جی پلاس؛

آخرین بوسه ای که شهید همت بر گونه محمد مهدی زد

شهید همت عادت داشت وقتی به خانه می آمد مانند پروانه دور زن و بچه اش می گشت اما آن دفعه با همیشه فرق داشت.

لینک کوتاه کپی شد

به گزارش خبرنگار جی پلاس، در گوشه ای از خاطرات همسر شهید همت اینگونه آمده است:

 

به رخت‌خوا‌ب‌ها تکیه داده بود. دستش را روی زانویش که توی سینه‌اش کشیده بود،‌ دراز کرده بود و دانه‌ های تسبیحش تند تند روی هم می‌ افتاد. منتظر ماشین بود؛‌ دیر کرده بود.مهدی دور و برش می‌ پلکید. همیشه با ابراهیم غریبی می‌ کرد،‌ ولی آن روز بازیش گرفته بود. ابراهیم هم اصلاً‌ محل نمی‌ گذاشت. همیشه وقتی می‌ آمد مثل پروانه دور ما می‌ چرخید،‌ ولی این‌ بار انگار آمده بود که برود. خودش می‌ گفت «روزی که من مسئله‌ی محبت شما را با خودم حل کنم،‌ آن روز،‌ روز رفتن من است.»

عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بی‌عاطفه‌ای. از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.»

 

صورتش را برگردانده بود و تکان نمی‌ خورد. برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود. بندهای پوتینش را یک هوا گشادتر از پاش بود،‌ با حوصله بست. مهدی را روی دستش نشاند و همین‌طور که از پله‌ ها پایین می‌ رفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپل‌تر می‌شی. فکر نمی‌ کنی مادرت چه‌طور می‌خواد بزرگت کنه؟» و سفت بوسیدش.چند دقیقه‌ ای می‌ شد که رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیفتاده بود. دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخ‌کوبم کرد. نمی‌ خواستم باور کنم. بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اون‌قدر نماز می‌ خونم و دعا می‌ کنم که دوباره برگردی.»

 

برشی از کتاب یادگاران

دیدگاه تان را بنویسید