حاج قاسم تو رفتی اما بدان هر یک از ما فرزندان ایران زمین اکبر لیلازادیم که راهت را ادامه خواهیم داد.
خبر، فرصت تیغ با سینه بود
خبر، پتک سنگین در آیینه بود
صبح جمعه بود و هنوز سراغ گوشی و تلویزیون نرفته بودم و از دنیای خبر بی خبر بودم و ای کاش که همیشه در بی خبری محض می ماندم که صدای تلفن بی وقت، شوری عجیب بر دلم انداخت که نکند کسی چیزی شده است اما شاید اگر هر شخص دیگری چیزی شده بود اینچنین قلبم را فشرده نمی کرد. «حاج قاسم را ترور کردند»؛ یاد روزی افتادم که خبر رحلت امام را اوایل صبح شنیدم؛ خبر به همان سنگینی بود و بغض نیز همان گونه شکست؛ اما فرقش این بود که امام چند روزی در بیمارستان بستری بودند و تو مشغول رزم و چگونه می توانستم بپذیرم که دیگر نیستی. همین چند روز پیش بود که تو را جزء ده شخصیت تاثیرگذار بین المللی مطرح کرده بودند و من بچه مسلمان ایرانی به خود می بالیدم که در سرزمین تو نفس می کشم؛ تویی که غرور جریحه دار شده ام را به من بازگردانده بودی؛ تویی که نامت برایم امنیت و آرامش را به ارمغان می آورد.
چه بنویسم از دردی که رفتنت بر جانمان نشانده، از داغی که مانند داغ روح الله جگرسوز است و یاد آن روزهای تلخ را برایم زنده کرده است، آن روزها با اینکه یک نوجوان بودم اما دیگر زندگی را دوست نداشتم دلم می خواست در غم روح الله دق کنم و از دنیا بروم و امروز تو با من همان کردی که او کرد.
شاید آنان که تو را از ما گرفتند نمی دانند با دل یک ملت چه کرده اند و تنها گزینه های روی میزشان مشتی گزینه نظامی بوده است اما تو تنها یک ژنرال شجاع نبودی، تو در میانه این روزهای دنیازدگی و عافیت طلبی، شمایل باکری، همت، چراغی، دستواره، باقری، کاظمی، کریمی و همه و همه آنانی را که هشت سال برای امنیت این مرز و بوم دلاورانه جنگیدند زنده می کردی و دیگر تو نیستی که یادت یاد آنها را برایم زنده کند اما می دانم که از خون به ناحق ریخته ات سردارهای دیگری زاده خواهند شد که خواب راحت را از چشمان دشمنان دین، آزادگی، شرف، جبهه مقاومت و ایران سربلندم بگیرند.
هنوز چند روزی به سالروز شهادت بانویمان فاطمه زهرا(س) مانده بود و منتظر بودم که ایام ولادت بی بی صبر، زینب کبرا سلام الله علیها به پایان برسد و لباس مشکی ام را بر تن کنم که رفتنت ایام فاطمیه ام را زودتر آغاز کرد.
نمی دانم چه بگویم از صبح این بیت زمزمه ام شده است:
غم فراق تو در خاطرم نمی گنجد چه آتشی است که در مجمرم نمی گنجد
تو که می دانستی رفتنت چه داغی بر دلمان می نهد پس این چه وقت رفتن بود، می دانم که دنیا گنجایش روح بلندت را نداشت اما با خود فکر نکردی که حالا چه وقت رفتن است
دلم برایت تنگ می شود همان طور که سال هاست برای روح الله تنگ شده است، اکنون کروبیان آمدنت را جشن گرفته اند و زمینیان رفتنت را ماتم.
آیا می دانستی که رفتنت نه تنها پشت شیعیان که پشت همه آزادگان را خم خواهد کرد؟ آیا می دانستی که دشمنانت پایکوبی به پا می کنند مانند یزیدیان که در کشتن فرزند رسول خدا(ص) مجلس بزم به راه انداختند؟ آیا می دانستی که عاشورایی دیگر بر پا خواهی کرد؟ آیا می دانستی که محبوب دلهایمان بودی و خواهی بود؟
باز هم می گویم دلم برایت تنگ می شود همان طور که سال هاست برای روح الله تنگ شده است.
نمی دانم چه بنویسم که ذهنم پریشان است و قلمم نوشتنش را از یاد برده است.
در این مصیبت عظما به که باید تسلیت گفت؟ به مردم، به رهبر، به خانواده های شهدا، به مقاومت اسلامی، به آزادگان و احرار جهان یا باید به ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف که یکی از سربازان آخرالزمانی اش را تقدیم بارگاه الهی کرده است؟
دلم برایت تنگ می شود همان طور که سال هاست برای روح الله تنگ شده است.