یادداشت پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران

جی پلاس؛

من برادرِ حمید هستم

ششم اسفند ۶۲ بود و عملیات خیبر، عملیاتی که با رشادت های حمید باکری و یارانش رقم خورد و پل حفظ شد، ترکش ها مامور شده بودند تا بر گلو و سر حمید زخم هایی کاری ایجاد کنند، زخم هایی که جوی خونی از او را بر خاک به راه انداختند و حمید را برای همیشه به مهمانی آسمانی ها بردند طوری که دیگر حتی تکه استخوانی هم از او برنگشت.

جی پلاس: شهید حمید باکری، قائم مقام لشکر ۳۱ عاشورا در ششم اسفند سال ۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید. از آقا حمید دو فرزند به یادگار مانده است. محمدصادق درویشی در یادداشتی نوشته است:

 

عملیات خیبر در ساعات پایانی سومین روز اسفند سال ۶۲، با هدف تصرف هورالهویزه و جاده بصره – العماره و همچنین تأمین و استقرار در جزایر جنوبی و شمالی مجنون آغاز شد. این عملیات به عنوان اولین عملیات آبی – خاکی گسترده ایران علیه عراق که در منطقه‌ ای دشوار و غیرقابل شناسایی صورت می‌ گرفت، در تحلیل نبردهای جنگ هشت‌ ساله، جایگاه پراهمیت و نسبتاً پیچیده‌ ای دارد.

 

بخش مهمی از شکل‌ گیری جایگاهی منحصر به فرد برای عملیات خیبر، به آتش سنگین و بی‌وقفه ارتش عراق در جزایر، قطع شدن پشتیبانی و تدارکات و متعاقب آن، مقاومت رزمندگان در این عملیات باز می‌ گردد. ورود مستقیم امام خمینی با پیام «حفظ جزایر مجنون» بیانگر موقعیت دشوار و سرنوشت‌ساز این نبرد است. موقعیتی که در سال‌‌ ها و دهه‌ های پس از جنگ هم ادامه یافت و همچنان «خیبر» عملیاتی است که در ذهن و زبان جامعه ایرانِ پس از جنگ، بیش از دیگر عملیات‌ ها موجودیت دارد. یکی از به یاد ماندنی‌ترین دیالوگ‌ های سینمای ایران در فیلم آژانس شیشه‌ای و از زبان حاج‌ کاظم شنیده شد: «من خیبری‌ام، اهلِ نی، هور، آب... خیبری ساکته... دود نداره... سوز داره»

هنوز از خیبر و جزایر مجنون بوی خون می‌آید؛ و اما قصه‌ی حمید... 

 

لشکر ۳۱ عاشورا در کنار لشکر ۸ نجف اشرف به فرماندهی احمد کاظمی از یگان‌ های پیشتاز در شکستن خط و آغاز عملیات خیبر بودند. پیش از آغاز نیز، در دوره نسبتاً طولانی‌ مدت شناسایی اطلاعاتی این عملیات، لشکر عاشورا در متن طرح‌ ریزی و اجرای نبرد بوده است؛ «شهید باکری [مهدی] قبل از آغاز عملیات، خود در شناسایی‌ های مواضع دشمن در این منطقه حضور یافت و طرح مانور را بر اساس اطلاعات صحیحی که از دشمن دریافت کرده بود تهیه کرد».

 

مهدی باکری برای انجام عملیات خیبر و به منظور اطمینان از اجرای طرح مانور لشکر، جانشین خود حمید باکری را به همراه نیروهای پیشتاز بلم‌رو به سوی جزیره مجنون اعزام کرد. در واقع حمید باکری و نیروهایش اولین رزمندگانی بودند که وارد جزیره مجنون شدند و از سوی لشکر عاشورا، مسئولیت تصرف و نگهداری جزیره به حمید واگذار شد.

 

بازخوانی دقیق و جزئی حضور و نبرد حمید باکری در جزایر مجنون، از لحظه آغاز و ورود، تا آن ساعتِ انجام و شهادت در ششم اسفند ۱۳۶۲، نفس‌گیر و حیرت‌انگیز است. صمد شفیعی از رزمندگان لشکر عاشورا که همراه حمید باکری در جزایر مجنون بود، روایتگر حادثه‌ ای غریب است: « ... از خون چشم حمید بگویم؛ آن دو شبی که در جزیره‌ی مجنون بودیم حمید اصلاً چشم روی هم نگذاشت. ... ناغافل دیدم از چشم‌ های حمید دارد خون می‌آید؛ داد زدم: حمید! چشم‌هات … ترکش خورده؟ ‌خندید... برگشت زل زد بهم، گذاشت خودم بفهمم بعد از دو شبانه‌ روز کار و بی‌خوابی مویرگ‌های چشمش پاره شده و آن خون...»

