جی پلاس/به مناسبت هفته دفاع مقدس؛

روایتی شنیدنی از "چهل شاهد"ی که در روزگار پس از جنگ به فراموشی سپرده شدند

روایت "چهل شاهد" روایت شاهدان گمنامی است که در کوچه پس کوچه های پس از جنگ و در زمانه دنیازدگی ها به دست فراموشی سپرده شده اند.

لینک کوتاه کپی شد

به گزارش خبرنگار جی پلاس، در روزگار دفاع مقدس، نقش ها و مسئولیت های مختلف به وسیله نوجوانان، جوانان، میان سال ها و پیرمردها در خط مقدم جبهه و چه بسیار مسئولیت های پشتیبانی و پرستاری نیز به وسیله زنان غیور این مرز و بوم اجرا شد. گروهی از این دلاوران نقش خود را در قالب عکاس و فیلمبردار اجرا کردند، گروهی به نام " چهل شاهد" که امروز هیچ نهادی آنها را به رسمیت نمی شناسد. روایت زیر، روایت "چهل شاهد" است.

 

یک کوچه بود. یک تابلو داشت؛ تابلویی با زمینه سورمه‌ای و حروف سفید؛ «چهل شاهد». این کوچه، این تابلو، کل سهم «آنها» شد؛ سهم «40 شاهد» از درازای تاریخ این وطن ...

 

«دلم می‌خواست از لحظه شهادت برادرم عکاسی کنم. همرزماش، برام تعریف کردن وقتی روی تپه‌های شوش محاصره شدن، وقتی تیربار عراقیا این 5 نفر رو هدف می‌گیره، خودشونو میندازن زمین. برادرم، خودش رو جلوتر از بقیه میندازه، همه تیر و ترکشا به تن برادرم می‌خوره، بقیه زنده می‌مونن ... دلم می‌خواست این لحظه رو عکاسی کنم.»

 

سال1361، در جواب تصمیم ستاد تبلیغات جنگ برای مستند‌سازی رخدادهای خطوط مقدم رزم، ده‌ها نوجوان ساکن اهواز، داوطلب شدند تصاویر مناطق جنگی را در قاب فیلم و عکس ثبت کنند. بچه درسخوان‌های دبیرستان‌های دکتر شریعتی، آیت‌الله طالقانی و شهدای اهواز؛ یاد گرفتند چطور با دوربین‌های فیلمبرداری سوپر 8 و دوربین‌های عکاسی با حلقه فیلم ‌های 24 تایی و 36 تایی کار کنند. دل مادر و پدرهای نگران را گرم کردند که قرار نیست به «خط» بزنند و دوربین، قرار است «بعدها» را ثبت کند؛ بعد از شکست، بعد از پیروزی، بعد از شهادت، بعد از گلوله باران ... 40 نفر بودند آن اولین گروه؛ 20 گروه دو نفره که روانه اندیمشک و هور و خرمشهر و آبادان و کانال ماهی شدند. وقتی یکی‌یکی، تن نوجوان‌شان با گلوله‌های عراقی سوراخ شد؛ رزمنده‌ها؛ نوجوان‌هایی که فقط چند ماه زودتر از اینها، پوتین به پا کشیده بودند، جای خالی از دست رفته‌ها را پر کردند و شدند شاهدان تازه‌وارد .... امروز، می‌شود از بازمانده‌ها، خاطره آن دویست و اندی عکاس و فیلمبردار را پرس و جو کرد که حکم ماموریت با مهر «40 شاهد» داشتند .

 

  محمد حداد: «16 سالم بود، دوم دبیرستان بودم. سال 62. عراقیا رسیده بودن به 15 کیلومتری اهواز. کوچه‌مون کلی شهید داده بود. هر روز که به مسجد محل سر می‌زدیم، یه عکس جدید می‌دیدیم از یه شهید جدید؛ عکس رفیقامون، بچه‌های بزرگ‌تر از ما که رفته بودن منطقه و به جای خودشون، عکسشون برمی‌گشت. عکسا رو که نگاه می‌کردی، انگار یکی ازت می‌پرسید، تو چرا هنوز اینجایی؟»

 

دست گرفتن دوربین و رفت و آمد آزادانه به منطقه جنگی و ورود به شعبه استانی دفتر خبرگزاری «پارس» در امانیه اهواز برای تحویل نگاتیو و کاست فیلم‌های 3 دقیقه‌ای و همقدم شدن با عکاسان جنگ حرفه‌ای، پز داشت. پسرهای شهر گلوله آجین، در چشم همسالان‌شان ابهت پیدا کرده بودند. نبض حسرت همکلاسی‌ها، در فاصله رفتن‌ها و بازگشتن‌های «چهل شاهد» می‌تپید و تمام بافت و سلول‌های‌شان، یک گوش بزرگ می‌شد برای بلعیدن آن همه خاطره و هیجان که خودشان جرات نداشتند قهرمانش باشند. واقعیت همین بود. واقعیت، ثبت لحظه‌های «خط» بود. دست «چهل شاهد»، آن شبی برای پدرها و مادرها رو شد که اولین مستندها از اولین لحظه‌های بعد از آغاز عملیات فتح‌المبین؛ آن سپیده‌های رنگین از سرخی رنگ خون و متعفن از شوری بوی باروت، با روایت چشم‌های «چهل شاهد» روی صفحه تلویزیون‌های سراسر ایران نشست .

