بارها شنیده ایم که شرف المکان بالمکین؛ حالا تو خود بگو مگر فکه به جز رمل و بیابان چیز دیگری بود درست مانند مرنجاب و کویر مصر اما این اشک ها و خون هایی که بر او ریخت از او فکه ساخت، فکه ای که هیچ گاه به درستی روایت نخواهد شد که شنیدن کی بود مانند دیدن.
جی پلاس- منصوره جاسبی: با اینکه از یک هفته قبل برنامه جمعه ام را به خانواده اعلام کرده بودم اما نه پای رفتنم بود و نه دلِ ماندنم. شانه هایم از به دوش کشیدن خستگی های هفته ای که فقط یک روز پایانی اش مانده بود، خمیده شده بودند. این بساط مدت هاست که گریبان زندگی ام را گرفته است و به واسطه اش خدا را شاکرم که برای انجام برنامه هایم وقت کم می آورم و هیچ گاه مجبور نیستم تا به خاطر نبودن کاری برای انجامش، به این و آن پناهنده شوم تا حوصله ام را به در کنند.
هفت و نیم صبح بود که ساعت موبایل با موسیقی دلنوازش که بیشتر تو را به خواب دعوت می کند، این بار از من با خواهش خواست که اگر قصد رفتنت هست بلند شو که دیرت نشود.
هنوز دقایقی به شروع مراسم مانده بود که خودم را کنار بساط چای زغالی پیدا کردم. همان بساطی که گُله به گُله در پیاده روی به سوی تربت عشق برای هر پیاده رویی جلوه گری می کند. حاج علی اسدی(۱) با یکی از همقطاران آن روزهایش مشغول گپ و گفت بود، دلم نیامد آنها را از دنیایی که به آن وصل بودند جدا کنم، دیدارمان را به سلامی خلاصه کردم. دستم را به نشانه خلوص و ادب روی سینه گذاشتم و راه در ورودی سالن دعای ندبه را در پیش گرفتم.
سبکباران خرامیدند و رفتند
مرا دیوانه نامیدند و رفتند
از کودکی نوای حاج صادق آهنگران با شهید و شهادت در ذهنمان گره خورده است. تیتراژ روایت فتح های آقا مرتضی آوینی برایم جلوه گر شد. بغضی مهمان گلویم شد و اشکی که بر گونه ام سُریدنش گرفت.
نگاهم اطراف را با کنجکاوی بسیار جست و جو می کرد و بر روی تصاویر شهدا قفل شده بود که ندای و فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما فضای سالن را معطر کرد. قاری برای چندمین بار این آیه را تلاوت کرد. چقدر دلم هوای آیات دیگری را که خداوند متعال درباره مجاهدین در راهش برایمان برشمرده است، می کند. من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله و...
دقایقی بعد نوجوانانی که امید می رود در کارنامه زندگی این دنیایی شان سربازی مهدی فاطمه عجل الله تعالی فرجه الشریف رقم بخورد، روی سِن حاضر شدند. اسم گروهشان را هم شنیده بودم و هم تصویر چندتایی شان را به خاطر داشتم. از کودک هفت هشت ساله تا نوجوان چهارده پانزده ساله می توانستی بینشان پیدا کنی. با گروه سرود مشکات، حال و هوای روزهای مدرسه در سرم پیچید. زنگ های تفریح خودمان را زود به نمازخانه مدرسه می رساندیم و شروع می کردیم:
بهمن خونین جاویدان
تا ابد زنده بادا قران
مشکاتیان اما سر داده بودند:
عشق یعنی یه پلاک
که زده بیرون از دل خاک
عشق یعنی یه شهید
با لب تشنه سینه چاک
حالا سربازان کوچک روح الله با اجراهای پشت سر همی دل از همه آنانی که به عشق بچه های گردان حضرت علی اصغر(س) خود را به این مکان رسانده بودند، ربودند.
اما مگر قصه قرار بود به این جاها ختم شود تازه اول ماجرا بود، ماجرایی که تو را مهمان فکه می کرد، همان کربلایی که روایت نشده است.
