جی پلاس؛

با محمدجواد تندگویان از کوچه پس کوچه های خانی آباد تا زندان استخبارات عراق

شهید محمد جواد تندگویان در خرداد ماه سال ۱۳۲۹ در محله خانی آباد تهران به دنیا آمد. او که از هوشی سرشار برخوردار بود، در حالی که خود دانش آموز بود سعی می کرد با تدریس، هزینه تحصیلش را تامین کند... تندگویان در حالی که چند صباحی بود سکاندار وزارت نفت شده بود، به اسارت درآمد و سپس شهادت را در آغوش کشید.

لینک کوتاه کپی شد

به گزارش خبرنگار جی پلاس، در راستای شناساندن بزرگان سیاست این مرز و بوم در این صفحه بر آنیم که این شخصیت ها را به مخاطبان معرفی کنیم و مطالب منتشرشده قطره ای است از دریای زندگی این بزرگواران که به قدر وسعمان است. باشد که مفید فایده افتد. این قسمت به زندگی شهید محمد جواد تندگویان اختصاص دارد.

 

زندگینامه محمد جواد تندگویان

محمدجواد تندگویان در 22 خرداد 1329 خورشیدی به دنیا آمد(تاریخ تولد او در برخی منابع به اشتباه 26 خرداد ذکر شده است).جواد، کودکی اش را بیشتر با مادر خود گذراند و هم بازی او خواهر کوچکترش فاطمه بود. خیلی پیش تر از آن که به مدرسه برود و خواندن و نوشتن بیاموزد، با راهنمایی پدر خویش به مسجد راه یافت و با قرآن آشنا شد.

 

در همین رابطه بخوانید:

حمید سبزواری که بود؟/چرا وی به پدر شعر انقلاب شهرت دارد؟

از زندگی شهید آیت الله محمدرضا سعیدی چه می دانید؟/وی علت مبارزه خود با رژیم شاه را چه عنوان می کرد؟/او چگونه به شهادت رسید؟

از زندگی آیت الله سید حسین بادکوبه ای چه می دانید؟

سید احمد کربلایی که بود؟/عارف برجسته ای که در مکتب ملاحسینقلی همدانی پرورش یافت و شاگردانی چون سید علی قاضی پروراند/چرا وی مرجعیت را نپذیرفت؟

شیخ محمدتقی آملی که بود؟/اندیشوران مقام علمی اش را چگونه ستوده اند؟/کدام یک از بزرگان در محضرش شاگردی کرده اند؟

 

جعفر تندگویان، پدر جواد، فردی مذهبی بود که به هواداری از مرحوم آیت الله کاشانی، روحانی مبارز و معروف دوران، اشتهار داشت. اگرچه حاج جعفر اهل علم نبود، اما نزدیک به یک صد کتاب در خانه داشت و قرآن، نهج البلاغه، مفاتیح الجنان و روضه المجالس، گل سرسبد این کتا ب ها بودند. در چنین محیطی، جواد بهترین دوست آدمی - کتاب- را شناخت و پی برد که گنج گرانبهای دقایق عمر را باید با بهترین دوست و در جهت نیل به سوی معبود گذراند؛ این چنین بود که کودک قصه ما، در عنفوان جوانی به بزرگمردی کوچک تبدیل شده بود.

 

او در بیشتر شب ها، از ابتدای شناختن دست چپ و راستش، به همراه پدر و پدربزرگ، راهی مسجد بینایی و هیأت های بنی فاطمه و فاطمیون در خانی آباد - در جنوب شهر تهران- شده و نیز به همراه پدر، ضمن آموختن عبادت و حضور در محضر حضرت عشق، در جلسات نیمه خصوصی ای که بعد از هیأت برگزار می شد و به مبارزه اختصاص داشت، شرکت می کرد. جواد کوچک ما، یکی از مردان آینده خمینی بزرگ بود که این گونه داشت قد می کشید و رشد می کرد. او آن قدر از خود اشتیاق نشان داد تا بتواند بخواند و بنویسد که پدر، زودتر از موعد، در مدرسه نامش را نوشت؛ درحالی که می توانست بسیاری از سوره های کوچک قرآن را پیش از رفتن به مدرسه بخواند و دبستان اسلامی، نخستین سکوی پرش جواد نام گرفت.

