جی پلاس؛
علت پشت کردن حوزه به آیت الله کاشانی چه بود؟/دلایل همکاری نکردن آیت الله بروجردی با آیت الله کاشانی
شیخ علی عراقچی که روزگار آیت الله العظمی بروجردی و آیت الله کاشانی را درک کرده و حوادث پیش آمده میان مصدق و آیت الله کاشانی را از نزدیک دیده اند، به ذکر خاطراتی پرداخته اند که خواندنی است.
جی پلاس: شیخ علی عراقچی در میان خاطرات خود به روزگاری که سیاست در حوزه از وجهه مناسبی برخوردار نبود و ورود آیت الله کاشانی به عرصه سیاست و اختلاف های ایجاد شده میان آیت الله کاشانی و مصدق و نیز دلایل عدم حمایت آیت الله العظمی بروجردی از آیت الله کاشانی اینگونه گفته است:
در زمانی که نهضت ملی نفت اتفاق افتاد، هدف این بود که نفت را از چنگال انگلیس بیرون بیاورند. در این نهضت از میان شخصیت های سیاسی، دکتر مصدق در رأس قرار داشت. او مرد ملی شناخته می شد و در میان مردم و حتی متدینین بازار و افراد مذهبی، محبوبیت داشت و این محبوبیت هم چشمگیر بود.
از طرف روحانیت نیز مرحوم آیت الله کاشانی در این نهضت حضور فعال داشت. او سید بزرگواری بود و به تأیید اغلب کسانی که با او از نزدیک ارتباط داشتند، مرد ملا و مجتهدی بود و شخصیت پاک و منزهی داشت. ولی چون با کارهای سیاسی مرتبط بود و نماینده مجلس شده بود ـ و در آن ایام هم این سری کارها ضد ارزش و عیب شمرده می شد ـ در میان حوزه و روحانیت چندان جایگاهی نداشت. حتی بعضی به دلیل سیاسی بودن آقای کاشانی در عدالتش اشکال می کردند و پشت سرش نماز نمیخواندند.
در همین رابطه بخوانید:
علل عدم همکاری آیت الله بروجردی با آیت الله کاشانی
از طرفی آیت الله بروجردی هم که مرجع مطلق وقت بودند، در اینگونه مسائل دخالت آشکار نداشتند و به این امور بهایی نمی دادند. این روش چند علت می توانست داشته باشد. اول، اینکه ایشان از نظر مالی چندان وضعیت مناسبی نداشتند، چون اینگونه مسائل نیاز به بودجه کلان داشت. البته آقای کاشانی تعدادی طرفدار و مرید داشتند که بودجه مالی او را تا حدودی تأمین می کردند و مجالس و محافلی برایش برگزار می نمودند، ولی آقای بروجردی این امکان را نداشت تا به او کمک کند. یک مقدار پولی هم که می آمد آن را برای خود حوزه هزینه می کرد. مثلاً همین مسجد اعظم را که می بینید، به قول بعضی عوام، با خون دل آن را ساختند، آخرش هم تمام و تکمیل نشد و بعد از رحلت معظمله تکمیل شد.
با اینکه وضعیت حوزه نسبت به زمان مراجع ثلاثه خیلی تغییر کرده و خوب شده بود ولی باز کاستی هایی وجود داشت. اغلب طلاب، فضلا حتی اساتید و مراجع در خانه های استیجاری زندگی می کردند. در میان بزرگان آنطوری که یادم هست فقط حاج آقا روح الله خمینی منزل شخصی داشتند، چون خودشان در شهر خمین املاک داشتند، آن را فروخته و در قم منزل خریده بودند. وضع طوری بود که شهید مطهری با اینکه مردی فاضل و مدرسی خوب و وجودشان مغتنم بود، اما دوستان و هممباحثه های نزدیک ایشان می گفتند برای تأمین نان و گوشت خانواده لنگ بود. وقتی این خبر را به آقای بروجردی دادند، ایشان فرموده بودند: ما یک چنین بودجه ای نداریم، حالا بر فرضی هم داشته باشیم، اگر بخواهیم امتیازی برای آقای مطهری قائل بشویم فردا همه می آیند و میگویند: «انا المدرس» و ما چنین بودجه ای نداریم به آنان بدهیم. چون ایشان همه حوزه ها را بایستی اداره می کرد، مرجعیت مطلق داشت و علاوه بر حوزه قم، به حوزه های نجف، مشهد، اصفهان و جاهای دیگر نیز شهریه می دادند. به هر صورت کارهای سیاسی احتیاج به بودجه کلان داشت که ایشان نداشتند.
