جی پلاس؛
روایت شیرین حمید داوودآبادی از سیلی عاشقانه ای که بر صورت شهید تعقلی نواخت
حمید داوودآبادی از رزمندگان و نویسندگان دفاع مقدس درباره سیلی ای که به صورت دوستش شهید محمد رضا تعقلی به خاطر برداشتن یک عکس نواخته است، خاطره ای نقل کرده است.
جی پلاس: حمید داوودآبادی از رزمندگان و نویسندگان دفاع مقدس در خاطره بسیار شیرینی از شهید محمد رضا تعقلی در صفحه اینستاگرامش با عنوان "سیلی عاشقانه" اینگونه نگاشته است:
سیلی عاشقانه
بهمن ۱۳۶۴
اردوگاه کارون
هنگامه عملیات والفجر هشت
یکی از شب ها داخل چادر نشسته بودیم. داشتم وسایلم را جمع و جور می کردم. داخل چادر ده بیست نفری نشسته بودند. محمد رضا تعقلی هم نشسته بود و صحبت می کرد. ناگهان دستش را داخل ساکم که زیپش باز بود برد و عکسی را از آن برداشت، عکس تکی خودم بود که چند ماه قبل محمود معظمی نژاد در خانه شان در شوشتر از من گرفته بود. خیلی از آن عکس خوشم می آمد، احساسم این بود که زیباترین عکسم با حالتی عرفانی است، به قول بچه ها انگار لامپ مهتابی قورت داده بودم، از کار تعقلی جا خوردم چون او آدمی نبود که زیاد با کسی شوخی کند به او گفتم عکس را پس بدهد ولی قبول نکرد هر چه گفتم و حتی تهدید کردم قبول نکرد به او گفتم: ببین یا به زبان خوش عکس را می دهی یا همچین می زنم زیر گوشت که برق از سه فازت بپرد. خندید صورتش را جلو آورد و گفت بفرما بزن من را از چه می ترسانی مرا؟!
اصلا نفهمیدم چه شد. صورت صاف او جلویم بود که ناگهان دستم را بالا بردم و شوخی شوخی سیلی محکمی بر او نواختم. آنقدر محکم بود که صدایش باعث شد همه اهل چادر سکوت کنند و رویشان به طرف ما برگردد. محمدرضا با صورتی که جای دست و انگشتان من بر آن سرخ مانده بود نگاه تندی انداخت و گفت زدی؟ باشه ولی من عکس رو نمی دم. من هم کم نیاوردم گفتم این تازه اولش بود اشکت رو در میارم مگه اینکه خودت عکس رو بذاری سر جاش. بلند شد و از چادر بیرون رفت. نگاه همه رویم سنگینی می کرد. خودم را کنترل کردم و گفتم: چیه دوستمه، دوست دارم حالش رو بگیرم به کسی مربوطه؟!
دم غروب به چادر بچه های گردان سلمان رفتم. کنار محمد رضا نشستم و گفتم به زبان خوش عکسم را پس بدهد ولی او گفت که از آن عکس خیلی خوشش آمده بهایش را هم پرداخت کرده. و حاضر نیست آن را پس بدهد اصرار کردم و گفتم که سیلی ام را بزند و جبران کند، قبول نکرد و گفت من که تو نیستم زدی؟ خوب کردی منم عکس رو نمیدم نداد که نداد اذان مغرب که داده شد بچه های داخل چادر به نماز ایستادند من و محمدرضا هم کنار هم قامت بستیم ولی من الکی قامت بستم. محمدرضا که به رکوع رفت، بلند شدم رفتم سر ساکش عکس آنجا نبود ظاهرا توی جیب پیراهنش گذاشته بود. دفترچه ای که داخل آن وصیتنامه اش را نوشته بود در آوردم و شروع کردم به خواندن بسم رب الشهدا و الصدیقین اینجانب محمدرضا تعقلی فرزند ...
بیچاره نمازش را شکست و پرید طرف من، زدم زیر خنده و گفتم یا عین بچه آدم عکس رو پس میدی یا فردا توی صبحگاه وصیتنامه ات رو می خونم.
سرانجام کم آورد. ناراحت و پکر، عکس را از جیبش در آورد و با اکراه داد دستم و گفت: من تا امروز از کسی چیزی نخواستم، ولی از این عکس تو خیلی خوشم اومد، دوست دارم داشته باشمش.
عکس را که از او گرفتم پشت آن با خودکار نوشتم چرا قبل از آنکه به یاد هم بنشینیم کنار هم ننشینیم این تصویر ناقابل را تقدیم می دارم به برادر عزیزم باشد که با نظر به آن از درگاه خداوند عزوجل برای این بنده عاصی خدا طلب آمرزش نمایید.
به امید دیدار شهدا.
برادر شما حمید داوود آبادی
و دادم دستش با تعجب عکس را گرفت و گفت تو اون جوری منو زدی اینهمه اذیت کردی واسه همین؟
گفتم: من دوست داشتم خودم این عکس رو به تو هدیه بدهم.
بعد از شهادت محمد رضا به خانه شان رفتم و آن عکس را از داخل ساکش برداشتم.
داوود آبادی زیر این متن نوشته است:
محمدرضا تعقلی متولد ۱۳۴۸، شهادت ۲۷ اسفند ۱۳۶۴، عملیات والفجر هشت، فاو، مزار: بهشت زهرا سلام الله علیها قطعه ۲۶ ردیف ۹۸ شماره ۴ حمید داوودآبادی
دیدگاه تان را بنویسید