 

یک شب، جواد، بلافاصله و به محض قطع برق مسجد که باعث خروج یک باره مؤمنین می شد، شروع به خواندن دعای کمیل کرد و همگان را در مسجد نگه داشت. او که در همان سنین، نام و نشان جهان پهلوان تختی و نواب صفوی را شنیده بود، این دو را الگوی خویش قرار داد و این چنین بود که خواندن بی مقدمه دعای کمیل در میان جمع زیادی از افراد بزرگسال، برای چنین شخصی چندان هم عجیب نمی نمود.

 

 او در درس خواندن نیز نفر اول بود و با گرفتن معدل 20 دوره دبستان قدیم را که شش کلاسه بود - با موفقیت- تمام پشت سر گذاشت و به عنوان بهترین محصل جنوب شهر تهران وارد مرحله جدیدی شد.

 

معلّم کم سن و سال

در کنار این ها، در تمامی دوران تحصیل - دبستان، دبیرستان، دانشکده- خرج تحصیل خود را از راه کارکردن و تدریس خصوصیِ دروس ریاضی، عربی و زبان انگلیسی درمی آورد. دوره دبیرستان جواد در مدرسه اسلامی جعفری، همزمان بود با قیام 15 خرداد 1342 که فریاد ظلمت شکن خمینی کبیر، ایران را درنوردید و ایرانیان را با خود همراه کرد. پس چندان عجیب نبود که وقتی دژخیمان ساواک، از حضرت امام(ره) پرسیده بودند که سربازان شما کجایند؟ ایشان فرموده بودند که سربازان من، اکنون در حال بازی کردن در کوچه ها هستند. آن پیر دریادل، چه زیبا می دید آن شکست مقطعی و ظاهری و به خاک و خون کشیده شدن مسلمین معترض را که با بزرگ شدن و قدکشیدن جواد و جوادها در حال به ثمرنشستن بود. صفحات تاریخ در حال ورق خوردنی تازه بود...

 

جواد که به سبب علقه های مذهبی، رهنمودهای پدر و نیز جذب شدن تدریجی به سمت مبارزه و آشنایی دورادور با راه و مرام امام خمینی(ره)، به ضرورت آموختن زبان عربی و قرآن کریم پی برده بود، به مسجد المصطفی(ص) در میدان حسن آباد رفت. او هر روز مسیر طولانی خانی آباد تا حسن آباد را پیاده طی می کرد تا بر سر درس آقای رضایی حضور بیابد. جالب این که خود در کوتاه مدت، توانست مدرس و معلم این دو درس شود. وقتی وارد دبیرستان شد، تصمیم گرفت انگلیسی را نیز بیاموزد و این گونه بود که برای تأمین هزینه کلاس زبان انگلیسی کار تدریس خصوصی را آغاز کرد. او با هوش و فراستی والا، هر شاگردی را با هر نوع عقیده، سلیقه و تربیت خانوادگی ای در کلاس درس خویش می پذیرفت، اما در پایان هر دوره، شخصیت این معلم کم سن و سال آن چنان بر شاگرد اثر می گذاشت که حتی شاگردان بی نماز، نمازخوان می شدند و جملگی شاگردان در ماه مبارک رمضان به پیروی از استاد کوچک شان روزه می گرفتند.

 

او فقط معلم ریاضی، انگلیسی، عربی و قرآن نبود. جواد در یک کلام معلم اخلاق بود و کیست که نداند که معلم، هم ردیف با پدر و مادر و گاه بسیار بالاتر از آنان قرار می گیرد و می تواند تحولی عظیم در شاگردان (فرزندان روحی خود) ایجاد کند.