 

  علی جدیدالاسلامی: «پاتک رزمنده‌های ما، شب بود؛ وقت تاریکی هوا. اون موقع نمی‌تونستی فیلم بگیری، نور نبود. با شعله یه کبریت، لو می‌رفتی. وقتی آفتاب می‌زد، نوبت تک عراقیا بود. اون موقع، کار ما شروع می‌شد. اون موقع، دیگه نباید توی سنگر می‌موندیم. ما شهدای زیادی دیدیم. جسدایی دیدیم که 4 متر 5 متر طولشون شده بود بس که تانک از روشون رد شده بود. ما اسلحه نداشتیم. دوربین، سلاح ما بود. ما با دوربینمون، پیام جنگ رو می‌رسوندیم. وقتی از حلبچه شیمیایی شده فیلم گرفتیم، وقتی مشغول تدوین فیلممون بودیم، دکتر خرازی (کمال خرازی؛ رییس ستاد تبلیغات جنگ) پشت سر ما ایستاده بود. راش‌های فیلم پخش می‌شد و دکتر، از دیدن اون تصاویر گریه می‌کرد. ما، حلبچه رو زودتر از دکتر خرازی دیده بودیم. زودتر از همه اونایی که توی تهران نشسته بودن. ما جنگ رو زودتر از همه می‌دیدیم. باید می‌دیدیم و ثبت می‌کردیم. ما از پشت دوربین، زشتی جنگ رو درک می‌کردیم چون دنبال کشتن نبودیم.»

 

بچه‌های «چهل شاهد»، جز خاطره جنگ، یادگار دیگری از جبهه جنوب و غرب برنداشتند. بعد از پایان جنگ، آنهایی که زنده ماندند، پلاک‌های‌شان را تحویل دادند. صدها حکم ماموریت با مهر «ستاد تبلیغات جنگ»، خمیر کاغذ شد، گم شد، مهره سوخته‌ای شد که حتی برای تایید مشاهدات‌شان معتبر نبود. بازمانده‌های «چهل شاهد»، امروز، وقتی سندی مکتوب برای صرف نوجوانی‌شان در غوغای جنگ و خون و صلح می‌خواهند، یک جواب می‌شنوند: «سابقه‌ای ثبت نشده.»

 

در هر اعزام، به هر نفر از اعضای «چهل شاهد» 10 الی 15 حلقه فیلم عکاسی 24 تایی یا 36 تایی و کاست فیلمبرداری تحویل می‌دادند. صحبت از حداقل 7 هزار فریم عکس و حداقل 15 هزار دقیقه فیلم است؛ عکس‌ها و فیلم‌هایی که به عمد یا به سهو، به درستی برچسب نخورد؛ اسم آنهایی که پا به «خط» نگذاشته بودند، پای عکس‌های «خط» نشست و فیلم‌هایی که خاطره چشم‌های دیگری بود، امضای دیگری خورد. بچه‌های «چهل شاهد» حتی از حق مالکیت بر مشاهدات‌شان، محروم شدند. امروز، لابه‌لای اوراق خاک خورده بایگانی نهادهای نظامی، هیچ ورق کاغذی پیدا نمی‌شود که تایید کند این بچه‌ها، کی، کجا، چطور، در کدام عملیات،  ترس را در جیب کوله‌پشتی پنهان کردند و پا به پای آن همه رزمنده، تا پشت خاکریزها، تا بعد از خاکریزها، تا آنجایی که صفیر گلوله سرگردان، از کنار گوش‌شان سوت می‌کشید، تا آنجایی که مرز بی‌مفهوم می‌شد، رفتند و از پشت ویزور دوربین، جنگ را جور دیگر دیدند .

 

