جی پلاس/ به مناسبت سالروز درگذشت قیصر شعر پارسی؛
گل ها همه آفتاب گردانند!
هشتم آبان ماه بود که مرگ پرونده عمر قیصر ادبیات معاصر را بست و نامش بر ستون تسلیت روزنامه ها حک شد.
منصوره جاسبی: دانشجوی سال آخر رشته ریاضی محض بودم و مدت ها به این فکر می کردم که برای ادامه تحصیل دنبال علاقه شخصی ام بروم اما نمی دانستم از کجا و چطور باید شروع کنم.
اول باید بگویم که من به ادبیات و شعر فارسی بسیار علاقه مند بودم و هستم و ان شاء الله خواهم بود و به قول دبیر ادبیاتمان که همیشه به بچه های کلاس می گفت شما هر جا بروید و هر کاره ای بشوید هیچ وقت از حافظ، سعدی و مولانا جدا نمی شوید و مطمئنم که همگی شما در آینده دست به قلم خواهید بود و ایشان این نکته را از روی دستنوشته های بچه های کلاس و طبع شاعری آنها حدس می زد و می گفت و آن روزگار من تصمیم گرفته بودم که کنکور کارشناسی ارشد را در رشته ادبیات بدهم و با مشورت یکی از دوستان برنامه کلاس های زنده یاد قیصر امین پور را جستجو کرده و دقیقا یادم هست که دوشنبه روزی حوالی عصر و هنگامی که به بچه های کلاس ده دقیقه ای استراحت داده بود، وارد کلاس شدم تا نزدیک میزش جلو رفتم. مثل بیشتر عکس هایی که از او به یادگار مانده نگاهش چیزی در دوردستها را از میان پنجره کلاس می کاوید و گویی در آنجا حضور نداشت هر چند که حضور فیزیکی اش همان جا پشت میز کلاس بود.
با صدای سلام من از دوردست ها به کلاس بازگشت و سلامم را علیک گرفت و کارم را پرسید و راهنمایی های لازم را به من کرد و این اولین برخورد روبه رو با استادی بود که با شعرهایش زندگی می کردم و دوستش داشتم.
چندسالی از این قصه گذشت، نمایشگاه بین المللی کتاب تهران بود و غرفه انتشارات مروارید و شاعری گرانمایه که بسیار دوستش می داشتم. بر روی پیشانی غرفه، کتابی مرا به سمت خود کشید " گل ها همه آفتاب گردانند" با همه ذوق و علاقه ام از فروشنده کتاب را خواستم و همراهم که نه قیصری می شناخت و نه چیزی از عوالم شعرش می دانست وقتی با خوشحالی شاعر کتاب را که در گوشه ای از غرفه نشسته بود نشانش دادم، کتاب را از دستم گرفت تا امضایی به یادگار برایم بگیرد، خندیدم و گفتم نیازی نیست اما اصرارش دستخطی کوچک از شاعر "تنفس صبح" با این جمله " برای خواهر عزیزم منصوره جاسبی" برایم باقی گذاشت که دو سه سال پس از این ماجرا با رفتن قیصر امین پور هر بار که دستخط را نگاه کردم در دلم به همراهم تحسین گفتم که آن روز اصرار به کارش داشت و این دومین رو در رویی ام با شاعری بود که با شعرهایش زندگی می کردم و دوستش داشتم.
ماه ها گذشت، خبر رسید که صاحب "آینه های ناگهان" تصادفی سخت کرده و مدتی بعد از آن بود که سرپا شد اما بیماری رهایش نکرد و هر چند که شاید به ظاهر سلامت بود اما جسمش آسیبی سخت دید و سرانجام هشتم آبان ماه از هشتاد و ششمین سال قرن چهاردهم شمسی بود که شاعری که "دستور زبانش عشق" بود، "بی بال پریدن" کرد و انگار بی حوصلگی های سه شنبه ها را برای دوستدارانش تکرار کرد و کرد
سه شنبه؛
چرا تلخ و بی حوصله؟
سه شنبه؛
چرا این همه فاصله؟
سه شنبه؛
چه سنگین! چه سرسخت، فرسخ به فرسخ!
سه شنبه
خدا کوه را آفرید
شاید دیگر او خستگی اش از چشم انتظاری و درهای بسته به سر رسید اما نگاه بهت زده من و ماها بر نامی که در ستون تسلیت ها خودنمایی می کرد، خشک شد.
خستهام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بال های استعاری
لحظه های کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین
سقف های سرد و سنگین، آسمان های اجاری
با نگاهی سرشکسته، چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشمانتظاری
صندلی های خمیده، میزهای صفکشیده
خنده های لب پریده، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بیخیالی، صندلی های خماری
سرنوشت روزها را روی هم سنجاق کردم
شنبه های بی پناهی، جمعه های بیقراری
عاقبت پروندهام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحهی باز حوادث:
در ستون تسلیتها نامی از ما یادگاری
امین پور سوار بر قطار مرگ رفته بود و من و ماها همچنان به ایستگاه رفته تکیه داده بودیم.
روحت شاد بزرگمرد
دیدگاه تان را بنویسید