دوم، اینکه توطئه ها زیاد بود، سیاست مداران داخلی و خارجی دست به دست هم داده بودند. آنها می خواستند منافع نفت را از دست انگلیس بگیرند و به آمریکا بدهند، وضعیت بسیار پیچیده ای پیش آمده بود. نگرانی آقای بروجردی این بود که مبادا، وضع بدتر بشود و آقایان متوجه پیچ و خم های توطئه ها نباشند و سرشان کلاه بگذارند، چنانکه اینطور هم شد. آقای بروجردی اگرچه آقای کاشانی را خوب می شناختند ولی با اینگونه فعالیت های او موافق نبودند، به خصوص اینکه با کسی مثل مصدق متحد شوند و مانند دو برادر در کنار هم باشند و با شاه مخالفت بکنند. چون آقای مصدق شخصیت چندان باثباتی نداشتند، یک روز مخالف بود و روز دیگر شل می شد.
من خودم عکسی از مصدق دیدم که خم شده بود و می خواست دست ثریا، همسر شاه را ببوسد. بنابراین همکاری کردن با اینگونه افراد مسلّماً عاقبت خوبی نخواهد داشت.
البته در این مورد دلایل دیگری هم می شود ذکر کرد. مثلاً آقای بروجردی ذهنیتی از انقلاب ها و نهضت های سابق داشتند که اتفاق افتاده و به نتیجه نرسیده بود، مانند قیام مرحوم آقا سید محمد مجاهد پسر صاحب ریاض در جنگ ایران با روسیه. ایشان در این جنگ وقتی فتوا بر جهاد علیه تجاوزات روس ها داد، خودشان لباس رزم پوشید و عازم جبهه شد. نقل می کنند در مسیر راه به هر شهری وارد می شد، مردم به استقبالش می رفتند و از وی تجلیل و همراهی می کردند. در قزوین که وارد مدرسه ای می شوند و در حوض مدرسه وضو می گیرند، مردم قزوین هجوم می آورند و تمام آب حوض را خالی کرده و برای تبرک می برند؛ اما وقتی این جنگ در اثر بی کفایتی دولتمردان به شکست انجامید، مسبب را سید محمد مجاهد معرفی کردند و گفتند: علت اصلی شکست، روحانیت و در رأس آن سید محمد مجاهد است. سپس هنگام بازگشت سید به تهران، در همین مسیری که آب وضویش به تبرک برده شده بود، انواع و اقسام اهانت ها و جسارت ها را به ایشان روا داشتند. آقای بروجردی از تکرار این مسائل در هراس بودند. همچنین ایشان ماجرای انقلاب مشروطیت را در ذهن داشتند که همه علما در این انقلاب بهطور متحد اقدام کردند، ولی بعدها در اثر دسیسه ها و توطئه های دشمن از هم جدا شدند، بعضی عقبنشینی کردند، بعضی تغییر عقیده دادند، بعضی مثل آقای شیخ فضل الله نوری، مشروطه مشروعه گفتند، آخوند خراسانی و سید کاظم یزدی موضع دیگری گرفتند، در نهایت اگرچه حکومت استبدادی از بین رفت و مجلس برقرار شد و مردم نمایندگانی به مجلس فرستادند، ولی به خاطر شیطنت هایی که بعضی ها کردند، از دوره استبداد هم بدتر شد.
من خیلی خوب یادم هست که در هر دوره ای از انتخابات، نمایندگان معینی را به مجلس می فرستادند و اصلاً مردم نقشی نداشتند. خودشان آنچه را که می خواستند انتخاب می کردند، گویی انتخاباتی در کار نبود. اغلب نمایندگانی که تعیین می شدند بعداً ما می فهمیدیم که فلانی نماینده شده است، مثل آقای سید ابوالفضل تولیت که تا همین اواخر همیشه نماینده قم بود، اما همین که روابطش با شاه و دولتیان به هم خورد، فوری او را کنار زدند. در همدان خانواده ثروتمندی بود که همیشه یکی از آنها نماینده همدان می شد؛ یعنی وقتی مجلس کار خود را آغاز میکرد، می گفتند فلان کس هم آنجاست.