 

در ساعت‌های ابتدایی ورود به جزایر مجنون توسط حمید و نیروهای تحت امر او، نهرهای متصل به جزیره جنوبی دور زده شدند و دو گردان از لشکر عاشورا پا به جزیره گذاشت و این همه در آرامش و سکوتی محض بود. جزیره‌ ای که تا دیروز تنها ماهی‌گیران و بلم‌چی‌های عبوری را به خود دیده بود، صبح امروز چهار گردان (دو گردان لشکر عاشورا و دو گردان لشکر نجف) رزمنده ایرانی را جا داده بود. با این همه، سکوت و سکون دیروز و امروز جزیره فرقی نکرده بود.

 

صمد شفیعی می‌ گوید وقتی که در جزیره پیاده شدیم و به اولین خاکریز نزدیک پل رسیدیم، نگهبان ارتش عراق روی پل را دیدیم. حمید او را به من نشان داد و گفت: فقط بی‌سر و صدا، که عملیات لو نرود. سکوتم را که دید خودش بلند شد رفت و کار را تمام کرد. به بقیه گفت حرکت و بی‌آنکه حرفی بزند به من فهماند "دیدی ترس نداشت"؟

 

شهید احمد کاظمی در نوشتاری به خوبی فضای دشوار و بن‌بست خیبر را واکاوی کرده است: «خیبر می‌ توانست عملیات بزرگ و صد در صد موفقی بشود. عراق هیچ تصور نمی‌ کرد ما بخواهیم به این منطقه بیاییم. این را از نوع ابزار و نوع جنگمان حدس زده بود. برای همین خیلی غافل‌گیر شد وقتی دید آمده‌ایم: برای رسیدن به نشوه، برای رسیدن به جاده‌ های مهم بصره و در خیزهای بعدی برای رسیدن به خود بصره. اشغال جزیره‌ ها یک سکوی پرش مطمئن بود برای این خیزهای بعدی، لکن ما ابزار نداشتیم. در این جنگ، هر کس که سرعت عمل بیشتری می‌ داشت، موفق می‌ شد لذا مجبور شدیم متکی بشویم به زمین، به خشکی جبهه طلائیه، که باید باز می‌ شد و از آنجا تدارکات جبهه خیبر را فراهم می‌ کردیم که البته جبهه طلائیه باز نشد که نشد، که نشد... در نتیجه ما باید جزایر را حفظ می‌ کردیم».

 

نکته بسیار مهم سخن شهید کاظمی که خود او همراه با حمید باکری وارد کارزار جزیره جنوبی مجنون شده بود، فقدان پشتیبانی برای حمایت از رزمندگانی بود که در جزیره زیر آتش سنگین ارتش عراق که پاتک گسترده را تدارک دیده بود مقاومت می‌ کردند. در واقع اگر عراق جزیره را تصرف می‌ کرد حدود ۲۹ هزار نفر رزمنده‌ ای که در جزیره بودند به اسارت در می‌آمدند.‌ در این شرایط بود که ایستادگی حمید باکری رنگ دیگری گرفت و استقرار او در پل استراتژیک شحیطاط مانع از سقوط جزیره جنوبی مجنون شد.

 

با بسته شدن جبهه طلاییه ارتش عراق تمام تمرکز خود را برای بازپس‌گیری جزایر انجام داد. از سویی دیگر با انسداد جبهه طلاییه فرماندهان دیگری همچون شهید همت هم وارد جزیره شدند و در کنار احمد کاظمی و باکری‌ها برای حفظ جزیره جنگیدند. این در حالی بود که تمام خیبر متمرکز شده بود روی سرزمینی محدود، بدون عقبه و نارسا در لجستیک و آتش پشتیبانی و تدارکات.

 

احمد کاظمی، روایتگر لحظاتی است که در کشاکش نبرد خیبر، خودش را به حمید رساند تا به او برای حفظ پل شحیطاط یاری برساند، روایتی از عملیات خیبر و شهادت حمید باکری:

 