علی بیگ‌زاده: «من از پشت دوربین هیچ زشتی نمی‌دیدم. دشمن به کشور ما حمله کرده بود و باید دفاع می‌کردیم. این متعالی‌ترین رفتار یک انسانه. این زشت بود؟ افتخار بود. بهترین کاری بود که یک انسان می‌تونست برای کشورش انجام بده. من با دوربینم از این افتخار فیلم می‌گرفتم. سخت بود. ترس بود ... توی عملیات رمضان، حملات آنقدر شدید بود و آنقدر تعداد رزمنده‌هایی که کنارم شهید می‌شدن، زیاد بود که کپ کردم؛ ترسیدم، نشستم، نتونستم بلند شم و همراه بقیه بدوم. فرمانده، منو به حال عادی برگردوند. فریاد زد که بلند شو الان موقع این کار نیست. بلند شدم و دویدم ... گاهی به اون روزها فکر می‌کنم، بهترین دوران زندگی رو توی همون سختی‌ها گذروندم. بهترین و بهترین دوستانم، کنارم شهید شدن. غلامرضا شربیانی، رفیقم بود. همسن خودم بود. کلاس اول دبیرستان بود. والفجر مقدماتی، بیرون سنگر، کنار هم نشسته بودیم. یه لحظه بود ... بلند شد و رفت توی سنگر. همون موقع، گلوله توپی اومد ... رفیقم متلاشی شد. تکه‌تکه‌های بدنش رو ما جمع کردیم. نهایت رفاقتی که بتونی تصور کنی در جبهه‌ها جاری بود. ما با رفیقمون عقد اخوت می‌بستیم. دیگه من و او یکی بودیم، در اون دنیا و این دنیا. با هم از خواب بیدار می‌شدیم، با هم غذا می‌خوردیم، از یک ظرف غذا می‌خوردیم، با یک قاشق غذا می‌خوردیم ... دلیل غم امروز ما، دلتنگی برای همه اون 8 ساله ...»

 

روایت گمنامی

کوچه «چهل شاهد» یکی از فرعی‌های خیابان توانیر است. سی و چند سال قبل، دفتر ستاد تبلیغات جنگ هم در همین کوچه بود و حالا نیست. رهگذران، نمی‌دانند چرا اسم این کوچه، شد «چهل شاهد». همسایه‌ها، شاکی هستند که چرا شهرداری «شهروز» را تبدیل کرد به «چهل شاهد». کسی نمی‌داند ساختمان اجاره‌ای و آجری «ستاد تبلیغات جنگ»، جای کدام یک از این خانه‌های بد ریخت نوساز بوده. روایات اهل محل از فلسفه نام این کوچه، حکایت فرسخ‌ها فاصله است؛ فاصله میان «آنها» و «اینها»، میان «دیروز» و «امروز». 

بقال محل می‌گوید: «پیرمردا توی پارک نشستن. برو از اونا بپرس.»

پیرمردی مشغول زورآزمایی با وسایل ورزشی پارک بود. پرسیدم از قدیمی‌های محل است؟ گفت تقریبا. پیرمرد نمی‌دانست دلیل تغییر نام کوچه چیست. تازه فهمیده بود که نام کوچه را عوض کرده‌اند. نمی‌دانست «چهل شاهد» چیست و کیست. پیرمردانی که قدم می‌زدند، جواب‌های مفصل‌تری داشتند. یکی‌شان گفت: «اسم این کوچه آریاپاد بود. پاد یعنی فرزند. برای همین عوضش کردن.»

پرسیدم: چهل شاهد یعنی چه؟ پیرمرد گفت: «یعنی شهید.»

رفیقش گفت: «یعنی چهل شهید.»

مردی که در قفسه‌های بقالی دنبال بیسکویت می‌گشت، گفت: «یعنی یه نفر شهید شده، چهل نفر شاهد شهادتش بودن.»

پرسیدم: شهید این کوچه بوده؟ مرد بسته‌های کیک و شکلات را زیر و رو می‌کرد و گفت: «نه. این کوچه شهید نمیده. اینجا تروریست‌پروره.»

بقال گفت: «یه آقایی هست که 60 سال توی این محل زندگی کرده. اون اگه بود می‌تونستی ازش بپرسی. حتما می‌دونست.»

 

کارمندان جوان شهرداری ناحیه، در جواب اینکه چرا اسم این کوچه شده «چهل شاهد» و اصلا چهل شاهد یعنی چه، شانه بالا انداختند و گفتند: «اینم مثل هزار سوال بی‌جواب توی این مملکت.»

 

مدیر «سرای محله»، لابه‌لای هماهنگ کردن ساعت برنامه تفریحی برای سالمندان منطقه، شماره تلفنم را گرفت که از قدیمی‌های محل درباره علت نامگذاری و فلسفه نام «چهل شاهد» سوال کند ... 

 

  ناصر مطهرنیا: «موندن توی خط، فیلم گرفتن از لحظه‌های عقب‌نشینی، فیلم گرفتن از اون همه شهید، کپ نکردن از اون همه مجروح، از اون همه تن لت و پار، زیر گلوله‌بارون، اینا شجاعت می‌خواست. اگه ما این تصاویر رو ثبت نمی‌کردیم، هیشکی باخبر نمی‌شد. هر قدر هم درباره جنگ می‌نوشتن، تصویر چیز دیگه‌ای می‌گفت. ما از پشت ویزور دوربین، ابهت رزمنده‌ها رو می‌دیدیم. باید با نگاه دوربینمون، این ابهت رو نشون می‌دادیم ...»