یک رأیگیری صوری و ظاهری انجام می دادند، صندوق را در داخل فرمانداری می گذاشتند، بعد چند نفری می رفتند و به اصطلاح رأی می دادند. مردم عادی که اصلاً فرمانداری را نمی شناختند و اگر هم می شناختند جرأت ورود به فرمانداری را نداشتند. این نتیجه انقلاب مشروطه بود.
در میان نمایندگان مجلس در این چند دوره، فقط مدرس بود که صدایی از حلقوم و حنجره او بلند می شد، ایشان را نیز خفه کردند و کنار گذاشتند.
معروف است که می گویند بعد از خوراندن سم، عمامه اش را به دور گردنش انداختند و خفه کردند. این مسائل در ذهن آقای بروجردی و آقایان دیگر بود که باعث خوف و هراس آنها میشد. آقای بروجردی با آن عظمت، علمیّت، تقوا و تهذیبی که داشتند، نعوذ بالله اهل تساهل و تخلف در انجام وظیفه نبود. این حالت تصورش هم برای انسان منصف خطاست.
مرحوم آقای بروجردی به نوبه خود مرد مبارزی بودند، مرد امر به معروف و نهی از منکر بودند. در مسأله کشف حجاب وقتی مرحوم آیتالله حاج آقا حسین قمی در مشهد قیام کرد و به تهران آمد و در باغ ملک تحصن کرد ـ آن وقت آقای بروجردی در بروجرد ساکن بودند و هنوز به قم تشریف نیاورده بودند. در آن ایام ما جوان بودیم ـ شنیدیم که ایشان تلگرافی به رضا شاه زدند و او را تهدید کردند که یا درخواست آقای قمی را قبول کنید یا اینکه من حرکت می کنم. رضا شاه از اطرافیان سؤال کرده بود، این مرد کیست؟ گفته بودند این کسی است که اگر حرکت بکند تمام عشایر لرستان با او همراه خواهند شد. چون همه استان و منطقه لرستان مقلد ایشان بودند و خیلی هم به آقای بروجردی عقیده و اعتقاد داشتند، تا حدی که به ایشان «امام» می گفتند و چون اسمشان حسین بود، امام حسین می گفتند.
از نزدیکان آقای بروجردی شنیدم که ایشان می فرمودند: وقتی در بروجرد بودم و در کاری تردید داشتم، اصلاً استخاره نمی کردم، بلکه از پشت سرم صدایی می آمد که انجام بدهم یا ندهم؛ ایشان اینطور مورد عنایت خداوند متعال بود. بنابراین، نمیتوان گفت چنین شخصیت بزرگی خدای ناکرده کوتاهی داشته یا تساهل نموده است.
با توجه به اطلاع و تجربه ای که آقای بروجردی از دوران گذشته داشت، حداقل به مصلحت خود و حوزه نمی دیدند که با آقای کاشانی همکاری کنند؛ زیرا امکان شکست وی زیاد بود. این احتمال را افرادی مثل من که در آن ایام بیست و پنج سال داشتیم نیز درک می کردیم. از شیطنت هایی که جبهه ملی ها داشتند معلوم بود که خیانت می کنند و آقای کاشانی از عهده اینها برنمی آید. شواهد و قرائن نشان می داد که بالاخره آقای کاشانی کلاه سرش می رود. من در آن ایام یک روز در تهران بودم، آن وقت ساختمان مجلس در میدان بهارستان قرار داشت، دیدم تظاهرات و میتینگ است و مردم جمع شده اند، چون هنوز عمامه نداشتم، رفتم داخل جمعیت تا ببینم چه خبر است، دیدم عکس بزرگی از آقای کاشانی و مصدق را بالای یک وانتبار نصب کرده اند، دور این میدان می چرخیدند و شعار می دادند. این در زمانی بود که آقای کاشانی با مصدق متحد شده بود. هنوز چند روز نگذشته بود، همان آدم ها عکس آقای کاشانی را در همان اندازه بزرگ به صورت یک حیوان کثیف و نجس درآورده و در میدان بهارستان روی همان ماشین می چرخانیدند. آن قدر به او تهمت و افترا بستند و اذیت و آزارش کردند که در نهایت او را خانه نشین نمودند.