 

 پس از قیام

وقتی قیام مردمی 15 خرداد به خون نشست و زعیم عالی قدر شیعه - حضرت امام خمینی(ره) به خارج از ایران تبعید شدند، مبارزان، فشار بیشتری بر رژیم آوردند و در مقابل، ساواک نیز بی رحمانه وارد عمل شد. آمریکا نمی خواست شاه را تنها بگذارد و زندان ها پر از مبارزان شده و اختناق به منتهی درجه خود رسیده بود... . جواد، از این که بیشتر مردم در برابر ظلم سکوت کرده اند، در حیرت بود. او نمی توانست بپذیرد که چرا باید سگ فلان تبعه کشور آمریکا، بر فلان رجل مملکت خودمان برتری داشته باشد! چرا باید فلان گروهبان ارتش آمریکا بر سپهبدهای ما مقدم باشد؟

 

 جواد، با حضور در مساجد، هیأ ت ها و مطالعه کتاب هایی که در کتابخانه اش داشت، به خوبی با فلسفه ایستادگی در برابر جور و ستم آشنا بود. او داستان قیام حسینی در کربلا را نیک می دانست و از طریق خواندن اعلامیه های حضرت امام(ره) پی برده بود که تکلیف هر مسلمان در برابر یزید زمان چیست.

 

 از جمله اقدام های مردم در مقابله با ترویج فساد توسط رژیم جبار، در جنوب شهر، تأسیس هیأت های مذهبی برای جوانان بود. این هیأت ها با کمک روحانیون محلی و حمایت افراد متدین شکل می گرفت و جواد با حضور فعال در یکی از آن ها که در محله خانی آباد برپا شده بود، مبارزات خود را به شکلی جدی تر پی گرفت. زنده یاد جهان پهلوان تختی نیز - تا زمانی که زنده بود- در برخی از جلسات این هیأت حضور می یافت و با حضور فعال خود، جوانان را به این امر نیکو تشویق می کرد.

 

جواد به اتفاق اعضای هیأت، صندوق تعاونی و قرض الحسنه ای درست کرده بود که برخلاف بعضی از صندوق های امروزی دفتر و دستک و بیا و برو و بگیر و ببندی نداشت. تمام تجملات این قرض الحسنه یک دفترچه و یک خودکار بود و هر کس به فراخور حال خود پولی در این صندوق پس انداز می کرد و نیازمندان براساس تشخیص یک هیأت سه نفری (جواد و دو نفر دیگر) بدون ضامن معتبر و معرّف و بیا و برو، از صندوق وام می گرفتند و به تدریج وام خود را می پرداختند و حتی در یک مورد هم، کسی با صندوق بدحسابی نکرد. 

 

قبولی در کنکور

جواد به رغم اوضاع مالی نابسامان خانواده و محیط نامساعد اجتماعی جنوب شهر و بحران هایی که در دوران تحصیل او در دبیرستان پیش آمد، توانست با معدل75/16 دیپلم ریاضی بگیرد و در امتحانات کنکور شرکت کند. شرکت کنندگان در کنکور بسیار بودند. نسبت قبولی شش درصد بود و هر دیپلمه ای نمی توانست از سد کنکور عبور کند.

 

با توجه به این مسأله که از شش درصد قبولی دانشگاه ها، عده ای نورچشمی و سفارش شده از بالا بودند، گروهی در دبیرستان های معروف آن زمان درس می خواندند و بیشتر طراحان سؤالات کنکور، دبیران همین دبیرستان ها بودند، برای افرادی چون جواد ورود به دانشگاه دشوارتر بود.

 

تحصیلات دانشگاهی

با توجه به سابقه درخشان تحصیلی، محمدجواد تندگویان، به آسانی از سدّ کنکور گذاشت و در چند دانشکده قبول شد.

 «دانشگاه تهران »، « شیراز »... و بالاخره «نفت آبادان »؛ هر یک از این دانشکده ها وضعیت خاصی داشتند. دانشگاه شیراز به نفرات اول تا سوم 10000 ریال جایزه می داد. جواد نیز از دریافت این جایزه برخوردار شد و قرار شد در دانشکده شیراز به تحصیل ادامه دهد، اما به دلیل مخالفت خانواده اش (خصوصاً مادرش) از رفتن به شیراز منصرف شد و دانشگاه تهران را انتخاب کرد.

 

بانک ملی، از میان قبول شدگان در دانشگاه تهران، همه ساله 200 نفر را به عنوان سهمیه انتخاب می کرد و در انتخاب این سهمیه نهایت دقت را به خرج می داد و در مرحله بعد، از میان این 200 نفر، 7 نفر را از طریق آزمون اختصاصی انتخاب و برای طی دوره بانکداری به کشور انگلستان اعزام می کرد.

