامی لازم است بگویید انجام دهیم. گفتم تنها اقدام این است که صورتجلسه میکنیم و عدهای شاهد امضایش میکنند. از آتیلا و پرستویی و آن دیگر یا دیگران تقاضا کردم صورت جلسه را امضا کردند [الآن این صورت جلسه نزد بنده است]. مسئول آنجا یکدفعه رگ غیرتش برجسته شده و میگفت حتما باید برخورد کنیم. [من صدای این قضیه را تا همین الان درنیاورده بودم.] فکر میکنم آن شخص اشتباه کرده بوده برای همین اسمشان را نمیبرم. اما خیلی کارِ نادرست و زشتی بود.
بعد از تاسیس «اداره کل فرهنگ وارشاد اسلامی استان تهران» چه اتفاقاتی افتاد؟
ما کارمندان رسمی مرکز هنرهای نمایشی شدیم کارمند این نهاد تازه تاسیس. اما بنا شد در همان ساختمان ادار تئاتر باقی بمانیم و برای مرکز کارکنیم. هم زمان با این تحولات، ادارهکل کسی را به نام (م.ح.م) از میان به اصطلاح همکارانمان به عنوان رئیس و آقا بالاسرمان انتصاب کرد.
در این مقطع آقای (ن.ب) همان که پیش از این رای آقای علی منتظری را درباره کتابخانه زده و حالا در ادارهکل استان هم منصبی پیدا کرده بود، دوباره ظاهر شد تا در پوشش طرحی نو در انداختن، در کنار و بالای سرِ (م.ح.م) که سادهدلی بیش نبود، اداره تئاتر را به کلی عاری از گذشته تاریخیاش کند، بنابراین آن به اصطلاح طرح نو از زبان مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان تهران که روحانی جوان بیتجربهای بود درآمد و گفت: میخواهیم همه اتاقها و سالنهای اداره را با دوتا یکی کردن اتاقها به صورتی مدرن و آکوستیک با سیستم تهویه مطبوع و نورپردازی مناسب، تبدیل کنیم به جایی برای تمرین گروههای تئاتری. این شد که پس از این فرمایشات (م.ح) آمد با لحنی انتقامجویانه اما زیرکانه [به اصطلاح] گفت: حمیدجان کتابخانه را تخلیه کن و هرچه داخل آن هست ترتیبی بده که منتقل شود جایی دیگر. بنده به کمال فهمیده بودم که این حرفها بهانه است و غرض، کوتاه کردن دست من از دستاوردهای خود و همکارانم و در مرحله بعد نابود کردن آثار کتابخانه است. با او از در مجادله درآمدم. گفت: «تو نگران نباش، آن سالن واقع در همکف که مشرف به پیادهرو است در اختیار تو و کتابخانه، بگذار این تخریب و ساختوساز تمام بشود، بعدش بیا دوباره در محل جدید راهاندازی کن.» اما دروغ و حیله بیش نبود. باز روز از نو و روزی از نو. مثل سال 62 اداره را بهکل تعطیل کردند و همه چیز را به هم ریختند: پولهایی که میبایست، خرج شد اما پس از زمانی نه کوتاه همهجا نیمه لخت برای مدتی رها شد... باری بنده بعد از آن مجادله بیحاصل برای خودم، با دو کارگر افغانی قرارگذاشتم تا ظرف سه روز، تمام اسناد و مدارک را بستهبندی کنیم و به آن اتاق مذکور ببریم. باور بفرمائید فقط گریه نمیکردم. با دلی چرکین و انگار که کتابخانه تخم چشمم باشد، به دقت همه را بستهبندی و داروندار کتابخانه را به همکف منتقل کردیم. در فاصله عملیات ویرانسازی، دیگر پا به آنجا نگذاشتم. پس از مدتی که اعلام شد فاز اول تمام شده برگردید، به اداره رفتم به همان اتاق سرزدم دیدم تمام کمدهای سنگین فلزی، میز، صندلی، تیر، تخته و هرچه دم دستِ (م.ح.م) رسیده آوار کرده برسر آن چیزهای با ارزش و تاریخی... من پیغام را به خوبی دریافته بودم. آشفته حال از ساختمانی که به نظر بنده تصرف عدوانی شده بود. این زمان مقارن بود با سال هفتادوپنج و حضورم در سریال پهلوانان نمیمیرند در نائین و پاره شدن دیسک کمر و بستری شدن. به تهران برگشتم و چندماهی به توصیه پزشک جراح در منزل به استراحت مطلق پرداختم.
دوباره به آن ساختمان برگشتم. رفتم که به اتاق همکف سر بزنم دیدم اثری از آن نیست؛ دیوارش را برداشته و با اتاق مجاور یکی کرده بودند برای ایجاد کافهای که قلیان و مخده کم داشت. از منشی اداره که خانم بسیار باشخصیتی بود [البته هنوز هم هستند] پرسیدم چه بر سر جنازه کتابخانه و اسناد آمد؟ گفتند منتقل کردهاند به اتاق عقبی (مشرف به حیاط پشتی). رفتم دیدم همهچیز پخش شده. بستهبندیها بازشده. خیلی چیزها دیگر نیست. (م.ح.م) را با اکراه دیدم. متوجه شدم برخورد بدی و شخصی دارد میکند؛ در رفتارش خصومت دیده میشد که بعدا فهمیدم علتش حسادت است؛ گذشت و من دیگر تا زمان بازنشستگی اداریام یعنی سال 81 پایم را آنجا نگذاشتم. البته حسین سلیمی که سال 76 مدیر مرکز شده بود حسن فتحی من را به عنوان مدیر اداره تئاتر به او پیشنهاد داده بود. من گفتم اداره تئاتری وجود ندارد و این فقط یک ساختمان است قبول نکردم. مرد نیکی به نام استاد داود فتحعلیبیگی مدیر آنجا شد. روزی آمدم به دیدارش و داستان را برای او گفتم؛ گفت یکسری چیزها ریخته آن پشت بیا ببین. مرا به حیاط پشتی که اتاقی در همکف برای سرایدار دارد برد؛ رفتم داخل اصلا قلبم داشت میایستاد. هرچه دسترنج من و دیگران بود و حاصل سالهای سال فعالیت پیشینیان و ما بود تبدیل به تلی از زباله شده بود. داود فتحعلیبیگی بعداز آن اتاقی در یکی از طبقهها درست کرد و خانمی را مسئول کتابخانه کرد و هرچه بود را جمع کرد.
منبع: ایلنا
دیدگاه تان را بنویسید