 

خداحافظ رفیق

پسران «چهل شاهد» امروز لابه‌لای خاطرات‌شان از این گذر عمر، یک تصویر مشترک پیدا می‌کنند؛ تصویری از رفیقی که رفت و مثالش هیچ‌ وقت و هیچ جا پیدا نشد. حالا که یادشان می‌افتد، اشک دل‌شان سرازیر می‌شود. خاصیت آن روزها چه بود؟ خاصیت آن آدم‌ها؟ در آن تنگنای نفس‌بر جنگ و مرگ که حتی برای دلتنگی هم جا نبود؟

 

  علی جدیدالاسلامی، 19 ساله بود که به «چهل شاهد» پیوست؛ سال 1365. 5 سال پیش‌ترش را جنگید و از آن به بعد، تا ساعات بعد از بمباران حلبچه، تصاویر جنگ را ثبت کرد؛ جنگ را با همه زشتی‌هایش و با همه زیبایی‌هایش ...

 

«آنقدر خمپاره و گلوله کنار من منفجر می‌شد که از نظر روانی به هم ریخته بودم. سرگروه، فهمید و به من گفت سریع برگرد اهواز. یه جیپ آهو می‌رفت اهواز. روی صندلی عقب جیپ، دراز کشیدم. توی جاده خرمشهر، هر ماشینی از کنارمون رد می‌شد، فکر می‌کردم گلوله خمپاره است. خودمو جمع می‌کردم که گلوله به من نخوره.»

 

هنوز، آن روز را از یاد نبرده که با دوربین به سمت خط می‌رفت و سربازی را دید که از سمت خط برمی‌گشت.

علی از سرباز پرسید: «مال کدوم یگانی؟»

سرباز: «92 زرهی اهواز.»

علی از سرباز پرسید: «از 92 زرهی چی مونده؟»

 سرباز: «فقط من.»

 

و هنوز تصویر آن سرباز عراقی را به یاد دارد؛ آن سرباز عراقی که چهار زانو، به دیوار سنگر سنجاق شده بود، سرش پایین افتاده بود، کلاه فلزی‌اش روی پاهایش. خون، قطره‌قطره، از نوک بینی سرباز عراقی، داخل کلاه می‌چکید، کلاه پر از خون، در حال لبریز شدن بود....

 

«عزیزترین دوستانم، باوفاترین دوستانم رو توی جنگ از دست دادم. بچه‌ها جرات نمی‌کردن به من بگن که مجتبی مرعشیان شهید شده. اون آدما رو دیگه نمیشه پیدا کرد. باورتون میشه حتما. کسی که از جونش بگذره، با هیچ چیزی در دنیا قابل مقایسه نیست. نمی‌فهمم که اون آدما، اون فضای معنوی، اون خلوص رو چطور باید تعریف کنم ...»

  کدوم عکستون رو بیشتر از همه دوست دارین؟

 

 «عملیات کربلای 5، رزمنده‌ها می‌رفتن سمت خط مقدم. یه تانک از کنارشون، از خط مقدم به عقب برمی‌گشت. روی تانک، جسد سه تا شهید گذاشته بودن. رزمنده‌ها همین طور که از کنار تانک رد می‌شدن، نگاهشون برگشته بود سمت چپ، سمت اون سه تا شهید روی تانک. تو نگاهشون هیچ دلهره‌ای نبود که اونا هم ممکنه این‌طوری برگردن. این عکس، به نام فرد دیگه‌ای در کتاب عکسای جنگ چاپ شد.»

در کارت پایان خدمت علی جدیدالاسلامی نوشتند: «30 ماه حضور در جبهه.»

 

علی بیگ‌زاده، 17 ساله بود که به «چهل شاهد» پیوست؛ بعد از آنکه پیکر برادر شهیدش را از منطقه آوردند. علی، اولین تصویرها را از لحظات بعد آغاز عملیات بیت‌المقدس ثبت کرد. 39 سال بعد از آن خرداد پرافتخار، هنوز حسرت دارد که چرا قدم آن اولین رزمنده‌ای که مسجد خرمشهر را از سربازان عراقی پس گرفت، در حافظه هیچ دوربینی ثبت نشد....

علی بیگ‌زاده، در عملیات محرم و والفجر مقدماتی مجروح شد و 18 درصد جانبازی دارد.

 

«سال 65، وقتی جنگ شهرها شروع شد، ما رو فرستادن به مناطق مسکونی بمب و موشک خورده. من رفتم سالن انتظار فرودگاه اهواز؛ جایی که مردم عادی و مجروحای جنگی منتظر اعزام با هواپیمای c130 بودن. جنگنده عراقی، اون سالن رو بمبارون کرده بود. سخت‌ترین عکسا رو از اون سالن گرفتم؛ بعد از بمبارون. مجروحا زیر آوار ساختمون مونده بودن، تیرآهن رفته بود توی بدن یکی از این مجروحا و اون مجروح رو حتی نمی‌تونستن تکون بدن. در حالی که سِرُم توی دستش بود، از درد فریاد می‌زد. یادمه که اونجا، توی اون سالن، نگاه کردن از پشت دوربین چقدر برام سخت بود، با خودم می‌گفتم اینجا دیگه نباید جنگ باشه، اینجا جای جنگیدن نیست. چرا اینجا؟ چرا این مردم؟ چرا اینجوری؟»

 

 محمد حداد، 16 ساله بود که به «چهل شاهد» ملحق شد. برادر بزرگ‌تر محمد، رزمنده داوطلب بود؛ برادری که امروز، پزشک است. رفیق صمیمی محمد، عبدالامیر تقیانی بود؛ فیلمبرداری که مفقودالاثر شد. محمد، اولین فیلمی که گرفت را خوب به یاد دارد؛ فیلمی از لحظه شهادت یک نوجوان یزدی؛ نوجوانی همسن خودش.