 

جواد، ابتدا جزء سهمیه 200 نفری و بعداً، پس از گذراندن آزمون های مختلف، به عنوان نفر سوم سهمیه انتخابی هفت نفره برای اعزام به انگلستان انتخاب شد. آخرین مرحله آزمون اعزام، مصاحبه بود و جواد در مصاحبه - به دلیل این که یک مذهبی متعصب شناخته شد- کنار گذاشته شد.

مصاحبه کننده... از او پرسیده بود:

 «اگر در خیابان ها یا پارک های لندن، با یک دختر خانم عریان روبه رو شوی یا در یکی از محافل تهران با یک خانم نیمه عریان روبه رو شوی، چه عکس العملی از خود نشان خواهی داد؟ »

 جواد پاسخ داد:

«در صورتی که با چنین وضعی روبه رو شوم، چون قادر نیستم مانع رواج مُنکرات شوم و چون امر به معروف از طرف من مؤثر نیست، ابتدا سعی می کنم خودم را از مسیر او دور کُنم و به او نگاه نکنم و بعد، از خداوند درخواست می کنم مرا یاری دهد تا بر نفس اماره ام مُسلط شوم و طلب توفیق می کنم که حتی در تصور و رؤیا هم به او نیاندیشم .»

 

این دانشجو برای اعزام به خارج از کشور، مردود شناخته شد، زیر ورقه آزمون او این عبارت به چشم می خورد: «نامبرده به علت تعصبات مذهبی شدید، صلاحیت اعزام به خارج از کشور را ندارد، حتی وجودش در میان سهمیه 200 نفری بانک نیز خالی از دردسر نیست !»

 

پس از رد شدن جواد در امتحان گزینش اعزام دانشجو به خارج، ابتدا قرار شد او مطابق میل خانواده در دانشکده مهندسی تهران شروع به تحصیل کند. جواد در مقابل اصرار خانواده اش در این مورد به صراحت گفت:

 

«من شخصاً علاقه شدیدی به تحصیل در دانشکده نفت آبادان دارم، اما وقتی مادرم موافق نیست هر چه بگویید می پذیرم، اما بدانید با مخالفت خودتان آینده مرا خراب می کنید .»

 

 با شنیدن حرف جواد، اعضای خانواده مجدداً دور هم جمع شدند و پس از مدتی شور و مصلحت اندیشی، مادرِ جواد را به این دوری کوتاه مدت راضی کردند.

 

دانشکده نفت انجمن اسلامی داشت و اگرچه به تشخیص رئیس وقت دانشکده، در گزارشی به ساواک، انجمن اسلامی رو به زوال بود، اما در هر حال وجود داشت و مهم ترین عامل جذب بچه مسلمان ها به این دانشکده به شمار می رفت.

 

 البته دانشکده نفت آبادان، در آن زمان و در آستانه ترقی بهای نفت در جهان و افزایش درآمد ارزی ایران از فروش نفت، طبعاً از موقعیت ویژه ای برخوردار بود که جواد در اولین روزهای ورود به این دانشکده متوجه آن شد و سعی کرد علیه بعضی از کاستی های آن جبهه گیری کند.

 

جواد خیلی زود متوجه این نکات پیچیده شد، حتی دانست که شهر آبادان را شاه و اطرافیانش با چه هدفی به شکل یک شهر اروپایی درآورده اند و چرا کارمندان و طبقه مرفه شهر، برخوردار از یک زندگی کاملاً اروپایی و در عین حال بومیان و کارگران از ابتدایی ترین وسایل اولیه زندگی محرومند.

 

جواد در جست وجوهای خود، در میان دانشجویان، توانست با بچه مسلما ن ها و کسانی که مثل خودش، تربیت مذهبی داشتند رابطه برقرار کند و به عنصر فعال انجمن اسلامی دانشکده نفت تبدیل شود.

