امیر گفت بعد از فرار با هم ازدواج می کنیم اما او عضو یک باند فریب دختران بود و مرا فروخت
تازه 17 سالش تمام شده اما کوله باری از تجربیات تلخ را با خود به دوش میکشد. وقتی مقابل خانم مشاور انتظامی نشست نمیدانست داستان پر غصه زندگی کوتاهش را از کجا آغاز کند.
به گزارش جی پلاس، ترس و نگرانی عمیقی در چهرهاش به چشم میخورد. هنوز نوجوان است اما همانند غنچهای که دست بیرحم سرنوشت او را از شاخه جدا کرده هر روز خشکیدهتر میشود.
«چهار ساله بودم که اعتیاد شدید پدرم، طاقت مادر را به سر آورد و عامل جدایی آنها شد. حضانت من و برادر 9 سالهام به مادر رسید. پدربزرگم وضعیت مالی خوبی داشت بههمین خاطر برایمان خانهای خرید تا حداقل دغدغه خانه به دوشی و اجاره خانه نداشته باشیم. اما مشکلات زندگی برای یک زن تنها و دو کودک خردسال به اندازه کافی طاقت فرسا بود که مادرم را همیشه نگران آینده و سرنوشت فرزندانش نگه دارد. اما همین نگرانیها کم کم زندگی را برای من که دختری سرکش و خواهان آزادی بودم به زندانی که مادرم هم زندانبانش بود تبدیل کرد. مادرم همه جا و در هر شرایطی حواسش به من بود، اما من از این همه توجه حس خوبی نداشتم. شاید علت این همه توجه و حساسیت این بود که مادرم شباهت اخلاقی و رفتاری زیادی میان من و خودش میدید. او خودش بعد از یک آشنایی و ارتباط دوستی و نه سنتی بهدنبال عشقی پر شور و با وجود مخالفتهای پدربزرگ ازدواج کرده بود. به همین خاطر همیشه سعی میکرد مرا با نصیحت و هشدار از گرفتن تصمیمهای احساسی بر حذر دارد. در واقع از تکرار این سرنوشت برای من میترسید. از من میخواست هرگز عجولانه و بدون تحقیق تصمیم نگیرم تا به سرنوشت تلخ او دچار نشوم. اما سختگیریهایش آزارم میداد. آرزو داشتم با دختران همسن و سال همسایه یا همکلاسیهایم رفت و آمد داشته باشم. یا بعد از مدرسه با آنها وقت بگذرانم ولی مادرم همیشه صبح و ظهر، در مسیر مدرسه همراهم بود.
توجه بیش از حد مادرم سبب شده بود از سوی همکلاسی هایم مورد تمسخر قرار بگیرم و دوستانم از ترس برخوردهای تند مادرم مرا طرد کرده بودند. هر چه سعی میکردم او را متوجه این موضوع کنم، فایدهای نداشت. احساس سرخوردگی میکردم و از تنهایی خسته شده بودم. به همین دلیل با اصرار فراوان و واسطه کردن برادرم، توانستم مادرم را برای خرید یک گوشی تلفن همراه قانع کنم. از آن موقع به بعد دیگر با کسی کاری نداشتم و همه وقتم را در شبکههای مجازی میگذراندم. مادرم هم از اینکه من در خانه کنارش بودم احساس رضایت میکرد.
اشتیاق به دوستی و آشنایی با آدمهای جدید باعث شد که در زمانی کوتاه در چند گروه مجازی عضو شوم. هر چند مادرم مدام توصیه میکرد اسم و مشخصات و عکسی از خودم در این فضا منتشر نکنم اما یک روز از سر شیطنت عکسی از خودم روی پروفایلم گذاشتم. با اینکه خیلی زود عکس را برداشتم اما در همان فاصله کوتاه چندین پیام و درخواست دوستی دریافت کردم. در این میان پسری جوان و جذاب پس از کلی تعریف و تمجید از من، خودش را «امیر» معرفی و اصرار کرد که با هم بیشتر معاشرت کنیم.
«امیر» حرفهای قشنگی میزد و مدام از من تعریف میکرد. از طرفی عکسهایی که میفرستاد نشان میداد او از خانواده ثروتمندی است. همینها باعث شد احساس کنم او همان کسی است که میتواند مرا خوشبخت کند و لیاقت عشق من را دارد. این ارتباط مجازی هر روز بیشتر میشد تا اینکه سرانجام «امیر» به من ابراز علاقه کرد همین موضوع باعث شد تا همه زیر و بم زندگیام را برایش تعریف کنم. پسر جوان پس از شنیدن ماجرای زندگیام گفت که او هم از زندگی در کنار خانوادهاش احساس رضایت ندارد و دنبال کسی میگردد تا او را از تنهایی در بیاورد. چند ماهی که گذشت «امیر» که اعتماد مرا به طور کامل جلب کرده بود پیشنهاد داد برای اینکه بتوانیم راحت زندگی و ازدواج کنیم از خانه هایمان فرار کنیم. میگفت عموی ثروتمندی دارد که در شهری دیگر زندگی میکند. اما چون با خانوادهاش قهر است کسی نمیتواند ما را پیدا کند.
من که همه آرزوهایم در «امیر» و زندگی با او خلاصه شده بود، خام حرفهایش شدم و با سرقت پول و طلاهای مادرم به خیال خودم برای شروع یک زندگی ایده آل راهی شهری دیگر شدیم. بعد از چند ساعت به مقصد رسیدیم. دختری جوان با ظاهری آراسته در ترمینال منتظر ما بود. «امیر» او را دختر عمویش معرفی کرد. به همراه آن دختر به خانهای در حومه شهر رفتیم. تازه آنجا بود که فهمیدم در چه دامی گرفتار شده ام. آن ساختمان پر از دخترهایی بود که از خانه فرار کرده بودند. به محض ورود به آن خانه، چهره واقعی امیر برایم آشکار شد. او عضو یک باند فریب دختران و فروش آنها به خانه فساد بود. همان شب مرا در اختیار مردی میانسال قرار دادند و تمام آرزوهایم بر باد رفت.
آن روز شوم و ترس و وحشتی که تجربه کردم هرگز فراموشم نخواهد شد. آنها مرا به هر کاری وادار میکردند. یک سال مانند برده در اسارتشان بودم و راه فراری نداشتم. بارها تصمیم به خودکشی گرفتم اما حتی جسارت این کار را نیز نداشتم. تا اینکه بعد از یک سال در موقعیتی مناسب از آن جهنم فرار کردم. بعد از رهایی از آن خانه نفرین شده خودم را به جاده رساندم و با اندک پولی که داشتم به شهر خودمان برگشتم. من زندگیام را به خاطر یک اشتباه و اعتماد بیجا سیاه کردم. حالا حتی روی بازگشت به خانه را هم ندارم. در این یک سال فقط به حرفهای مادرم و نگرانیهایش در مورد من و برادرم فکر میکردم و با دیدن این همه گرگ در اطرافم به او حق دادم که آنگونه مراقب من بود اما افسوس که خودم نخواستم واقعیت را ببینم. الان هم به اینجا آمدهام تا شاید بتوانم برای دستگیری امیر و اعضای این باند فساد که دختران ساده و بیگناه را اینگونه به دام میکشند و تباه میکنند کمکی کنم.
دیدگاه تان را بنویسید