مسعودی که در ابوغریب ماند

بیست و دوم تیر ماه 67 درست آخرین روزهای جنگ، تنگه ابوغریب بود و لشکری تا بن دندان مسلح و گردان عمار و کمی تجهیزات و مردانگی مردانش. مسعود هم از همان مردها بود و فرماندهی دسته کربلا را عهده دار. ماند و جنگید و شهید شد و پیکرش یک سالی گمنام ماند. اما بعثی ها را سر جایشان نشاند.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: ششمین فرزند خانواده ملا بیست و دوم فروردین ماه سال 44 در تهران به دنیا آمد. اسمش را مسعود گذاشتند. بازیگوش بود و اهل بپر بپر و فوتبال بازی کردن. نوجوان بود که کوچه و پس کوچه های و توپ پلاستیکی جایشان را به مسجد و قران خواندن دادند طوری که با بلند شدن نوای اذان، راهی مسجد می شد. مسعود عصای دست مادر بود و تا خریدی پیش می آمد، پیش قدم می شد. مهربان بود این را نه اینکه خانواده بگویند که هر کسی با او برخوردی داشت، از ته نگاهش می خواند و لب که باز می کرد، جاری در کلامش می شد. همین شیرین زبانی و مهربانی هایش دل از مادر ربوده بود. سعه صدرش هم مثال زدنی بود. طوری که انگار دکمه ای برای خاموش کردن عصبانیتش کنار دستش گذاشته باشند.

پانزده سال بیشتر نداشت که صدای خوبش در مسجد «جعفر طیار»  محله نظام‌آباد می پیچید. توی یکی از حیاط های حرم امام رضا علیه السلام نشسته بود و برای خودش دَم گرفته بود که رفته رفته جمعیت زیاد و زیادتر شد. جمعیتی که دست هایشان بالا می رفت و بر سینه فرود می آمد و اشک هایی که بر روی گونه هایشان سُر می خورد.

 

در شیپور جنگ که دمیده شد، سن و سالش اجازه جبهه رفتن به او نمی داد. خانواده هم دلش رضایت به رفتن نداشت. مسعود اما کوتاه بیا نبود. راه های مختلف را امتحان کرد و جواب نگرفت. دستِ آخر سراغ شناسنامه اش رفت و تاریخ تولدش را تغییر داد. برادرش اما دلشوره داشت، قضیه را که فهمید از مسئول بسیج خواست تا مسعود فقط در بخش تعاون مشغول باشد. او گمان می کرد که با این کار همه مسعود به آرزویش رسیده و هم خطری او را تهدید نمی کند. سال 60 بود که اولین حضورش کنار بچه بسیجی های جنگ را تجربه کرد.

بله، هرچند که مادر اصرار داشت که مسعود ازدواج کند؛ اما قبول نمی‌کرد و می‌گفت: «ازدواج بماند برای بهشت.» گویا مسعود از سرنوشت خویش اطلاع داشت.

سال ها از جنگ می گذشت و مسعود می گفت: من در جبهه بزرگ شدم. عکس‌ های ابتدای حضورم در جبهه نشان می‌ دهد که آن زمان محاسنی نداشتم؛ اما اکنون محاسنم تا روی سینه‌ام آمده است. همین بزرگ شدنش مادر را به آن وا می داشت تا اصرار داشته باشد که زودتر ازدواج کند اما قبول نمی کرد و می گفت: ازدواج بماند برای بهشت.

برادرش از روزهای پایانی جنگ چنین روایت کرده است: نیمه‌ های شب با فریاد «من را ببرید!» بیدار شدم. مسعود در خواب فریاد می‌ زد. چندین مرتبه نام او را تکرار کردم؛ اما بیدار نشد. مجبور شدم او را با یک سیلی از خواب بیدار کنم. هم‌چون ابر بهاری گریه می‌ کرد. علت گریه وی را که پرسیدم، گفت: «شهید «علیرضا افتخاری‌پور» را در خواب دیدم که همراه تعدادی از دوستان شهیدم در آسمان نشسته و فقط یک صندلی خالی میان آن‌ها مانده بود. می‌ خواستم روی آن صندلی بنشینم؛ اما اجازه نمی‌ دادند و از من فاصله می‌ گرفتند. با التماس گفتم: رفقا! من را هم ببرید. شهید افتخاری‌پور پاسخ داد: این صندلی خالی متعلق به توست؛ اما نه حالا. یک ماه دیگر تو هم می‌ آیی!» همین‌طور نیز شد. مسعود یک ماه بعد، در بیست و دومین روز از تیر ۱۳۶۷ پس از هفت سال حضور در جبهه به آرزوی دیرینه خود رسید.

 

حرف از پذیرش قطعنامه بود اما مسعود و عده ای از دوستانش همچنان در جبهه بودند. بعثی ها نقض پیمان کردند و حمله ای همه جانبه را آغاز کردند. تنگه ابوغریب بود و گردانی به نام عمار با کمترین امکاناتی که می شد متصور شد. تا توانستند ایستادگی کردند و شهید دادند و دشمن را پس زدند. مسعود هم شهید شد. بعضی می گویند با اصابت تیر و بعضی دیگر می گویند او را زنده به عراق بردند. عملیات تمام شده بود و هیچ خبری از مسعود نبود. خانواده اما به دنبال رد پایی و نشانی از مسعود بود. همه سردخانه ها و بیمارستان های شهر و بعد هم کشور را سر زدند. اما اثری از مسعود نبود که نبود. خانواده یک سالی را در بی خبری گذراندند تا اینکه از معراج شهدا تماس گرفتند و خبر پیدا شدن  پیکر مسعود را دادند. پیکری را نشان برادر دادند که سری در بدن نداشت و رگ هایش بریده بریده بود. نیمی از لباسش سوخته بود و نیم دیگرش سالم. کیف کوچکی داخل جیبش بود و نوشته های ضروری اش را داخل آن می گذاشت مثل اسم و آدرس و شماره تماس خانواده و چند تن دیگر از دوستانش و چند بیتی شعر. 

 پیکر مطهر 50 تن از فرماندهان با جنازه بعثی ها تبادل می شود و پیکر مسعود هم یکی از همان ها بود.

حالا باید این خبر را به مادر می دادند. به محض شنیدن، اصرار داشت که باید به معراج برود از برادرها انکار و از مادر اصرار. آخر هم مادر پیروز میدان بود. عصر همگی راهی معراج شهدا شدند. مادر به اینکه بگویند این مسعود است اکتفا نکرد. می گفت باید مسعودم را ببویم. هنوز روی مسعود را کنار نزده بودند که قربان صدقه رفتن های مادر شروع شد. نایلون را باز کردند. مادر دیگر در حال خود نبود. کمی از خاک های پیکرش را برداشت و در گوشه ای از روسری اش جای داد و آن را گره زد. دست برد و دست مسعود را بلند کرد تا ببوسد که دست از آرنج جدا شد. ساعد و پنجه میان دستان مادر باقی ماند. بوسه بود که بر پنجه و ساعد مسعود زده می شد. حالا دیگر مادر دم گرفته بود. درست مثل کودکی هایش که برایش لالایی می خواند. هیچ کس را یارای آرام کردن مادر نبود. معراج لحظه لحظه پر و پرتر می شد. اشک و ناله بود که فضایش را پر کرده بود. پیکر مطهرش در قطعه 40 آرام گرفت.

مسعود افتخار مسئولیت دسته کربلا در گردان عمار لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) را عهده دار بود.

 

 

دیدگاه تان را بنویسید