حالا درست یک سال است که قاسم سلیمانی کوله بارش را بسته و به رفقای شهیدش پیوسته... آنطور که خودش دوست داشت روی سنگ مزارش حک شود: "سرباز" قاسم سلیمانی.
«ای کاش جای پرچمِ ایران من را ده بار آتش میزدند... چون ما برای نشاندن این پرچم بر هر قلهی سنگی، ده ها شهید دادیم».
حالا درست یک سال است که قاسم سلیمانی کوله بارش را بسته و به رفقای شهیدش پیوسته... آنطور که خودش دوست داشت روی سنگ مزارش حک شود: "سرباز" قاسم سلیمانی، از آن زمان که در روزهای آغازین جنگ و همراه با رفقای خودش از کرمان به پیشانی جنگ آمده بود و یک و نیم سال بعد در فتح المبین تیپ ۴۱ ثارالله را راهاندازی و فرماندهی کرد تا همان آخر، شبیهِ همین جمله بود: آماده بود به جای خاک ایران، به جای هویت ایران، به جای مردم ایران و به جای پرچم ایران به دل آتش بزند.
در والفجر ۸ و فتح فاو بود که درخشید و گل کاشت. در آن شب سرد بیستم بهمن ۱۳۶۴ که رودخانه اروند غرّش گرفت. در آن لحظات عجیب که نیروهای عراقی به یکباره آتش روی آب گشودند و همه فکر کردند عملیات لو رفته و قاسم اجازه درگیری نداد و بعد فهمیدند حساسیت مقطعی بوده و عراق هوشیاریای نداشته. در آن زمان که منتظر احمد امینی فرمانده گردان غواصهایش بود که وقتی به آنسوی اروند رسید، بیسیم خود را روشن کند. در اضطراب آن دقایق و ساعاتی که از غواصها خبری نبود و قاسم به آب وحشی بهمن ماهِ اروند نگاه میکرد و درونش متلاطمتر از این رودخانه، در این فکر که چه به سر غواصهای ما آمده... احمد امینی که در قرارگاه تاکتیکی لشکر ۴۱ ثارالله حتی در و دیوار هم منتظر شنیدن صدایش بودند، بیسیم زد و از شدت نزدیکی به نیروهای دشمن، آرام و نجواگونه گفت: «ما رسیدیم، پرواز کنیم(حمله کنیم)؟» و حاج قاسم که اشک شوق می ریخت از سلامت غواصان: «احمد احمد قاسم، پرواز نکن تا غواصان لشکرهای همجوار برسند، پرواز نکن».
در همه آن سالها و ماهها، به ویژه در کربلای۵ که خودش درباره آن گفته بود: «صحنههای عجیبی بود، ما برای هر متری از کشورمان در آن منطقه شهید دادیم» پای ایران و مردمش ایستاده بود. مردی که با سیمای دلنشین و خلق عظیمش مردم محروم جنوب کرمان و سیستان و بلوچستان را پای جنگ آورده و سربازانی ورزیده کرده بود، وقتی جنگ هم تمام شد به عافیت ننشست و پای محرومیت و رنجهای جنوب شرق ایران ایستاد. قاسم سلیمانی که امروز نیست اما تا لحظه آخر پای عهدش ایستاد و وارد سیاست نشد: آنجا که در سال ۷۶ وقتی برای حمایت از یک کاندیدا بخشنامهای آمده بود، در صبحگاه سپاه کرمان آن را خواند و بعد گفت: «اما سپاهی که امام میخواست اینطور نبود و ما کاری با این بخشنامه نداریم». در همین حین قاسم برگه را رها کرد و باد آن را برد.
سربازِ قصه ما آن قدر ننشست و آن قدر حسرت به دل داشت که وقتی از سوی اسرائیل و آمریکا تهدید به ترور شد، گفت: «من کوهها و دشتها را در جستجوی شهادت پیمودهام». سال ۸۶، رفیق دیرینهاش احمد کاظمی فرمانده لشکر خطشکنِ۸ نجف طی سانحهای هوایی شهید شد. بنا بود احمد کنار حسین خرازی در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شود. قاسم، رفت درون قبر و بیل و کلنگ زد. شاهد عینی میگوید اشک می ریخت و کلنگ می زد و خاک خالی می کرد. وقتی آمد بالا گفت: «آنقدر کَندم تا دیوارهی حائل دو قبر فرو ریخت و احمد و حسین همانطور که کنار هم جنگیدند، باز هم به هم رسیدند». چقدر گریه کرد در فراق احمد و چقدر لابه کرد که چرا من جا ماندم.
یک سال گذشته و ما چقدر دلتنگ فرمانده ای هستیم که خودش را سرباز همه مردم می دانست. چقدر وجود کمیاب و ارزندهاش در این روزهای سخت و روزهای سختِ آینده، سرمایه و امیدِ ما بود و من شخصاً چقدر خوشحالم که به آنچه استحقاقش را داشت و آنچه از اعماق جانش آرزو کرد رسید و شهید شد. بچهی روستای قنات ملک کرمان که برای درس خواندن و دیپلم گرفتن با مشقت خودش را به شهر کرمان رساند و روزها کارگری میکرد و شبها درس میخواند، از همان زمان تا ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸ که هدف راکتهای هالیوودی و نامرد آمریکا قرار گرفت، در مسیر رشد بود. تا وقتی بود حضورش و حالا خاطرهاش به سرمایه جمعی یک ملت بدل شده است.
راوی قاسم سلیمانی در عملیات والفجر۸ روایت میکند که در پاسخ به سوال قاسم درباره اوضاع کشور و مناسبات سپاه و ... وقتی تعریف کردم و او شنید، ابروهاش در هم رفت و از جایی به بعد گفت: «بسه، اینارو که میشنوم، وقتی میرم روی دکل، پام میلرزه، نگو».
کاش میشد با صدای بلند از تمام مردم و گروهها و جریانات در تعظیم یکسالگی وفای به عهد قاسم، همین یک جمله را به یاد بیاوریم:
نگذاریم پای «سرباز»های ایران بلرزد.