 

« پادگان کرخه؛ 15 کیلومتری اندیمشک، نوجوونی رو دیدم که شاید یک یا دو سال از من کوچیک‌تر بود؛ یه پسر بچه یزدی خیلی لاغر، خیلی نحیف .... رفتیم سراغش. با لشکر الغدیر از یزد اومده بود. پرسیدم، برای چی اومدی جبهه؟ با همون لهجه یزدی، گفت اومدم با صدام بجنگم. پرسیدم، می‌خوای بجنگی که چی بشه؟ گفت، می‌خوام شهید بشم. پرسیدم برای چی؟ گفت، می‌خوام برم بهشت. گفتم، تو الان باید بری ماشین‌بازی و خاک‌بازی کنی. گفت، من اومدم اینجا، می‌جنگم، خوبم می‌جنگم، می‌بینی چطور می‌جنگم... ما بعد از فیلمبرداری، برگشتیم اهواز. چند روز بعد؛  برگشتیم منطقه؛ محل استقرار لشکر؛ وسط نیزارا، وقتی توپخونه عراق، روی سر قایقای موتوری و بچه‌ها آتیش می‌ریخت. تازه رسیده بودیم که همون بچه یزدی رو دیدیم. همون وقت، یه ترکش بزرگ خورد به کمر این بچه. دویدیم بالا سرش. دوربینم رو روشن کردم. می‌خندید، تا لحظه آخر.»

 

 بزرگ‌ترین ترس محمد، بمباران شیمیایی بود، بمباران شیمیایی و آمپول‌های آتروپین. محمد حداد در 23 عملیات، فیلم و عکس گرفت. هر وقت سراغ عکس‌های «حلبچه» می‌رود؛ عکس‌های لحظات بعد از بمباران؛ لحظاتی از توقف زمان و زندگی؛ تا دو هفته، لب به غذا نمی‌زند .

 

 46 درصد از ریه‌های محمد بر اثر مواجهه با عامل شیمیایی «خردل»، از بین رفته است. 

 

«عملیات کربلای 4، قبل از غروب، غواصا نشستن توی قایقا، پشت نیزارا، به انتظار بالا اومدن آب اروند. هوا که تاریک شد، آب که بالا اومد، همه قایقا شناور شدن، با موتورای خاموش. ما سوار آخرین قایق بودیم؛ 10 نفر فیلمبردار. توی تاریکی نمی‌تونستیم کاری انجام بدیم. باید صبر می‌کردیم تا سپیده‌دم. غواصا رفتن جلو ، تا به سنگرای خالی عراقیا هم که رسیدن، هنوز کسی نمی‌دونست عملیات لو رفته. همون وقت حمله گاز انبری عراقیا شروع شد؛ اون آتیش ریختنا به سر بچه‌ها. ما وقتی رسیدیم که مجروحا رو، عین هسته خرما، ردیف ردیف، کنار هم روی ساحل شنی خوابونده بودن که با گروه امداد، برگردن عقب. اون موقع دیدیم که عراقیا از دو طرف وارد ساحل شدن. قبل از اینکه به کمربند ساحلی برسن، ما وسط نیزارا قایم شدیم. ما دیدیم که عراقیا اومدن بالا سر بچه‌های ما، بالا سر زخمیا؛ دونه‌دونه تیر خلاص بهشون زدن. اینا واقعیتای جنگ بود. جنگ، ترس داشت، جنگ، درد داشت. ما با دوربینمون، اینا رو ثبت کردیم.»

 

آخرهای سال 61، یک نفر، ناصر مطهرنیا را از پیوستن به جمع «سنگرسازها» و مواجهه بی‌سپر با تیر و خمپاره منصرف کرد. مطهرنیا در 18 سالگی به «چهل شاهد» ملحق شد؛ گروهی که تاریخ رزم، مدیون چشم‌هایش شد. مطهرنیا، امروز، یک جانباز 10 درصد است با خاطره‌هایی زنگار بسته از 7 سال فیلمبرداری و عکاسی از روز و شب‌های «دفاع».

 

«دلم برای بچه‌هایی که رفتن تنگ میشه ..... مجید، عبدالامیر، منصور، مجتبی..... چهل شاهد، شهید مفقودالاثرم داره. بچه‌هایی که همراه رزمنده‌ها رفتن عکاسی و فیلمبرداری، افتادن توی محاصره. جسدشون همون جا موند .... جای اونا خیلی خالیه. روزی که قطعنامه پذیرفته شد، غم‌انگیز‌ترین روز زندگی ما بود ... با اون بچه‌هایی که از دست دادیم ... رفقایی که از دست دادیم ...».