 

بعد از انقلاب، هیأتی از سوی شورای انقلاب، مأمور رسیدگی به سوابق اساتید و کارمندان و کارگران شرکت نفت آبادان شده بودند که جواد هم در آن هیأت عضویت داشت. آن ها پس از رسیدگی به پرونده های افراد، متوجه شدند که از رئیس تا دربان دانشکده و حتی اکثر مسئولین و خدمه خوابگاه های دانشجویی، عضو ساواک یا خبرچین آن و لااقل نیمی از پرسنل دانشکده به طور مستقیم یا غیرمستقیم عضو یا وابسته به ساواک بوده اند.

 

 جواد در ابتدای ورود به انجمن اسلامی دانشکده نفت آبادان با «علی اصغر لوح» یکی از دانشجویان دیگر این دانشکده - که در زمان کوتاه تحصیل و آموزش زبان انگلیسی در دانشکده شیراز با او آشنا شده بود- عقد اخوت بست و این دوستی و یک دلی تا آخرین روزی که جواد به اسارت نیروهای متجاوز بعث عراق درآمد ادامه داشت.

 

دوست دیگر جواد آزاده سرافراز مهندس بهروز بوشهری است. مطابق اظهارات مهندس بوشهری آغاز این دوستی چنین بوده است:

 «پس از این که در سال 1346 فارغ التحصیل شدم، در پالایشگاه آبادان مشغول به کار شدم. خانه ای نزدیک دانشکده گرفتم و تماس خود را با انجمن اسلامی دانشکده قطع نکردم و در همین زمان بود که با جواد که تازه وارد دانشکده شده بود آشنا شدم. جواد حقیقتاً دوست داشتنی بود، دیدگانش برق می زد و چون عقاب تیزبین و بلند پرواز بود. هر لحظه چیزی نو از مغزش تراوش می کرد و از همان روزهای اول ورود به دانشکده، نشان داد که برای انجمن اسلامی مهره ای اساسی و برای آینده کشور به شخصیتی بارز بدل خواهد شد. به دلیل خصوصیات اخلاقی او، از همان لحظه نخست جذب جواد شدم و به طور مرتب همدیگر را می دیدیم و در همه برنامه ریزی های انجمن اسلامی مشورت می کردیم. من پس از شش سال، برای گذراندن دوره فوق لیسانس از آبادان رفتم. جواد هم پس از فارغ التحصیلی به پالایشگاه تهران آمد. او داشت دوران سربازی را طی می کرد ، اما به خاطر علاقه ای که من و او به انجمن اسلامی دانشکده داشتیم، هر چند وقت یک بار به آبادان می رفتیم و با دانشجویان مسؤول انجمن مشورت می کردیم. در یکی از همین  سفرها ساواک به او مشکوک شد و در مراجعت به تهران دستگیر و از پالایشگاه اخراج شد و از درجه افسری به درجه سرباز صفری تنزل پیدا کرد. بعد از پایان دوره سربازی، به دلیل حساسیت ساواک و ممنوعیت کار او در ادارات دولتی و بخش خصوصی، به کار شخصی رو آورد و راننده – مسافرکش- شد تا شرافت و اعتقادات مذهبی خود را حفظ کند و محتاج غیر نباشد.»

 

همچنین « مهندس لوح » درباره آغاز دوستی خود با جواد چنین می نویسد:

 «با برادر شهیدمان، زنده یاد جواد تندگویان، هنگام گذراندن دوره آموزش یک ماهه زبان در دانشگاه شیراز آشنا شدم و به رغم متفاوت بودن رشته تحصیلی مان به دلیل این که جواد، جوانی زنده دل و در عین حال مصمم بود، این آشنایی عمیق تر شد و تا آخرین لحظه وداع مان ادامه یافت. از همان روزهای اولی که وارد دانشکده شدیم، به علت اوضاع و جَوّ سیاسی، بچه های مذهبی یکدیگر را زود پیدا می کردند؛ من هم جواد را پیدا کردم.

