مسعود دیانی پرده اخر زندگی اش را چه هنرمندانه به پایان رساند.
جی پلاس-منصوره جاسبی: ساختار سه پرده ای سخت تر از پی رنگ داشت خودش را به رخ بچه ها می کشید و هر چه استاد می گفت، یکی از آنها ان قُلتی وارد می کرد که استاد گفت، بگذارید با مثالی از زندگی یکی از دوستانم برایتان کاملا توضیح دهم. مسعود دیانی را شاید خیلی از شما می شناسید و برنامه اش را پیگیری کرده اید، بعد انگار که بغض راه گلویش را سد کرده باشد، به دوربین خیره شد، و نمی دانم شاید نم اشکی هم از گوشه چشمش بی آنکه نظر ما را جلب کند، صورتش را خیس کرد و درباره بیماری او توضیح داد. سرطانی که حالا پرزورتر از همیشه می رفت تا لایه لایه وجودش را نیز درنوردد و او همچنان می جنگید و پیش می رفت و اکنون در پرده سوم از عمل جراحی آخر، دردی که چون ماری مدام و مدام در پیکر نحیف و بی رمقش می خزید و هزینه کمرشکن چند صد میلیونی که او تجارت نامش را گذاشته بود. استاد ادامه داد: همه ما در زندگی ساختار سه پرده ای را درک کرده ایم، بارها و بارها و من به شما قول می دهم که یک روز مسعود دیانی همین جا کنار من برایتان از ادبیات بگوید و آن شب استاد برایش چند خطی نوشت و آقا مسعود هم قول استاد را تایید کرد. شاید آن روز استاد خودش هم می دانست که مسعود را برای رفتن انتخاب کرده اند و اینها را برای دل خوش کردن خودش و ما که به او علاقه مند بودیم می گوید.
من، اما مسعود دیانی را با "سوره" مز مزه اش کرده بودم و آرام آرام بر جانم نشسته بود، روحانی خوش لباس، خوش فکر و خوش سیمایی که حتی در آخرین برنامه هایش هم بی آنکه کلامی بگوید، سختی نشستن روی صندلی برنامه زنده را برای فهماندن عمیق ماجرای شهادت صدیقه طاهره سلام الله علیها به جان خریده بود، باز هم همان مسعود دیانی چند ماه قبل بود، خوش پوش و دوست داشتنی با موهای تُنُکی که بر صورت و سرش روییده بود.
و حالا امروز او در پرده آخر در حالی که هنوز حلاوت نیمه شعبان در جانمان ته نشین کرده بود، آسمانی شد. دیگر او نبود که برای شفایش صلواتی نثار روح مطهر ائمه اطهار علیهم السلام کنم. خبر که آمد، شکستم و فرو ریختم، یاد روزهای تلخ از دست دادن خواهر برایم تکرار شد. حکایت مسعود دیانی و روزهای بیماری اش، حکایت خواهر من بود و آن روزهایی که تسلیم در برابر اراده الهی بی آنکه حتی ناله ای از او بشنوی آب می شد و می رفت تا به ابدیت بپیوندد و حالا دیانی نیز چنین شد.
اما من نمی دانستم به کدام دوربین خیره شوم، دلم فریاد می خواست و کسی که برایش بگویم اما همیشه خبرهای تلخ را آن هم سر صبحی من گفته بودم و این بار سکوت.
چند خطی را با پریشان ذهنی دردی که جانم را خراشید به اشتراک گذاشتم بر من ببخشایید.