 

  تلخ‌ترین تصویری که ثبت کردین؟

«لحظه‌های عقب‌نشینی... رزمنده‌ها شبونه رفته بودن پتروشیمی بصره رو بگیرن. اگه پتروشیمی رو می‌گرفتن، بصره سقوط می‌کرد. روشنایی روز که شد، همه در حال عقب‌نشینی بودن. دو گردان، 400 نفر... روبه‌روی دوربین من، 400 نفر در حال عقب‌نشینی بودن؛ خسته، زخمی، با اسلحه‌های گِلی ... من پاتک‌شون رو دیده بودم؛ بچه‌ها جلو می‌رفتن و عراقیا به سمتشون شلیک می‌کردن. تیر به سمت بچه‌ها می‌اومد و بچه‌ها به سمت تیر می‌رفتن. من فیلم می‌گرفتم و صدای گلوله رو از کنار گوشم می‌شنیدم. گلوله از کنارم رد می‌شد و هوا رو می‌شکافت. روحیه اون بچه‌ها رو با کدوم دوربین می‌تونستی ثبت کنی؟»

 

نشانی مزار شهدای «چهل شاهد»، دقیق نیست. یک نفر گفت گلزار شهدای اهواز. یک نفر می‌گوید بین جاده آبادان و اهواز. 15 نفر شهید شدند. پیکر محمد جورابیان، هیچ‌ وقت پیدا نشد. اسیران چهل شاهد، بین اسارت و آزادی خط کشیدند و تکه «اسارت» را انداختند آن طرف خط. جانبازان «چهل شاهد»، از درد ترکش و تیر جا مانده در تن و دم و بازدم ناتمام، حواس‌شان می‌رود سمت صدها نگاتیو که به تهران فرستادند ولی در کتاب 6 جلدی Imposed War به اسم دیگرانی مجهول، برچسب خورد.

 

پایان قصه

سه سال قبل، کمال خرازی از «چهل شاهد» دعوت کرد بیایند و گذشته‌ها را زنده کنند. در عکس‌های یادگاری از آن مهمانی عصرگاهی، 17 نفر رو به دوربین ایستاده‌اند. همین چند نفر؛ دکتر و مهندس و استاد و مدیر، آمدند ببینند گذر عمر چه بر سر خاطره‌ها آورده. نتیجه، ناامیدشان کرد؛ زخم‌های جوش خورده روی دست و پا و صورت و گردن، معتبرتر از ساعت‌هایی بود که پشت خاکریزها به انتظار ماندن یا اشتیاق رفتن سپری شد.

 

«..... از ما که گذشت. شهدامون، اسرامون، جانبازامون، اسمشون هیچ جا نیست. این همه یادواره برای شهدا و اسرا و جانبازا برگزار میشه و اسم بچه‌های ما اونجا نیست. وقتی شما به من زنگ زدین، خنده‌ام گرفت چون دنیا داره ما رو کتمان می‌کنه... مثل یگان‌های رزمی نبودیم که بریم از حضورمون دفاع کنیم. حتی نتونستیم سابقه حضورمون توی منطقه جنگی رو ثابت کنیم. با اون همه عکس و فیلمی که گرفتیم، وقتی میریم سپاه که گواهی تایید بگیریم، اصلا ما رو قبول ندارن. ازمون می‌پرسن شما کجا بودین؟ کی شما رو تایید کرده؟ من عکسامو بهشون نشون دادم، گفتم این عکسا رو من از منطقه گرفتم. در جواب من گفتن حتما یه پاسدار باید بیاد حضورت در منطقه رو تایید کنه. عکس و فیلمای ما به اندازه امضای یه پاسدار نمی‌ارزه؟... سپاه میگه درست میگی، تو از طرف ما مامور شدی به شورای عالی دفاع. ولی شورای عالی دفاع باید به ما بنویسه کجا بودی؟ آیا در تهران خدمت کردی یا در منطقه عملیاتی؟ بارها رفتم ستاد تبلیغات جنگ و گفتم شما که ما رو به اهواز و کرمانشاه و ارومیه و عراق و قرارگاه رمضان فرستادین، یه برگه به من بدین که تایید کنه من کجا بودم. دکتر خرازی هم نتونست کاری برامون انجام بده. بعد از سال‌ها فهمیدیم که مستندات اعزام ما به عنوان عکاس و فیلمبردار، سوخته و از بین رفته... عملیات کربلای 10، غلامرضا مسعودی، موقع عکاسی با دوربین، وقتی دست راستش روی شاتر بود، ترکش به کف دستش خورد. بعد از جنگ، وقتی برای تکمیل درمان دستش اومد تهران، رفت خوابگاه ستاد تبلیغات جنگ. حراست ستاد، غلامرضا رو راه نداد. گفت، دیگه جنگ تموم شده. غلامرضا که از جنگ تن به تن فیلمبرداری کرد، اجازه ورود به ستاد رو نداشت. سال‌ها بعد، غلامرضا رفت از سپاه، گواهی بگیره برای سابقه حضور در منطقه. بهش گفتن تو حکم ماموریت نداری. غلامرضا گفت، حکم ماموریت من، همین ترکشه که کف دستم مونده ...».

