عاشق که باشی شب عاشورا عاشق تر هم می شوی. اصلا حسین علیه السلام آمده است که درس دلدادگی دهد. او نه خود که خانواده و خویشان را هم آورده است تا همه هستی اش را در راه عشق دهد. اینگونه است که دلدادگان مکتبش نیز همه هستی را پیشکش درگاه حق می کنند و این یعنی اوج عاشقی.

به گزارش خبرنگار جی پلاس، سیدالشهدا سلام الله علیه و قیام آن حضرت، سرلوحه مجاهدان راه حق در طول تاریخ است. از جمله این مجاهدان، رزمندگان هشت سال دفاع مقدس هستند. حامد اعلمی درباره حال و هوای شهید احمد پاریاب در شب عاشورای سال ۶۳ اینگونه نوشته است:

 

سال ۶۳ اسلام آباد غرب

بعد از ظهر تاسوعا و شب عاشورا، گردان از مقر( گیلان‌غرب و سرپل ذهاب) به شهر اسلام اباد اعزام شد، دسته ای منظم و یک پلاکارد یا ابا عبدالله در پیشاپیش دسته ی بزرگ عزاداری ...معاون گردان بین دسته عزاداری، ابتدای ستون. و مسئولین گروهان‌ها و دسته ها میداندار. برای مردم‌ شهر اسلام آباد تازگی داشت و عجیب بود. پیشانی بندهای مشکی و میانداران با پیراهن مشکی. گویی سینه زنان شهر سینه زنی یادشان رفته، محو و جذب سینه زنی رزمندگان شده بودند. اشکها از چشم بهترین بندگان خدا خالصانه جاری بود.

همه آمده بودند، مقر گردان را در وسط کوهستان به خدا سپرده بودند. از ماشینها پیاده و در قالب یک دسته منظم به مرکز شهر نزدیک می‌شدیم. رفته رفته دور این دسته بزرگ را مردم‌ گرفتند.  به میدان که رسیدیم میدان برای رزمندگان خالی شد. همه بودند که ناگهان به ذهنم آمد یک نفر نیست و نیامده. آری فقط و فقط او‌ نبود. چشمانم را به آرامی و دقیق بین دسته از ابتدا تا انتها و نیز در میان میدانداران چرخاندم اما واقعا نبود که نبود. مگر می شد که نباشد. آخر او یک پای این مراسم بود. بدون اطلاع از دسته خارج شدم و در میان جمعیت به دنبالش گشتم. نفر به نفر، سینه زن به سینه زن. بیشتر از من که حواسم برای پیدا کردنش جمع بود، مردم‌ به من توجه می کردند. هوا رو به تاریکی می‌رفت. ذکر علمدار  علمدار نیامد علمدار نیامد میدان شهر را پر کرده بود.

مردم احترام خاصی برای رزمندگان قائل می شدند. راه را برایم باز می کردند. هرچه نذورات و نوشیدنی بود با افتخار میان رزمندگان تقسیم می شد. اما میلی به نوشیدن شربت و آب خنک نبود. می خواستم برگردم‌ به ستون و دسته عزاداری. روبروی این دسته ی بزرگ در بالای یک بلندی نگاه عده ای از مردم خیره مانده بود. رد نگاهشان را زدم. مردم‌ همراه با اشکِ رزمندگان و عزادارانِ امام شهید اشک می‌ریختند. تنه درختی تکیه گاهش بود، لباس مشکی و یک شلوار پلنگیِ سبز لجنی، که ابهتی به ابهتش افزوده بود، او را دیدم آرام‌ گرفتم‌ از ترس نگاهش به خودم لابلای جمعیت فرو رفتم. ولی نگاهم را از او بر نداشتم. سرش پایین و فقط با ذکر علمدار و صدای رزمندگان، هق هقش بالا گرفته بود. فکرش را هم نمی‌کردم او‌ مگر گریه هم می کند؟! شاید اولین نفر و آخرین نفری بودم که گریه اش را دیدم‌. خودم را به درون صف کشیدم، رو‌ به شهید حمید شریفی گفتم ببین، ببین، چه گریه ای می کند. با اشاره درخت را نشانش دادم اما اما خبری از او نبود. شهید شریفی هم گریه اش را ندید که ندید. بعد از عزاداری به مقر برگشتیم دیدم آب و شربت به دستور او آماده شده. شام هم دسته جمعی در حسینیه گردان تدارک دیده شده بود. هنوز که هنوز است ارتباط او با خدایش و ارادتش به امام شهیدش، در خیال و ذهنم مرور می شود و‌ به او حسادت می کنم. از آن زمان بسیار گذشت و جنگ و جهاد فرو‌کش کرد. 

 

آخرین دیدار چند روز قبل از شهادتش:

من و دو بسیجی دیگر، سیر گریه اش را در حالی که در آغوشش بودم و در فراق دوستان شهیدش می بارید دیدیم. اسفند سال ۹۲ در منزل بدون اطلاع دیگران شهید شد و چند روز بعد جسم مطهر و بیجانش را از منزلش در غربت و تنهایی و بدون خانواده بیرون آوردند. او کسی نبود جز سردار دلاور و شجاع، حاج احمد پاریاب، فرمانده ی گردان حبیب ع از لشکر ۲۷حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم.

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.