 

 انجمن اسلامی دانشکده از سال ها قبل تشکیل شده بود، اما به دلیل اختناق شدید، چندان فعال نبود. رئیس دانشکده و بسیاری از استادان بهائی بودند، البته دانشجوی بهائی هم داشتیم و به طور کُلی دانشکده نفت آبادان یک روال انگلیسی داشت. در همان ابتدا مُتوجه شدیم که انجمن اسلامی غیرفعال، کارآیی چندانی ندارد. ساعت ها با بچه های انجمن این بحث را می کردیم که رَویَه و ترکیب انجمن اسلامی باید دگرگون شود و ما باید متناسب با اوضاع زمان طرحی نو دراندازیم، جواد در این رابطه بسیار چشم گیر بود و بالاخره موفق شدیم.

 

به خاطر دارم، روزی که قرار بود در دانشکده جشن چهارشنبه سوری بگذارند، سال 1351 بود و با آن اختناق شدیدی که رژیم طاغوت به وجود آورده بود، جواد پیشنهاد کرد که برای نشان دادن مخالفت خودمان با رژیم باید مانع برگزاری این مراسم در دانشکده بشویم. بچه های انجمن اسلامی پذیرفتند و به رغم وارد شدن فشارهایی از طرف رؤسای دانشکده، بعضی از دانشجویان را قانع کردیم و جشن چهارشنبه سوری فرمایشی برگزار نشد. البته نقش جواد در این فعالیت ها بارز بود و ساواک او را کاملاً شناسایی کرده بود و زیر نظر داشت .»

 

سربازی و زندان

محمدجواد تندگویان، همین که از دانشکده نفت آبادان فارغ اتحصیل شد، به خدمت وظیفه فراخوانده شد و خود را به حوزه مربوطه معرفی کرد. در آن زمان شاگردان نمونه دانشکده ها، پس از گذراندن دوره آموزش 24 هفته ای خود، برای ادامه خدمت به مراکز و مناطقی می رفتند که به تخصص آنان نیاز بود. جواد تندگویان نیز از این قاعده مستثنی نبود. به این ترتیب محمدجواد تندگویان بعد از گذراندن دوره 24 هفته آموزش نظامی در ارتش، مأمور شد تا بقیه خدمت خود را در پالایشگاه تهران انجام دهد.

 

 از آن جا که جواد در پالایشگاه نیز رابطه خود را با دوستان و فعالیت های سیاسی روز قطع نکرده بود، در آبان ماه 1352 توسط ساواک دستگیر و پس از شکنجه های بسیار به یازده ماه زندان محکوم شد.

 

 دکتر احمد پورنجاتی، هم بند جواد، درباره آن شهید عزیز می گوید:

 «روز11 خردادماه سال 1353 ، به اتفاق جمعی دیگر از زندانیان سیاسی، از زندان کمیته مشترک به زندان قصر منتقل شدم. بند چهار موقت محل نگهداری اولیه زندانیانی بود که دوران بازجویی و شکنجه را پشت سر گذاشته و منتظر بازپرسی و تشریفات فرمایشی دادگاه - دادرسی ارتش طاغوت- بودند.

 در آن روز، به طور ناخواسته در یکی از اتاق های«بند چهار » مستقر شدم، اما چندان الفتی با سایرین پیدا نکردم.

 در اتاقی دیگر و در جمعی دیگر، جوانی پرشور، خوش برخورد و فعال توجه مرا جلب کرد. ناخودآگاه به سوی او رفتم و باب آشنایی را گشودم. او محمدجواد تندگویان، فارغ التحصیل دانشکده نفت آبادان بود.

 زمان درازی نگذشت که من و جواد محرم راز یکدیگر شدیم و آن گاه متوجه شدم که او در یک رابطه جمعی، فعالیت های بسیار گسترده تری داشته است.

 

خصوصیات رفتاری

پس از چند هفته و بعد از رفتن به دادگاه، به بند «هفت » منتقل شدیم. پس از دادگاه اول، معمولاً وضعیت زندانی از نظر طول مدت حبس مشخص می شود. جواد به یک سال زندان محکوم شد. مدت نسبتاً کم محکومیت جواد، حکایت از این داشت که دژخیمان ساواک نتوانسته اند اطلاعات و اعترافات زیادی از او بگیرند. از آن زمان که دادگاه حکم زندان هر متهم را صادر می کرد، در واقعا زندگی او به عنوان زندانی آغاز می شد. جواد، پس از بازگشت از دادگاه، ویژگی های شخصیتی و رفتاری خود را بیشتر آشکار کرد.