 

شک ندارم وقتی با پسرهای «چهل شاهد» حرف می‌زدم، هنگام به یاد آوردن خاطرات؛ به یاد آوردن آن صحنه‌های متحرک جدال مرگ و زندگی، گاهی لبخند روی لب‌شان می‌نشست. لبخند همیشه مترادف شادی نیست. گاهی روی دیگر لبخند، شکفتن حزن است؛ حزن یادآوری یک خاطره؛ خاطره از رفیقی، مکانی، زمانی، یک دورِدست نایافتنی که در لحظه، در پاسخ به یک سوال، از کنج ناخودآگاه بیرون می‌آید، گرد و خاکش زدوده می‌شود، همچون حجمی قدسی، منور و محبوب، کف دست، روبه‌روی چشم‌ها، همان چشم‌هایی که هر چه دید در آن 7 سال، به رنگ خون و از جنس خاک بود، مثل داستانی باستانی، بازخوانی می‌شود تا دوباره و بعد از سال‌ها، شنیده شود لابه‌لای هیاهوی زندگی... .

 

سعید صادقی، ده‌ها عکس برایم فرستاده از پسرهای «چهل شاهد»؛ نوجوان‌هایی با لباس سربازی، بی‌سلاح، بی‌دفاع، پناه گرفته پشت خاکریزها، با نگاه‌هایی با مقصد ناپیدا. سعید صادقی، عکاس جنگ است. 74 ماه در جبهه‌ها زندگی کرد تا پیام جنگ را، پیام آن همه بی‌ترسی را معنا کند و این معنای عظیم را به حافظه دوربینش بسپارد برای آیندگان. در همه این سال‌هایی که سعید صادقی از خاطره جنگ تعریف کرده، مردد شده‌ام که در به یاد آوردن کدام لحظه، در به یاد آوردن هجران کدام عزیز، می‌خواست اشک بریزد. 

  در اون 8 سال، اگه دوربین توی خط مقدم نبود، چه واقعیت‌هایی دیده نمی‌شد؟ 

 

«عکسای جنگ، گواهی خالصه. توی اون موقعیت، توی خط مقدم، هیچ قهرمانی وجود نداره. اونجا، هیچ چیز جز مرگ شما رو احاطه نکرده. حتی پیروزی رو حس نمی‌کنی. با انگیزه‌ات، باورت، اعتمادت و اعتقادت، در اون میدان خطر می‌پذیری که حتی جانت رو فدا کنی. خلوص رزمنده‌ها، به نگاه ما زاویه می‌داد. ذات نگاه ما با خلوص رزمنده‌ها یکی می‌شد؛ طبیعی‌ترین نوع عینیت از توفان جنگ، از لحظه‌هایی که جان‌ها متلاشی می‌شد. اگه نگاه ما، ملهم از اون اعتقاد و ایمان و باور نبود، نمی‌تونستیم اون لحظه‌ها رو تحمل کنیم. نگاه بچه‌های چهل شاهد هم همین ویژگیا رو داشت. بچه‌های چهل شاهد، با دوربیناشون، دنبال قهرمان نبودن، دنبال امتیاز دادن و امتیاز گرفتن نبودن. توی اون لحظه‌ها، اثری از سیاست و ثروت نبود. هر چی بود؛ درون انسان بود؛ بدون هیچ حذف و اضافه. باید پرتره حقیقت رو، خالصانه، صادقانه، از جان به جان وارد می‌کردی. اونجا، همه لحظه‌ها، عریان بود و تو باید عریانی حقیقت جنگ رو آشکار می‌کردی، طوری که به ضد جنگ تبدیل می‌شد حتی... من از بچه‌های چهل شاهد، زیاد عکس گرفتم؛ توی سه راه مرگ، قبل از کانال ماهی. همون جایی که شاهد بودم طوری خمپاره بارون شد که غلامرضا رهبر؛ خبرنگار تلویزیون، پودر شد و از جسدش هیچی نموند... من شاهد بودم که دوربین این بچه‌ها، چقدر به رزمنده‌ها روحیه می‌داد. در اون توفان خشونت خونین، دوربین کوچولوی عکاسی، مثل یک گل تازه شکفته، زیبا بود.»