به نظر بنده آنهایی که این همه اهانت های سنگین را به این سید بزرگوار و مظلوم کردند، اگر جاهل و مستضعف نباشند، هیچ شبهه ای نیست که در آتش جهنم مخلد خواهند ماند؛ چون مرتکب گناه کبیره شده اند. در روایت داریم حضرت فرمودند: خداوند فرموده، هر کس به یکی از دوستان من اهانت کند، با من جنگ کرده است. اینها به واسطه اهانت به آقای کاشانی در واقع با خدا جنگ کردند.
بنابراین به عقیده من ـ که حالا هم این عقیده را دارم ـ آقای بروجردی مردی نبودند که بخواهند در مبارزات کوتاه بیایند، ولی این حرکت را مجهول و مبهم می دیدند. اگر آقای بروجردی از مرحوم کاشانی حمایت کرده بودند، شکست ظاهری آیتالله کاشانی به نام شکست روحانیت و مرجعیت و حوزه تلقی می شد که ضربه اش به مراتب شکنندهتر بود و هرگز جبران نمی شد. این نشاندهنده تیزبینی آقای بروجردی بود که وارد این ماجرا نشد.
از طرفی مرحوم آقای کاشانی هم واقعاً مرد مبارزی بود، خیلی تند حرکت می کرد. او در غائله تجاوز انگلیسی ها به عراق، در این جبهه بر ضد استعمار انگلیس جنگیده بود؛ یعنی از دوران جوانی مرد جنگ و جهاد بود. در آن جنگ با مرحوم آیتالله سید محمد تقی خوانساری هم سنگر بودند، هر دو تبعید و زندانی شدند. ولی این زمان (ملی شدن صنعت نفت)، زمانی نبود که مردم بیدار باشند و تا آخر با انسان همراهی کنند.
من آن ایام در تهران منزل یکی از اقوام بودم که از مریدهای سرسخت مصدق بودند و خیلی برای او سینه چاک می کردند، الآن هم جزو شخصیت ها هستند ولی فکرشان تعدیل شده است. اینها در آن زمان از آقای بروجردی انتقاد می کردند که چرا ایشان از مصدق حمایت نمی کنند؟ در حالی که همین کلاه را مصدق بر سر آیتالله کاشانی گذاشت و به او خیانت کرد. وقتی هم که از آقای کاشانی جدا شد خودش به تنهایی نتوانست کاری بکند و مغلوب شاه شد.
بنابراین آقای بروجردی به شخص آقای کاشانی بیاعتقاد نبودند و از این نظر هیچ مشکلی با وی نداشتند، حتی یادم هست زمانی که آقای کاشانی وارد قم شدند و در حسینیه تولیت جای داشتند ـ این حسینیه اخیراً تبدیل به مدرسه آیت الله گلپایگانی شده است ـ جمعیت زیادی به دیدن ایشان می آمدند. از جمله آیت الله بروجردی هم جهت دیدار به آنجا آمد. حالا نمی دانم قبل از ایشان، آقای کاشانی به زیارت ایشان رفته بود و آقای بروجردی برای بازدید می آمد یا ابتدائاً می رفت؛ یعنی می خواهم بگویم رابطه بین آنها بسیار صمیمی بود، ولی کار و روش مبارزه او را نمی پسندیدند، چون همکاری او با مصدق را قبول نداشتند، نمی خواستند روحانیت با او همکاری کند. وقتی غائله به نفع مصدق تمام شد و آقای کاشانی خانهنشین شد، جمعی از بازاری های تهران که از مریدهای سرسخت او بودند ـ سینه هایشان را پاره می کردند و زنده باد کاشانی می گفتند و حتی وقتی از تبعید برگشت، در فرودگاه مهرآباد، استقبال گرمی از آقای کاشانی کردند ـ پس از این قضیه مخالف سرسخت او شدند و اکثراً از مصدق حمایت نمودند و از کمک مالی به آقای کاشانی دریغ داشتند، به گونه ای که آقای کاشانی حتی برای زندگی عادی خود لنگ مانده بود، در این مرحله نیز آقای بروجردی به کمک ایشان آمد.