هنوز نَم چشمانم خشک نشده است که مجری با شعری دیگر حال و هوای فیلم ابوغریب را برایم مرور می کند:
حاجی تمام گشته مهماتمان تمام
ما ماندهایم و چند تنِ نیمهجان، تمام
ما ماندهایم و غربت تلخی از ابتدا
تا انتهای وحشت آخر الزمان، تمام
خرچنگها محاصره را تنگ کردهاند
اما امید ماست خدا بیگمان تمام
حاجى! خدا کند که بفهمی چه دیدهام
از پشت زخمهای دل آسمان، تمام
اینجا هنوز اول خط شروع ماست
پایان انتظارِ به خون خفتهمان، تمام
اینکه می گویم ابوغریب همه آن چیزی است که در پرده سینما به نمایش در آمده است و شنیدن کِی بود مانند دیدن اما می گویند فکه چیزی از ابوغریب کم نداشته که شاید بیشتر هم داشته است آن لحظه هایی که در میانه رزم، عطش بچه های گردان حضرت علی اصغر(س)، عاشورا را به تصویر کشیده بود و هنوز که هنوز است، آب این مرثیه را خوب می سراید. فکه رازی است میان شهدا و آنانی که روزگاری همجوارشان بوده اند شاید همین است که وقتی قدم هایشان به رمل های فکه می رسد، دیگر از پوسته و قالب این دنیایی خارج می شوند و درست برایت چهره ای از مردان آن روزگار را نقاشی می کنند، به قول امیر مرادزاده که می گفت: وقتی وارد فکه می شویم دیگر مال خودمان نیستیم.
شما مست نگشتید وزان باده نخوردید
چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم
چهار دهه از عملیات های مختلف از والفجر مقدماتی تا سید الشهدا سلام الله علیه(۲) بر خاک تشنه فکه گذشته است اما هنوز پیکرهایی آنجا جا مانده اند که شاید نشانشان را در بی نشانی باید جستجو کرد. همان سرزمینی که آقا سید مرتضی را به خود فرا خواند تا از آنها بگوید اما گویا شهادت بیشتر انتظارش را می کشید تا روایت این سرزمین.
حالا نوبت مجری رسیده بود تا از نوجوانی شانزده ساله روایت کند:
مهدی حاج قاسمی شب عملیات کربلای هشت حدود ساعت ده شب برخلاف همیشه که لبخند از روی لب هایش جدا نمی شد، ابروهایش را در هم کشیده بود، جلو رفتم و پرسیدم: مشکلی برایت پیش آمده؟
گفت: نه من دلم نمی خواهد سالم به کرج برگردم. در همسایگی ما مادری است که از روز مفقودالاثری پسرش هر روز کنار پنجره به انتظار آمدنش می نشیند.
مهدی حاج قاسمی شهید شد. سیزده سال گذشت، همه حجم استخوان هایی که شانزده سالگی مهدی را تشکیل می داد، روزی به شهر بازگشت که هفت روز از رفتن آن مادر چشم به راه می گذشت. مهدی آنقدر ماند تا شرمنده او نشود.
نوبت به محسن سوهانی رسید، همو که روزگاری فرماندهی محور عملیات سیدالشهدا(س) را بر دوش می کشید.
فرماندهان دفاع مقدسی ویژگی مشترکی دارند که هر کس با تاریخ دفاع مقدس این مرز و بوم آشنا نباشد در خیال خود این فرضیه را می سازد که حتما فاصله سنی میان نیروها و فرماندهانشان این موضوع را ایجاب می کرده که برای نیروهایشان حکم پدر را داشته باشند اما واقعیت چیز دیگری است؛ گاهی حتی فرماندهان از بسیجی ها کوچکتر هم بوده اند اما مردانگی شان آنها را به این امر حکم کرده و می کند که وقتی حرف به نیروها می کشد، در قامت یک پدر، با شیرینی تمام از فرزندانش به تعریف می نشیند.