 

 او که تربیت شده خانواده ای متوسط - اما دقیقاً مذهبی و معتقد- در محله «خانی آباد » تهران بود، تمامی خصلت های بچه های جنوب شهری را داشت؛ از جمله: صداقت و جوا نمردی، صراحت و فروتنی و پافشاری بر مواضع اعتقادی.

 

مطالعات نسبتاً وسیع او در زمینه مسائل اسلامی، به ویژه آشنایی با تفسیر قرآن و نهج البلاغه و آثار برخی از اندیشمندان مسلمان، توانایی خاصی در بحث کردن به او بخشیده بود. علاقه زیادی هم به مرحوم دکتر شریعتی داشت. خود جواد می گفت: دعوت دکتر به دانشکده نفت آبادان و سخنرانی او «انسان و اسلام » توسط او صورت گرفته است.

 

نسبت به امام خمینی(ره) عشق می ورزید و از سال ها قبل مقلّد ایشان بود. جواد نسبت به سرسری گرفتن مسائل اعتقادی بسیار حساس بود. حتی از این که برخی از دوستان، عبادات را، اعم از فرایض و مستحبات، بدون توجه انجام می دهند، بر آشفته می شد. به یاد دارم، هنگامی که مشاهده کرد یکی از دوستان ما پس از نماز، تسبیحات حضرت زهرا - علیهاالسلام- را شتاب زده ادا می کند، گفت: «چرا این قدر عجولانه؟ به جای سبحان الله می گویی: سوبالا، سوبالا... اگر قرار باشد این طور ادا کنی، بهتر است ذکر نگویی !»

 

 یکی از ویژگی های جواد، روحیه کار تشکیلاتی بود. در آن زمان، تشکیلات زندان را مشترکاً مذهبی ها و چپی ها اداره می کردند و عمدتاً وابستگان به سازمان مجاهدین نماینده مذهبی ها بودند. جواد، هر چند نسبت به برخی از مواضع تشکیلات زندان نظر موافق نداشت، اما به لحاظ همان روحیه تشکیلاتی ، همواره از خط مشی تشکیلات جمعی تبعیت می کرد. او، در استفاده از وقت خود خیلی هنرمندانه عمل می کرد و تقریباً تمام وقت او با برنامه های مفید پر شده بود. مطالعه کتاب، قرائت قرآن و نهج البلاغه، آموزش زبان انگلیسی به سایر بچه های مذهبی زندان و نیز ورزش، اشتغالات روزمره او را تشکیل می داد.

 

 یکی از این ویژگی های جواد هنگام مطالعه یا بحث، این بود که بلند و پرحرارت سخن می گفت، به گونه ای که نظر هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. چند بار هنگام بحث با او، پلیس زندان حساس شد و به ما تذکر داد که چرا بحث سیاسی می کنیم!

جواد در عین حال توجه خاصی به مستحبات داشت. در روزهای متعددی در تابستان سال 1353 روزه دار بود ، آن سال ها روزه گرفتن در زندان کار آسانی نبود، زیرا مأموران زندان به زندانیان اجازه نمی دادند برای صرف سحری بیدار شوند، از این رو بسیار اتفاق می افتاد که جواد و برخی دیگر از زندانیان مسلمان، لقمه نان و پنیری را که از شب زیر بالش خود قرار داده بودند، در حالت خوابیده می خوردند و روزه می گرفتند.

 

ادامه تحصیلات 

جواد، در سال 1356 در امتحانات ورودی مرکز مطالعات مدیریت ایران موفق و در آن جا مشغول به تحصیل شد، اما جالب این که در آن مدت، با وجود شبانه روزی بودن آن مرکز و فشردگی دروس، از فعالیت های مردمی در مسیر انقلاب اسلامی دور نبود و حتی المقدور در تلاش های انقلابی شرکت می کرد. جواد، در سال 1357 از مرکز مزبور فارغ التحصیل و موفق به اخذ فوق لیسانس مدیریت شد. در این زمان، انقلاب اسلامی در حال اوج گرفتن بود و تظاهرات جنبه عمومی می یافت. جواد دوباره به شرکت توشیبا دعوت و به فعالیت های سیاسی خود شدت بیشتری بخشید.