 

رزمنده‌ها دوربین رو پذیرفته بودن؟ 

«آره ... حس می‌کردن یه چشمی، حضور اونا رو می‌بینه. رزمنده‌ها، سپر ما می‌شدن که ما تیر نخوریم. سهم غذاشونو به ما می‌دادن. ما رو می‌فرستادن قسمت امن‌تر سنگر. دوربین، تنها چیزی بود که توی اون لحظه، اونا رو دوست داشت، توی اون موقعیتی که هیچ کسی اونا رو دوست نداشت چون باران گلوله‌ها برای مرگ اونا بود در اون منطقه مرگ و زندگی؛ جایی که 1000 نفر جلو می‌رفتن و 950 نفر هیچ ‌وقت برنمی‌گشتن... جایی که انگار زمین رو با بارون گلوله شخم زده بودن... جایی که رودخونه خون روی زمین جاری می‌شد... من برای همه اون لحظه‌ها دلم تنگ میشه، برای همه اون آدما... عکسامو که نگاه می‌کنم، از خودم می‌پرسم نکنه این یه رویا بود؟ این آدما؟»

 

«چهل شاهد»؛ آنها که بودند و آنها که رفتند 

 اکبر اورعی/ مسئول گروه، سید محمدعلی شیخ‌الاسلامی/ فیلمبردار، سید مهدی شیخ‌الاسلامی/ فیلمبردار، حمید معزی/ فیلمبردار، علیرضا زرگر/ فیلمبردار، عبدالحسین سوداگر/ فیلمبردار، غلامحسین کرامی/ فیلمبردار، ناصر محتشم/ فیلمبردار، مسعود معین‌پور/ فیلمبردار، منصور کمری/ فیلمبردار، محمد فدک‌زاده/ فیلمبردار، محمود رکابی/ فیلمبردار، مهدی فروغی/ فیلمبردار، محسن عباباف/ فیلمبردار، منوچهر بندر/ فیلمبردار، سرهنگ شهرام صفارزاده/ فیلمبردار، مهران قهرمان/ فیلمبردار، علیرضا صفاریان/ فیلمبردار، علی‌اکبر مشهدی‌زاده/ فیلمبردار، صادق جلیلی/ فیلمبردار، محمدسعید سوداگر/ فیلمبردار، امیراحمد سوداگر/ فیلمبردار، منوچهر حاجت‌پور/ فیلمبردار، ناصر عیوضی/ فیلمبردار، برات‌علی تونی/ فیلمبردار، مهدی عباسپور/ فیلمبردار، منصور منصوری/ فیلمبردار، علیرضا اردی‌زاده/ فیلمبردار، مهدی فتحی/ فیلمبردار، امیر صلاحیان/ فیلمبردار، مهدی قناد/ فیلمبردار، مسعود روغنی‌زاده/ فیلمبردار، حمید طالبیان/ فیلمبردار، سید حسن مدنی/ فیلمبردار، احمد ابوطالبی/ فیلمبردار، علیرضا فخریان/ فیلمبردار، احمد نامخواه/ فیلمبردار، محمدرضا مذهب‌جعفری/ فیلمبردار، مسعود خوش‌نظر/ فیلمبردار، علی جدیدالاسلامی/ عکاس، ناصر مطهرنیا/ فیلمبردار، علی بیگ‌زاده/ عکاس، سیف‌الله زرگر/ فیلمبردار، احمد چلداوی/ فیلمبردار، امیرمسعود سوداگر/ عکاس، محمد حداد/ عکاس، بهروز مهرام/ عکاس، محمدرضا رفیعی‌راد/ عکاس، سیف‌الله صمدیان/ عکاس، وحید خوشنویس‌انصاری/ عکاس، شاهرخ مسعودی/ عکاس، حسین همت‌پور/ فیلمبردار، هادی انصاری/ فیلمبردار، سید جمال قاری‌پور/ فیلمبردار، محمود رهبری/ فیلمبردار، محمود صفاریان/ فیلمبردار، سیروس عنایت‌زاده/ فیلمبردار، محمد محمدی/ فیلمبردار، علیرضا هدای‌زاده/ فیلمبردار، عبدالحسین پیمانی/ فیلمبردار، محمدرضا مباشرزادگان/ فیلمبردار، علیرضا موسفید/ فیلمبردار، سید علی‌اکبر منتظری/ فیلمبردار، محمود رهبری‌زاده/ فیلمبردار، علی عرب‌زاده/ فیلمبردار، ید‌الله حمدی/ فیلمبردار، مرتضی فکور/ عکاس، علی صادقی/ عکاس، سید عبدالامیر مجتهد‌زاده/ فیلمبردار،  محمد جورابیان/ فیلمبردار ،  علی محتشم/ فیلمبردار ، رضا عباباف/ فیلمبردار ،  منصور مدرس/ فیلمبردار،  مجتبی شالباف/ فیلمبردار ،  محمدعلی یوسف چلتوکی/ فیلمبردار ،  عبدالامیر اقبال‌منش/ فیلمبردار،  عبدالامیر تقیانی/ فیلمبردار ،  مجید بانینی/ فیلمبردار،  محمود مستعان/ فیلمبردار ،  احمد مستعان/ فیلمبردار ،  مجید خمبی‌شوشتری/ فیلمبردار

 

منبع: اعتماد آن لاین

دیدگاه تان را بنویسید