«آتش شدیدتر شده بود، نمی‌ خواست من آن‌جا باشم. تلاش کرد ببردم جایی توی هور پنهانم کند.... گفتم: لازم نیست حمیدجان، آمده‌ ام پیشتان باشم، نه اینکه بروم تو سوراخ موش قایم شوم. حمید آمد روی خاکریز پهلوی من نشست. بچه‌ های خودمان را می‌دیدیم، شهید و زخمی، که مهماتشان ته کشیده بود، داشتند با چنگ و دندان خط را نگه می‌ داشتند. تیرها فقط وقتی شلیک می‌ شد که مطمئن می‌ شدند به هدف می‌ خورد. یک وانت تویوتا، پر از نیرو، داشت می‌ آمد طرف ما. همه‌شان داشتند به ما نگاه می‌ کردند و دست تکان می‌ دادند. جلو چشم ما خمپاره آمد خورد به وانت و منفجرش کرد و آتشش زد و خون مثل آبشار سرخ از همه جایش جوشید و شره کرد ریخت زمین. آنها نیروهایی بودند که داشتند می‌آمدند کمک حمید. حمید لبش را دندان گرفت. تصمیم گرفتیم پشت سرمان چند موضع دفاعی بزنیم تا اگر آنجا را هم از دست دادیم… و وای اگر آنجا را از دست می‌ دادیم، سرتاسر کانال می‌ افتاد به چنگ‌شان و بعد هم پل و جزیره. تانک‌ ها خودشان را می‌ رساندند به جزیره و جزیره می‌ شد یک جهنم واقعی از آتش. مرتب به پشت خط خودمان نگاه می‌ کردیم ببینیم کی کمک می‌ رسد، یا کی خبری از شهید یا زخمی شدن کسی. دیگر نه نیرو می‌ توانست برسد، نه آتش مقابله داشتیم، نه راهی برای رسیدن مهمات به خط. تصمیم گرفتم بمانم. احساس می‌ کردم راه برگشتی هم نیست… که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و… دیدم حمید افتاد و… دیدم ترکشی آمد خورد به گلوش و… دیدم خون از سرش جوشید روی خاک و… دیدم خودم هم ترکش خورده‌ام و… دیدم بی‌سیم‌چی‌ام آمد خون دستم را دید و اصرار کرد بروم عقب».

 

پس از شهادت حمید باکری، نیروهای لشکر و همچنین فرماندهان دیگر همگی اصرار داشتند تا هر جور شده جنازه حمید که کنار پل و در جزیره جنوبی باقی مانده بود را برگردانند که مهدی باکری برادر و فرمانده او این اجازه را نداد. سردار غلامعلی رشید، به عنوان فرمانده ارشد نتوانست مهدی را وادار به بازگرداندن جنازه حمید کند: «در جزیره مجنون هرچه اصرار کردم به مهدی که کاری کند تا جسد حمید را به عقب بیاوریم، قبول نکرد. احمد کاظمی هم گفت ما همه اصرار کردیم. مهدی می‌گفت: من برادر حمید هستم، حمید هم مثل سایر بچه‌ های شهید! باید فرصتی فراهم آید تا همه بچه‌ های شهید را به عقب بیاوریم. همه انتظار دارند از من که فرمانده لشکر هستم فرقی قائل نشوم»

 

حالا سال‌ها و دهه‌ ها از آنچه در این دو تکه از عملیات خیبر (شهادت حمید، مواجهه مهدی) رخ داد، گذشته است. تاریخ جنگ ایران و عراق نیاز دارد تا روایت‌ های خود را مورد توجه، واکاوی و لحظه‌شناسی‌های تحلیلی قرار دهد. در واقع روایت در این معنا میان زمان، انسان و رخ‌داد(جنگ) ارتباطی نامیرا و عظیم ایجاد می‌ کند.

 

می‌ شود تمام جنگ را در اراده و ایستادگی رزمندگان در خیبر خلاصه کرد و بعد تمام خیبر و زخم‌ های بی‌شمار آن را در عظمت و صلابت حمید و مهدی. بحر را در کوزه‌ ای ریخته‌اند اینجا. مهدی باکری در مقابل خبر شهادت برادرش تزلزلی به خود راه نداد و ادامه برنامه‌ ریزی برای دفاع از جزیره را انجام داد. مهدی، به مفهوم عمیق و کهن امانت باور عملی داشت و پس از عملیات خیبر، حتی برای مراسم سوگواری حمید به آذربایجان نرفت. می‌ گفت: «نمی‌توانم به چشم پدر مادرهایی نگاه کنم که بچه‌هاشان توی لشکر من بوده‌ اند و اینطور گم شده‌ اند». و از احمد کاظمی خواست: «دعا کن من هم بروم، مثل حمید، بی‌نشانِ بی‌نشان»

 

دعایی که اجابت شد و یک سال بعد از خیبر، در عملیاتی مشابه به نام بدر، وقتی در محاصره دشمن بود تیر مستقیم به پیشانی‌اش خورد و متعاقب آن قایقی که جنازه او را باز می‌گرداند با آرپی‌جی منفجر شد و تکه‌های پیکر مهدی باکری در خروش آب دجله رو به سوی مقصدی نامعلوم رفتند... همانطور که می‌ خواست.

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
4 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.