پیشترها وقتی از یک نظامی رده بالا آن هم در کسوت فرماندهی حرفی به میان می آمد، انسان عصا قورت داده ای بود که حتی از دور دیدنش نیز مو به تن دیگران سیخ می کرد اما نسلی آمده بودند تا بر دل ها فرماندهی کنند و حاج احمد کاظمی از همان نسل بود.
جی پلاس -منصوره جاسبی: بعضی ها از همان ابتدایی که قرار است به این دنیا بیایند نشانه هایی با خود دارند که انگار آنها را از دیگران متمایز می کند، احمد هم از همان دسته آدم ها بود، اینکه اینطور بی تکلف می گویم احمد چون دلم می خواهد او را مانند رفیق گرمابه و گلستانش "حاج قاسم" صدا کنم وگرنه کیست که نداند او شهیدی گرانقدر است که باید محترمانه گفت: شهید حاج احمد کاظمی یا سردار احمد کاظمی.
حاج احمد و حاج حسین خرازی نقاط مشترک بسیاری داشتند. اصلا همین که شهادت آنها را برای خود انتخاب کرد یعنی نقطه مشترک های فراوان اما یکی از این نقاط، طور دیگری چشم نوازی و دل ربایی می کند و خود را به رخ می کشاند، آن هم لبخندی همیشگی است که مهمان چهره زیبای این دو بود، شاید وقتی اسم فرمانده لشکر به گوش کسی می خورد، باید آدمی با دیسیپلین نظامی و عصا قورت داده ای را مجسم کنی که خدم و حشم بسیاری دور و بر او را گرفته اند اما وقتی به این دو می رسی، همه آنچه در ذهنت از یک فرمانده نظامی ساخته ای شسته می شود و می رود. حالا از حاج حسین و شباهت هایش به حاج احمد می گذرم. از او در فرصتی دیگر باید گفت. اینک آسمانی شدن حاج احمد وارد هفدهمین سالروز خود شده است و می خواهم چند خطی به یاد او بنویسم، از اویی که مادر در چهار سالگی اش، سه ماهی را در خواب دیده بود که در رودخانه ای به سمت دریا می روند. یکی از ماهی ها هلال ماهی به کمرش داشت، انگار اصلا خود ماه بود، طوری که نوری زیبا از سمتش به آسمان روانه می شد. مادر می دانست که آن سه ماهی پسرهایش هستند ولی اینکه کدامشان چون ماه درخشنده بود، الله اعلم. بعدها زمانی که احمد فرماندهی لشکر ۸ نجف اشرف را عهده دار شد، دیگر مادر هم می دانست که آن ماه، احمد است.
همین مادر، همین مادری که دست و دلش برای احمد می لرزید جنگ که شد و حتی قبل از آن، غائله کردستان که پیش آمد، او را از زیر قرآن رد کرد و گفت برو خدا پشت و پناهت.
قصه مادر با هر عملیاتی که پیش می آمد همین بود، هر بار که احمد برای دستبوسی اش می آمد، او را به بی بی دو عالم می سپرد. احمد می گفت:
"ما اهل اینجا نیستیم !ما اهل اینجا نیستیم ما اهل جای دیگه هستیم باید برای اونجا خیلی ما تلاش بکنیم، ما یک صف بزرگی جلومون وایسادن ماها رو تحویل میگیرن اون صف رو ما کاری نکنیم رو برگردونه از ما، دلها رو بسپارید به خدای متعال متوسل بشید به ائمه اطهار در راس اونها امام حسین شهید عزیز، پرچم دار این حرکت ما و افتخار بکنیم که ما سربازان فرزند او حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف هستیم."
جنگ که تمام شد، او حیران نرفتنش مانده بود، بی قرار و دلتنگ دوستانش بود، حاج همت، حاج احمد متوسلیان، حسین خرازی، عباس کریمی، ... همه رفته بودند، او مانده بود و قاسم اما آنها هم ماندنی نبودند، مگر می شد خدا اینهمه سال خلوص را بی پاداش بگذارد، اصلا آنها نیامده بودند که در بستر، مرگ را در آغوش گیرند که خونبهایشان شهادت بود و بس.
صبح روز نوزدهم دی ماه سال ۸۴ بود که خبری تلخ سرخط خبر رسانه ها شد با این مضمون:
"هواپیمای نظامی فالکون سپاه پاسداران که به منظور اعزام یازده تن از فرماندهان و افسران عالی رتبه این نهاد به سمت ارومیه حرکت می کرد، دچار نقض فنی شد و در حدود ده کیلومتری فرودگاه ارومیه به زمین خورد.".
احمد به آرزویش رسیده بود و دلتنگی هایش به اتمام و حالا این قاسم بود که تنهای تنها شده بود. احمد در بخشی از وصیت نامه اش نوشته بود:
"خداوندا فقط می خواهم شهید شوم شهید در راه تو. خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا روزی شهادت می خواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت. ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی، ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده، تو کرمی کن، لطفی بفرما، مرا شهید راه خودت قرار ده.".
سال ها بعد اما قاسم نیز رفت...