 

 دوره بعد از پیروزی انقلاب

پس از پیروزی انقلاب اسلامی و در بحبوحه گرفتاری های کارخانه های مختلف، جواد به عنوان مدیر کارخانه شرکت توشیبا انتخاب شد و به شهر رشت رفت. پس از چند ماه، به علت نیاز مبرم، به وزارت نفت دعوت و به عنوان عضو کمیسیون پاک سازی منصوب شد، ولی به سرعت، به علت توطئه های زیاد ضدانقلاب در جنوب و به ویژه در شهر آبادان، به عنوان نماینده وزیر وقت نفت در مناطق جنوب به آبادان اعزام شد. از اتفاقات مهم این زمان سیل آبادان بود که جواد با تجیهز گروهی کوچک از یاران و کمک سازمان های ذیربط، در فرصتی کوتاه، مردم آبادان را از خطرهای حتمی و لطمات سیل نجات داد. او پس از فعالیت های چشم گیر در آن شهر و مقابله با توطئه های گروهک های مرتبط با شرق و غرب که می کوشیدند با ایجاد اخلال در عملیات پالایشگاه بزرگ آبادان به انقلاب نوپای اسلامی لطمه بزنند، به عنوان مدیر مناطق نفت خیز منصوب شد. فعالیت جواد در این سمت، تا زمان نخست وزیری شهید رجایی ادامه داشت. او در این سمت در خنثی کردن توطئه ها، ایجاد آرامش لازم برای انجام کارهای صنعتی و بالاخره شروع و راه اندازی پروژه های بزرگ، توانایی های خود را به منصه ظهور رساند تا این که به عنوان وزیر نفت انتخاب و پس از اخذ رای اعتماد از مجلس شورای اسلامی مشغول به کار شد.

 

تصدّی وزارت نفت

همزمان با شروع وزارت جواد، جنگ تحمیلی نیز آغاز و هجوم صدامیان به مناطق نفت خیز شروع شد. در خلال مدت یک ماه و چند روزه وزارت، او که رنج «دربند »بودن و سختی را چشیده بود، برای نظارت مستقیم بر عملیات و کمک به حل مشکلات کارکنان، چندین بار به مناطق جنوب و آبادان مسافرت کرد تا این که در سفر آخر، که برای دل جویی از کارکنان و بررسی وضعیت پالایشگاه به طرف آبادان حرکت کرده بود، در روز نهم آبان ماه 1359، در راه ماهشهر به آبادان، همراه با معاون خود، مهندس بهروز بوشهری و مدیر مناطق نفت خیز جنوب، آقای مهندس سیدمحسن یحیوی و دیگر همراهانش - آقایان بخشی پور، عباس روح نواز و علی اصغر اسماعیلی- از داخل خاک کشور ربوده و به عراق برده شد و از آن جا به زندان استخبارات عراق منتقلش کردند.

 

جواد در سال 1352 ازدواج کرد که ثمره این ازدواج یک پسر و سه دختر است و آخرین آن ها به نام سمیه هُدی در زمان اسارت پدر به دنیا آمد و متأسفانه این پدر و دختر هیچ وقت همدیگر را ندیدند.

 

 ورود شهید تندگویان به زندان بغداد آغاز مرحله ای کاملاً متفاوت در زندگی او بود: زندگی دست در گردن مرگ، با لحظاتی سرشار از حماسه و مقاومت که از سر گذراندن آن ها را تنها از مرد همیشه مبارزی چون او بَلَد بود. مقاومت اسطوره ای که آتش دنائت دشمنان را برمی افروخت و کینه ازلی آن ها را برملا می کرد تا آن جا که عاقبت روح بلندش را در پیکر نحیف رنجورش تاب ماندگاری نماند.

 

پیکر این شهید هم چون صندوقچه رازهای مگو در 29 آذرماه سال 1370 در تهران بر دوش یاران و منتظران تشییع شد و در بهشت زهرا آرام گرفت.

 

منبع: ماهنامه فرهنگی شاهد یاران شماره47

 

دیدگاه تان را بنویسید