وقتی به آقا اطلاع داده بودند که آقای کاشانی دوازده هزار تومان بدهکار است ـ دوازده هزار تومان آن روز، شاید معادل 15 میلیون تومان امروز بود ـ همه را آقا پرداخت کرده بودند. آخر هم همان مریدهای دیروز آقای کاشانی، ایشان را دق مرگش کردند و کشتند. همان ها که تا دیروز از مصدق، بد می گفتند و از کاشانی تمجید می کردند، اکنون از مصدق تمجید میکردند و می گفتند: او مردی است که تز «اقتصاد بدون نفت» دارد، حتی سم حیوانات را هم صادر می کند. فردی هم اخیراً به تبعیت از اینها می گفت: مصدق آمد تز اقتصاد بدون نفت را داد، ما هم تز اسلام بدون روحانیت را می دهیم. حضرت امام در جواب او فرمودند: اسلام منهای روحانیت مثل طب بدون طبیب است.
به هر حال آقای کاشانی اگرچه در ظاهر شکست خورد، ولی به وظیفه خودش عمل کرد و عندالله پیروز و برنده است.
چگونگی زمین خوردن مصدق
وقتی مصدق در ظاهر پیروز شد و سر کار آمد، کمونیست ها و تودهای ها را مقداری آزاد گذاشت. اینها هر روز در میدان بهارستان جمع می شدند و شعار می دادند. رئیسشان هم در پشت پرده «تقی ارانی» بود، آنها به شوروی وابسته بودند و از آنجا تغذیه می شدند. یک روز مرحوم آقای طالقانی ـ ایشان هم مردی پاک و سید بزرگواری بود و با جبهه ملی ها و نهضت آزادی ها ارتباط داشت ـ پیش مصدق رفته بود و به او گفته بود: آخر شما چرا اینها را اینطور آزاد گذاشتید، اینها میآیند شعارهای خلاف اسلامی می دهند.
مصدق در جواب گفته بود: مراد شما از کمونیست و توده ای کیست؟ اگر مرادتان شوروی است، اگر یک ... کند همه ایران را آب می برد. و اگر منظورتان بچه های خودمان است، ما به اینها آزادی دادیم، همه شان می آیند در میدان بهارستان جمع میشوند و چند پاسبان که بالای سرشان گذاشتیم آنها را کنترل می کنند و اینها زیر نظر ما هستند.
اگر این آزادی را ندهیم، در شهرها و جاهای دیگر پراکنده خواهند شد و از کنترل ما خارج می شوند؛ بگذارید همانجا آزاد باشند و هر چه می خواهند فریاد کنند، بالاخره خسته می شوند و می روند.
از طرفی شاه همین موضوع را بهانه قرار داده و می خواست از این طریق آقای بروجردی و حوزه و روحانیت را علیه مصدق تحریک کند. یادم هست آن ایام آقای بروجردی تابستان به روستای وشنوه می رفتند. ابوالزوجه بنده هم جزو رسائلنویسان ایشان بود و به همراه آقا به آنجا می رفت. من هم چند روزی به همین مناسبت در آنجا بودم. در آنجا دیدم عده ای از اوباش را آورده بودند اطراف منزل آقای بروجردی که دور می زدند و شعارهای کمونیستی و توده ای می دادند. این یکی از شیطنت های شاه و اطرافیانش بود که می خواستند به آقای بروجردی بفهمانند سیاست اینگونه است؛ می خواستند ایشان را بر ضد مصدق بشورانند و به ایشان تلقین کنند که اگر مصدق سر کار باشد، کشور کمونیستی و توده ای خواهد شد و شوروی حاکم بر کشور می شود. سرانجام شاه، مصدق را هم بر زمین زد و خودش صاحب میدان شد.
برشی از کتاب خاطرات حاج شیخ علی عراقچی؛ ص ۱۲۷-۱۳۶؛ ناشر: موسسه چاپ و نشر عروج، چاپ اول (۱۳۸۹).
دیدگاه تان را بنویسید