کاش می شد آن زمان که اندیشه آقا محسن سوهانی میان فرزندان گردان حضرت علی اصغر(س) به طیران افتاده است، پرده ها کنار می رفت و برای من مخاطبی که فقط از آنان خوانده ام و شنیده ام نیز همه چیز عیان می شد. بچه هایی که به قول حاج محسن در همه دوران دفاع مقدس 480 شهید را برای حفظ دین و وطن به مسلخ صدامیان فرستادند. آنانی که هر کدامشان استعداد فرماندهی یک یگان را داشتند از حسین اسکندرلو گرفته تا بهمن نجفی و دیگران. جوانانی که پیر میدان تجربه شدند و پیش از آنکه حتی قدم در دهه سوم زندگیشان بگذارند به ندای ارجعی الی ربک لبیک گفتند.
آقا محسن می گوید: وصف آنان سخت است. بله درست می گوید، چطور می شود، شجاعت و دلیری را در قالب کلام و بیان به تصویر کشید وقتی برای لو نرفتن هر آنچه که به گمان من و تو می رود یا نمی رود را به جان خریدند و رفتند.
حالا از میان کلمه به کلمه آقا محسن، حاج حسینی(۳) را یافته ام که فهم و درکش از جنگ و دفاع در جایی نزدیک به قله ایستاده بوده، فرمانده ای که نقشه های عملیات را تحلیل می کرد، انتقادش را می گفت و دست آخر با همه شجاعتی که از خدا به ودیعه گرفته بود، خوب می جنگید. حسینی که انگار سِحری میان کلماتش ریخته بودند، یکی یکی بچه ها را از گردان های دیگر جذب خود می کرد تا جایی که خیلی ها دلشان می خواست علی اصغری باشند.
آهی انگار همه سلول های حاج محسن را طی کرده و به راه تنفسی اش رسیده باشد، بیرون می آید و می گوید: دلمان را به نان و نمکی خوش کرده ایم که روزگاری با آنان خورده ایم. درست می گوید. مگر نمی گویند شرف المکان بالمکین. مگر فکه جز رمل و بیابان چیز دیگری بود درست مانند مرنجاب و شهداد اما این قطره های خونی بود که بر آن ریخته شد و به او اعتبار داد و از یک مشت خاک، فکه ساخت. همان فکه ای که وقتی بعثی ها تک کرده بودند بچه های سیدالشهدا باید جوابشان را می دادند. آنها با تانک و توپ به میدان آمده بودند اما سیدالشهدایی ها نیروهای پیاده ای بودند که با ایمانشان مقابلشان ایستادند و دفعشان کردند.
همان فکه ای که شب عاشورایی حضرت سالار را رقم زده بود. حاج علی فضلی خواست که چراغ ها را خاموش کنند تا فرصتی باشد برای آنانی که قصد رفتن دارند اما همه ماندند مگر آنان اصحاب آخر الزمانی امام عصر (عج) نبودند چطور می توانستند در میانه رزم، ترک میدان کنند و حاج حسین اولین کسی بود که دست بیعت داد. او می دانست که این بار دعایش به استجابت رسیده است. از عطر و خودکار گرفته تا هر چه در کوله بارش داشت به بچه ها بخشید. عملیات به پایان رسیده بود. پیکرهای مطهرشان در دو طرف جاده روی زمین اما رو به دشمن زیر شعله های سوزان آفتاب فکه جا مانده بود. عراقی ها که پا به فرار گذاشتند، سیزده چهارده روزی بود که این پیکرهای مطهر، آفتاب را تجربه کرده بودند. همه معطر بودند هر چند که دست که زیرشان می گرفتی تا بلندشان کنی تکه تکه می شدند. یکی یکی بند بند پیکرها را از زمین جدا کردند اما اثری از پیکر حاج حسین نبود. وقتش که رسید رونمایی کرد.
۱. مسئول حفظ آثار دفاع مقدس سپاه سیدالشهدا سلام الله علیه.
۲.عملیات سیدالشهدا(س) به وسیله گردان های تیپ سیدالشهدا (س) در منطقه عملیاتی فکه و در سیزدهم اردیبهشت ۶۵ انجام شد.
۳. شهید حسین اسکندرلو، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع)