حرف های پیمان معادی درباره شعارهای "بمب ؛ یک عاشقانه"

همه، پیمان معادی را در فیلم‌های تحسین‌برانگیز اصغر فرهادی؛ «درباره الی» و «جدایی نادر از سیمین» به یاد داریم. هرچند موفقیت‌های او بعد از این حضور بیشتر شد، اما معادی پیش از آن فیلم‌نامه‌نویسی هم می‌کرد و حتی یک فیلم کوتاه به نام «ماتیک» را کارگردانی کرده بود.

لینک کوتاه کپی شد
به گزارش جی پلاس، همه، پیمان معادی را در فیلم‌های تحسین‌برانگیز اصغر فرهادی؛ «درباره الی» و «جدایی نادر از سیمین» به یاد داریم. هرچند موفقیت‌های او بعد از این حضور بیشتر شد، اما معادی پیش از آن فیلم‌نامه‌نویسی هم می‌کرد و حتی یک فیلم کوتاه به نام «ماتیک» را کارگردانی کرده بود.

شاید باید یکی از دلایل موفقیت این بازیگر سینما را در «نه»گفتن‌های درستش برای حضور در فیلم‌ها دانست. معادی از همان روزها به این «راز» پی برده بود که جوگیر افراد و موقعیت‌ها نشود، به‌طوری‌که حتی به هر فیلم‌ساز خوبی که فیلم‌نامه‌ای خوب ارائه نمی‌کرد، جواب مثبت نمی‌داد! او آرام‌آرام و با طمأنینه پیش رفت و باعث شد که توجه فیلم‌سازان هالیوود به او جلب شود. اتفاقا سختی ماجرا از همین‌جا آغاز شد که هم بتواند به ایران رفت‌وآمد و هم در فیلم‌های موفق بازی کند.

در حقیقت معادی هنر «مدیریت» را هم بلد است، اما در کنار این موفقیت‌ها، افراد و جریان‌هایی بودند که به موازات حرکت کردند تا او را نادیده بگیرند! مثلا کاندیدانشدن در فیلم «جدایی نادر از سیمین» و جایزه‌ندادن به بازی مؤثر او در «ابد و یک روز» یکی از آن موارد است، اما مهم این است که منتقدان و سینمادوستان هیچ‌گاه او را فراموش نکرده‌اند. او جدا از بازیگری، دو فیلم هم کارگردانی کرده؛ «برف روی کاج‌ها» و «بمب؛ یک عاشقانه».  هر دو فیلم قابل‌تأمل بودند، به‌خصوص فیلم اخیر که این روزها در سینماها اکران شده و درباره یکی از مهم‌ترین دهه‌ها از تاریخ انقلاب؛ یعنی دهه 60 خورشیدی حرف‌هایی دارد. با پیمان معادی به بهانه اکران فیلم «بمب؛ یک عاشقانه» گفت‌وگو کرده‌ایم که می‌خوانید.

شش سال از ساخت اولین فیلمتان؛ «برف روی کاج‌ها» می‌گذرد. چرا ساخت فیلم جدید این‌قدر برایتان طول کشید؟

به خاطر حضورم در پروژه‌هایی که مجبورم می‌کرد مدام سفر کنم. چهار فیلم خارج از ایران و یک سریال در نیویورک بازی کردم که مورد اخیر یک‌سال‌ونیم زمان برد. در ایران هم فیلم «ابد و یک روز» را بازی کردم و البته پیش‌تولید فیلم «بمب...» هم سه سال طول کشید. منتها از الان برای فیلم بعدی آماده هستم و سعی می‌کنم فاصله بین فیلم‌هایم بیشتر از یک سال نشود.

بیشتر به کارگردانی علاقه‌مند هستید یا اینکه قصد دارید به‌طور موازی با بازیگری آن را پیش ببرید؟

درحال‌حاضر برای چند پروژه به‌عنوان کارگردان خیلی جدی مشغول برنامه‌ریزی هستیم. اگر هم نقش مناسبی در فیلم خوبی پیشنهاد شود سعی می‌کنم برنامه‌هایم را کمی جابه‌جا کنم. در غیر این صورت طبق برنامه‌ریزی‌ام پیش خواهم رفت.

بدون‌شک دهه 60 یکی از پرتلاطم‌ترین و درعین‌حال کشف‌نشده‌ترین دوره‌های انقلاب است و با اینکه سن کمی داشتیم، این دوره را از نزدیک درک کرده‌ایم. ایده مرور وقایع این دهه از کجا می‌آید؟

جمله‌ای از مایا آنجلو خوانده بودم که می‌گفت: «رنجی بزرگ‌تر از آن نیست که داستانی ناگفته را در درونت تاب بیاوری». خب خیلی‌ها این رنج درون از دهه‌ 60 را روایت شخصی کرده‌اند، چون دهه 60 در ذهن همه ما حضور فعالی دارد. البته خیلی‌ها می‌خواهند از آن تصویری نوستالژیک بسازند یا همه آن محدودیت‌ها را فرصت نمایش دهند. خیلی‌ها هم ظاهرا دوست دارند دوباره همان شرایط تکرار شود و «صفا و صمیمیت» برگردد؛ اما به قول سعدی: «حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری/ ‌به آب دیده خونین نوشته صورت حال».

به‌هرحال این قصه بیش از 10 سال در ذهنم بود؛ مثل خیلی از قصه‌ها که چندین‌سال در ذهنم جای گرفته بود. همیشه طرح‌هایی با خود همراه دارم تا زمان ساخت آنها فرابرسد. قصه «بمب...» هم سال‌ها در ذهنم بود. اتفاقا دوران موشک‌باران را خودم از نزدیک تجربه کرده بودم. به همین دلیل در تولید، همه‌چیز به نزدیک‌ترین و واقعی‌ترین شکل ممکن ساخته شد؛ مثلا مدرسه هزارو 300 متری گرفتیم و مدرسه 300 متری مشابه همان مدرسه‌ای که خودم می‌رفتم را در آن ساختیم. لباس‌ها و گریم‌های معلم‌ها را از روی عکس‌هایی که داشتیم انجام دادیم. حتی از اسامی واقعی افراد استفاده کردیم و رفتارهای آنها را به نمایش گذاشتیم. سیامک انصاری در آن دوره هم‌کلاس من بود و مدیر و ناظم مدرسه‌مان را خوب می‌شناخت و ما تقریبا تمام آن رفتارها را تجربه کرده بودیم. حتی برادرم برخورد خشونت‌آمیز ناظم را کاملا تجربه کرده بود!

کوچه‌ها، ‌ساختمان‌ها، ‌حتی منزل محل زندگی‌مان همان‌گونه بود که در فیلم شاهدش هستید. درواقع احساس می‌کردم اتفاقی افتاده و شانس آوردیم که زنده ماندیم و حالا وقتش رسیده که آن دوران را روایت کنیم تا مردم ببینند. جالب است بدانید خیلی از جوانان تصوری از آن دوران ندارند! با افراد بسیاری در این مورد صحبت کرده‌ام؛ مثل پسر 27 ساله‌ای که کوچک‌ترین اطلاعی از زمان موشک‌باران تهران نداشت! پس واجب دیدم که این اتفاقات را به تصویر بکشم. اصلا نسل جدید خبری از آن دوران ندارد و فقط چیز‌های کمی شنیده! طبیعتا وقتی می‌خواهی چنین داستانی را تعریف کنی، کار سخت‌تر می‌شود، چون نمی‌خواهی فیلم جنگی صرف بسازی، بلکه قصد این است فیلم شهری درباره یک خانواده بسازی. پس باید پرهیز کنی که اطلاعات نوستالژیک آن دوران را به رخ بکشی. فقط باید بستری آماده کنی تا قصه روایت شود و ما چنین کردیم.

‌ همان‌طور که گفتید، نسل جدید تصویری از آن دوران ندارد، ولی شما هم انگار می‌خواستید رنگی عاطفی به آن دوره بزنید. به نظر من که کودکی‌ام را در آن روزگار گذرانده‌ام، هیچ نشانه عاشقانه‌ای وجود نداشت. ما با ترس و گاهی بدون امید زندگی می‌کردیم. یادم هست وقتی صدای آژیر قرمز را می‌شنیدم گمان می‌بردم دیگر همه‌چیز تمام شده، اما شما در فیلمتان وجه عاطفی به فیلم افزوده‌اید. درواقع سؤالم این است که مگر می‌شود بین «بمب» و «عشق» رابطه همدلانه برقرار کرد؟

ما ملت رنج‌کشیده‌‌ای هستیم که بلدیم سخت‌ترین دوران را به شرایط قابل تحمل تبدیل کنیم. آموزگار من در زندگی و فیلم‌سازی، عباس کیارستمی‌ است که در تمام فیلم‌هایش زندگی را از حلقوم مرگ بیرون می‌کشید. بودن آدمی را، برتر از یادبود او می‌دانست. مرگ را برای مردگان می‌خواست و زندگی را برای زندگان.

در میانه خرابه‌های زلزله در فیلم «زندگی و دیگر هیچ» سنگ دستشویی برای زندگان می‌برد و در «زیر درختان زیتون» عاشق در چادر بی‌خانمان‌های زلزله، در پی معشوق می‌دوید. شما با هر آدمی که آن مقطع و حوادثش را تجربه کرده صحبت کنید، لبخندی روی صورتش می‌آید و طوری از خاطرات آن روزهایش برایتان تعریف می‌کند که فکر می‌کنید چقدر به او خوش گذشته است! تقریبا شبیه بیان خاطرات سربازی است که همه با اشتیاق و خنده تعریفش می‌کنند، ولی می‌دانیم که در آن دوسال برای پایانش روزشماری می‌کرده‌اند، چون موشک‌باران که محدود به یکی، دو روز نبود. تکرار می‌شد و مردم برایش برنامه‌ریزی می‌کردند؛ مثلا عده‌ای می‌رفتند فلان باغ در کرج یا جایی خارج از تهران و بچه‌ها آنجا دور هم خوش می‌گذراندند یا می‌رفتند خانه یکی از دوستان که زیرزمین بزرگ‌تری داشت. تجمعشان تبدیل می‌شد به دوستی و آدم‌ها در آن شرایط به‌هم نزدیک‌تر می‌شدند.

اما در فیلم «بمب...» رابطه ایرج و میترا رابطه سردی است. مرد نمی‌تواند با گذشته و اتفاقات آن کنار بیاید یا با کسی درباره آن صحبت کند. آنها حتی اتاق‌هایشان جدا شده و حالا با موشک‌باران شهری اتفاق جدیدی در زندگی‌شان رقم می‌خورد. اگر بخواهم نکته‌ای اضافه کنم، یادآوری این نکته است که ما در فیلم پنج شب داریم. شب اول زن و شوهر هریک در اتاق‌های خودشان‌اند. موشکی می‌آید و شیشه‌ها در دیوار فرو می‌روند.

شب دوم به اتاق بدون پنجره می‌روند و به ناگزیر کنار هم می‌نشینند. شب سوم پدر دختر می‌آید و مجبورشان می‌کند به زیرزمین بروند. شب چهارم حرف می‌زنند و بلافاصله دعوایشان می‌شود. خب اینها در طول روز فکر می‌کنند شب به یکدیگر چه بگویند. روز پنجم است که لیلا به شاگردش می‌گوید آدم‌ها باید با هم حرف بزنند و همان جا کلاه کاسکت را می‌خرد. در واقع با خرید آن دو کلاه می‌خواهد تمهیدی بیندیشد که دیگر به زیرزمین نروند چون اگر بروند می‌داند که با هم حرف نخواهند زد.

وقتی در وسایل بچه‌های مدرسه در کسری از ثانیه عکس مدونا خارج شد، جزئیات قابل درک فیلم بود. چون برای نسل ما مدونا خواننده‌ای پرطرفدار و البته تابو بود. یواشکی آهنگ‌هایش را گوش می‌دادیم و عکس‌هایش میان دوستان دست به دست می‌شد. شما با این جزئیات، فضاسازی کردید، اما تلطیف شده. چرا؟

نمی‌دانم شما چرا فکر می‌کنید من آن دوران را خیلی لطیف و شیرین نشان داده‌ام. اتفاقا واقعیت آن فضا را نشان دادم؛ به قول حافظ: «قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز/ ورای حد تقریر است شرح آرزومندی». معلم‌ها ما را کتک می‌زدند، تمام لحظاتمان با ترس از موشک، فرار و پناه‌گرفتن در زیرزمین همراه بود. تمام مشکل ما این بود که در لحظه اصابت بمب هر کدام از اعضای خانواده کجا هستند! مسئله مهاجرت داشتیم. خیلی‌ها در حال فروختن اموال و رفتن از ایران بودند. کسانی که می‌رفتند از هم جدا می‌شدند. ولی با این حال آدم‌ها زندگی ‌کردند. آن زمان ازدواج می‌کردند، بچه‌دار می‌شدند، عاشق می‌شدند و در کنکور شرکت می‌کردند.

اگر فیلم را تلخ می‌کردم احتمالا سؤالتان این بود که چرا سیاه‌نمایی کردید؟ در آن دوران اتفاقات خوب هم وجود داشت. تصمیم گرفتم دورانی را نشان دهم که با وجود سختی، زندگی هم کردیم. امروز همین اتفاق موشک‌باران در سوریه، یمن و فلسطین می‌افتد. در نیویورک وقتی یک نفر تیراندازی می‌کند و 20 نفر کشته می‌شوند همه دنیا پروفایل اینستاگرام‌شان را سیاه می‌کنند، جلوی سفارتخانه‌ها شمع روشن و مردم دنیا همدردی می‌کنند. اما هر 9 دقیقه یک موشک در کشور ما منفجر می‌شد و 10، 20 نفر کشته می‌شدند و کسی هم خبردار نمی‌شد. اگر روایت فیلم شبیه فیلم‌های جنگی رایج نیست، دلیل نمی‌شود که تصور کنید این فیلم شیرین بوده! کشتی تایتانیک هم غرق شد و انسان‌های زیادی کشته شدند اما فیلم «تایتانیک» به بهانه یک داستان عاشقانه ساخته می‌شود.

در فیلم دو نکته اساسی وجود دارد. شما دو ماجرا را به زیبایی در هم تنیده‌اید که قابل‌توجه است. یکی هجوم دشمن خارجی که صدام است، دیگری هجوم دشمن داخلی. زمانی که آژیر قرمز شنیده می‌شود و هر لحظه منتظر اصابت بمب هستیم، یک عاشقانه درون این اتفاقات شکل می‌گیرد. اما نکته مهم‌تر نمایش ویرانگر عملکرد آموزش‌وپرورش است. اتفاقا نکته مثبت فیلم شما همین است. انتخاب سیامک انصاری در نقش مدیر مدرسه درست بود. انگار با انتخاب آقای انصاری خواستید به‌گونه‌ای از سد سانسور رد شوید. چرا او را انتخاب کردید؟

راستش منطق شما را چندان درک نمی‌کنم. ما سه سال پیش تولید فیلم داشتیم و یادم می‌آید وقتی سیامک انصاری را به عنوان مدیر مدرسه انتخاب کردم، اولین سؤالی که وزارت ارشاد و دیگران از ما پرسیدند این بود که بازیگری که می‌خواهد نقش مدیر را بازی کند کیست! نمی‌دانم چرا همیشه در مورد بازیگر نقش مدیر حساس بودند! گفتم استدعا می‌کنم از همین ابتدا، این بازی کهنه نخ‌نماشده را کنار بگذارید که لابد این مدرسه نماد ایران است و مدیر و اداره و... نماد فلان چیز هستند!! اینجا فقط یک مدرسه است که در دوره خاصی قصه فیلم در آن رخ می‌دهد.

ضمن اینکه مردم ما با هر سختی‌ای که بود مقاومت کردند تا مدارس تعطیل نشوند. حتی در آن زمان می‌گفتند امتحانات را تا روز آخر برگزار می‌کنیم. پس زیر بمباران ریسک کردند و ماندند. در صورتی که می‌توانستند مدرسه را تعطیل کنند. چون معتقد بودند اگر مدرسه را تعطیل کنیم، ضربه‌ای که دشمن به ما وارد می‌کند ضربه بزرگ‌تری است. چون دشمن می‌خواهد کرکره مملکت را پایین بکشیم و زندگی ‌مختل شود. هرکدام از ما وظیفه داریم مقاومت کنیم و خیلی‌ از افراد هم شهید شدند. به همین دلیل مملکت امروز سرپاست که در آن دوران آدم‌ها در سخت‌ترین روزها مقاومت کردند. اتفاقا عاشقی‌ها بیشتر و اختلاف طبقات کمتر بود. انگار یکدل‌تر، نزدیک‌تر و امیدوارتر بودند. لب کلام اینکه عاشق ایران بودند.

من به عنوان بیننده، معتقدم این فیلم حداقل باید برای متولیان آموزش‌وپرورش و معلم‌ها نمایش داده شود...

خیلی‌ها تماس گرفتند و اعلام کردند می‌خواهند فیلم را در مدارس نمایش دهند. خیلی از پدر و مادرها هم همین‌طور. چون می‌خواهند بگویند ما از چه نسلی آمدیم و شما - فرزندان- که همه شرایط برایتان مهیاست، مدام از سختی‌ها می‌نالید! حتی به من می‌گویند اگر می‌خواستید می‌توانستید شرایط را سخت‌تر هم نمایش دهید. باز هم تأکید می‌کنم قصه اصلی من قصه دیگری بود. اما باید فضاهای آن زمان نمایش داده می‌شد. معلمی که آن زمان همه دانش‌آموزان را کتک می‌زده الان کلا منکر این کار می‌شود و این سیاست رایجی است بین مدیران ما. امروز کاری می‌کنند و فردا به راحتی منکر می‌شوند! اما این اتفاقات قطعا رخ داده.

نگاه متولیان ارشاد به «مرگ بر شوروی» و «مرگ بر آمریکا» در فیلم چه بود؟

جالب است بدانید مثل برخورد با «برف روی کاج‌ها»!

چطور؟

در دو فیلمی که ساخته‌ام نه دنیا داشته‌ام و نه آخرت را! در ایران برای گرفتن مجوز به خاطر شعارهای مرگ بر آمریکا و مرگ بر شوروی به‌شدت زیر فشار بودم و به من می‌گفتند که شما قصد تمسخر داشتید. جشنواره‌های خارجی هم به دلیل همین شعارها فیلم را نپذیرفتند. می‌گفتند شما دارید مرگ بر فلان‌ها را ترویج می‌‌دهید! اما به‌هرحال من کارم را انجام دادم. چون فیلم را به سفارش جشنواره‌های خارجی یا وزارت ارشاد نساخته‌ام.

برای من جالب است فیلمی که واقعیت را می‌گوید و شاهدان زنده هم دارد، چرا در ترسیم آن باید مورد بازخواست قرار گیرد. بگذریم! تصور من از بازیگری شما این بود که هیچ‌گاه نمی‌توانید نقش افراد لمپن یا طناز را بازی کنید. اما با «ابد و یک روز» به من ثابت شد که در این مورد اشتباه کرده‌ام که متأسفانه جشنواره فیلم فجر متوجه بازی شما نشد!

به‌هرحال همیشه بخشی از رأی هر هیئت‌داورانی متأثر از شرایط و احوال عمومی آن زمان و بخش دیگرش برگرفته از سلیقه و سوادشان است.

جالب است که برای بازی «جدایی نادر از سیمین» هم کاندیدا نشده بودید؟!

بله. درحالی‌که فیلم در 13 رشته کاندیدا شد! اما در جشنواره‌هایی مثل برلین جایزه این فیلم را گرفتم. خب اشکالی ندارد! مولانا می‌گوید: «ای خدایا دست بر لب می‌نهم/ تا نگویم ز آنچه گشتم مستتر». همین که شما امروز با من درباره این فیلم صحبت می‌کنید، پس یعنی بازی‌ام دیده شده است!

این اتفاقات همیشه بوده است. شاید خیلی از مدیران دولتی ندانند کسی که در فیلم «کمپ ایکس‌ری» بازی کرده بهتر از سوپراستار هالیوود نقشش را ایفا کرده است یا مثلا در دومین فیلمش برای «مایکل‌بی» در‌ گران‌ترین فیلم تاریخ «نتفلیکس» بازی کرده و در سریال آن شب با استیون زایلیان پرافتخار همکاری کرده است! اما خدا را شاکریم که این هنرمندان هستند که ماندنی‌اند!

من آدم صبوری هستم و سعی می‌کنم بی‌حاشیه کار ‌کنم. چون چاره دیگری ندارم: به قول یک ضرب‌المثل «همیشه در سکوت کارت را بکن، موفقیت به اندازه کافی سروصدا به پا خواهد کرد». من این رویه را سال‌هاست که انتخاب کرده‌ام و تا پایان عمر کاری‌ام نیز همین روال را دنبال خواهم کرد. سروصدا نمی‌کنم که در چه فیلمی و با چه کسی بازی می‌کنم. هیچ‌گاه هیاهو نکرده‌ام چون همیشه به فکر پروژه بعدی‌ام هستم. من کارم را انجام می‌دهم و کسی که باید متوجه شود، می‌شود. چه اشکالی دارد که عده‌ای هم متوجه نشوند؟

عده‌ای همیشه به هم جایزه می‌دهند. یک عده بازیگر هم هستند که غر می‌زنند و فحش می‌دهند و جایزه‌شان را هم می‌گیرند! من فرصت ندارم در این زمینه‌ها فکر کنم. کار زیرزمینی هم نمی‌کنم و هر کاری ساخته‌‌ام، با مجوز بوده است. هر سنگی هم که جلوی پایم انداخته‌اند سعی کردم با صبوری آن را کنار بزنم؛ مثلا در تبلیغات و اکران اذیت کردند ولی گفتم اشکالی ندارد. در «برف روی کاج‌ها» هم حوزه هنری فیلم را تحریم کرد، باز هم گفتم دیگر فیلم‌ساختن در ایران همین است.

شما در دو فیلم درجه یک اصغر فرهادی کار کرده‌اید؛ با رخشان بنی‌اعتماد «قصه‌ها» را کار کرده‌اید؛ اما حتی نامزد هم نشدید و جایزه هم نگرفتید. بالاخره سالم کارکردن تبعاتش را هم دارد.

حتی مشکل هم برایت ایجاد می‌کنند! مجوزی که دیگران در دو هفته می‌گیرند برای من شش ماه طول کشید! مجوز اکرانی که همه دو ماهه می‌گیرند، من یک‌ساله می‌گیرم. ناراحت هم نیستم. از این به بعد هم همین رویه را خواهم داشت. 10 سال بعد هم جایزه ندهند، اشکالی ندارد. اما امروز سرم را بابت رزومه کاری‌ام بالا می‌گیرم. اگر سیمرغ داشته باشم و شما اسم فیلم‌هایم را به خاطر نداشته باشید یا فروش نکرده بودند، سیمرغ‌هایم را دوست نخواهم داشت؛ ولی وقتی به فیلم‌هایم نگاه می‌اندازم، کیف می‌کنم.

‌ البته برای مخاطبان حرفه‌ای سینما، این اتفاقات مهم‌اند.

برای من هم مهم‌اند.

‌ در فیلم «بمب...» سکانس‌هایی مملو از ریزه‌کاری‌های طنازانه بود که خیلی خوب از آب درآمد؛ مثل ‌شوخی‌های بهادر مالکی و... اگر شخصیت اصلی فیلم ایرج باشد، شما برای اینکه این شخصیت را تکمیل کنید، نقش‌های مکمل را به‌گونه‌ای نوشته و چیدید که دیده شوند. این برخلاف نگاه متمرکز بر شخصیت اصلی –قهرمان- است. شما این ویژگی‌ها را بین نقش‌های دیگر تقسیم کردید و در این فیلم برجسته شدند. چقدر از این طنزها بداهه بود؟ از انتخاب بازیگران بگویید.

اصولا انتخاب بازیگران یکی از لذت‌های فیلم‌سازی من است. خیلی دوست دارم انتخاب‌ها غیرکلیشه‌ای باشد. در «برف روی کاج‌ها» این کار را کردم. مثلا از حسین پاکدل استفاده کردم. قراردادن مهناز افشار در آن نقش، کار پرریسکی بود. آن زمان ویشکا آسایش، زانیار خسروی و الهام کردا خیلی معروف نبودند. همیشه ترجیحم این است که افراد تازه‌تری را برای نقش انتخاب کنم یا آدم‌های آشنایی که چنین نقش‌هایی را بازی نکرده باشند و اگر قابلیت داشتند انتخابشان می‌کنم. خودم هم هیچ اصراری نداشتم نقش اصلی را خودم بازی کنم. از جایی به بعد وقتی گروه را انتخاب می‌کردم احساس کردم راحت‌ترم که خودم بازی کنم و خوشحالم که این تجربه را کسب کردم؛ چون همیشه فکر می‌کردم وقتی کارگردان و بازیگر یک نفر شوند، چه اتفاقی برای‌شان می‌‌افتد که کمی عجیب است و از این به بعد باعث می‌شود دقیق‌تر و آگاهانه‌تر انتخاب کنم.

درباره طنز هم خب برخلاف آنچه همه از من می‌بینند، خیلی آدم بذله‌گو و شوخی هستم. دوستان، اطرافیان و همکارانم همیشه به من می‌گویند چرا فیلم کمدی نمی‌سازی وقتی این‌قدر قریحه طنز داری؟ خودم هم همیشه دلم می‌خواهد فیلم طنز بسازم و بازی کنم. اگر نقش طنز خوبی باشد، حتما بازی می‌کنم. اصولا معتقدم هر نقشی را باید شیرین بازی کرد. عبوس و تلخ‌ بازی‌کردن را نه می‌پسندم و نه اعتقاد دارم درست است. هر دوره‌ای که گذرانده‌ام و کار می‌کنم، احساس می‌کنم برای همراه‌کردن نقش قدری شیرینی لازم است. این اتفاق مرز بسیار باریک و سختی است و به تمرین نیاز دارد.

مثل نقش علی در «کمپ ایکس‌ری» که بسیار تاریک و زجرکشیده بود؛ اما باید شیرین‌بازی می‌کردم. با کارگردان که صحبت می‌کردم، می‌گفت باید این آدم را دوست داشته باشیم و گاهی بانمک هم باشد. با اینکه هشت سال در زندان گوانتانامو بوده. تمام امکانات بازیگری‌ام در آن فیلم فقط در یک پنجره کوچک خلاصه می‌شد که باید دیده می‌شدم و سمپات به نظر می‌رسیدم. در «جدایی نادر از سیمین» هم نقش مرد کارمند خیلی جدی‌ای بود که باید شیرین هم می‌شد!

‌ اما عبوس نبود.

تمام این نقش‌ها می‌توانستند عبوس باشند. الان در حال بازی نقش پلیس در فیلم سعید روستایی هستم که بسیار متفاوت است. خیلی وقت‌ها فیلم‌های جنگی، اکشن و خانوادگی که می‌بینم، از اول تا آخر آن‌قدر عبوس و تلخ هستند که حد ندارد! چرا تصور می‌کنیم با شیرینی و بامزگی منافات دارد؟ در سینمای جهان تمام اکشن‌های خشنی که ساخته می‌شود، روزبه‌روز با چاشنی‌های طنز بیشتری همراه می‌شوند؛ چون در دل آن اتفاقات خشن، مسائل روزمره می‌تواند شما را بخنداند و تلخی مطلق فیلم را بگیرد. مثل وقتی که سر کلاس یا مجلس ترحیم نمی‌توانید جلوی خنده‌تان را بگیرید؛ چون این پارادوکس خیلی بامزه است و من از این قضیه استفاده می‌کنم.

‌ چرا از لیلا حاتمی استفاده کردید؟

ایشان بهترین انتخاب برای فیلم بود و الان که به گذشته برمی‌گردم، می‌بینم حتی انتخاب دومی برای این نقش وجود نداشت. به چند دلیل؛ اول اینکه میترای این فیلم مثل ایرج، آدم کم‌گو و درون‌گرایی بود که خیلی به جنس بازی لیلا نزدیک بود. بخش زیادی از موفقیت لیلا حاتمی نگاه‌های خوب و سکوت‌هایش است. نکته دوم این است که ایشان چهره‌ای دارد که در مهم‌ترین قسمت‌های فیلم من که تاریکی است و رنگ‌مایه‌ای از نور روی چهره ایشان مناسب به نظر می‌رسید.

‌ یکی از ایراداتی که به فیلم می‌گیرند، این است که طراحی صحنه و لباس فیلم چندان دقیق نیست. نظرتان چیست؟

شاید سلیقه فیلم را دوست ندارند. «بمب...» فیلمی است که آدم‌ها می‌توانند به‌عنوان مرجع تاریخی به آن رجوع کنند. ما سه سال تحقیق کردیم. فقط شش هزار قطعه عکس نایاب را به دست آوردیم. برای تمام سیاهی‌لشکرها هم لباس دوخته شد و گریم شدند. راهی جز این برای دقیق کارکردن وجود ندارد. تمام عوامل تیم را از کسانی انتخاب کردم که روزهای موشک‌باران را تجربه کرده باشند. محمود کلاری آن روزها عکاسی هم می‌کرده و خیلی هم عکس‌های خوبی گرفته. مهرداد میرکیانی و ایرج شهزادی از دل آن دوره می‌آیند. محسن شاه‌ابراهیمی علاوه‌بر اینکه آن روزها را لمس کرده، پر از تجربه است و برای هر کاری، کلی تحقیق می‌کند.

با احسان رسول‌اف خیلی گپ زدیم. از تجربیات مدرسه و بمباران تهران و او به‌عنوان تهیه‌کننده پای کار آمد؛ چون دغدغه‌اش را داشت. هرکدام از آنها چیزهایی به ماجرا اضافه کردند. آقای شاه‌ابراهیمی سه ماه تمام آنجا کار می‌کرد. ایرج شهزادی بعد از صدابرداری چند ماه روی صداگذاری و طراحی صدا کار کرد. محمد لطفعلی لحظه‌ای برای کار کم نگذاشت. اگر قرار بود دقت نداشته باشیم، این‌قدر سخت نمی‌گرفتیم؛ ولی هدف ما این بود که المان‌ها را به رخ نکشیم. برای ما قصه‌ای که تعریف می‌کردیم، مهم بود.

‌ چرا از خانم النی کاریندرو دعوت کردید تا موسیقی فیلم را بسازد؟

هرچه به ساخت فیلم نزدیک‌تر می‌شدم، به ‌طور اتفاقی برای اینکه در فضای فیلم قرار بگیرم، موزیک‌های خانم النی کاریندرو را گوش می‌کردم. من سال‌ها طرفدار این خانم بودم. آن ملودی و جنس کاری که در فیلم‌های آنگلوپولوس اتفاق می‌افتاد، با چیزی که در ذهنم بود، همسو شده بود. فیلم که ساخته شد و به موسیقی رسیدم، خبردار شدم ایشان بعد از مرگ آنگلوپولوس دیگر کار نمی‌کند؛ ولی شانسم را امتحان کردم و زمانی که داور جشنواره یونان بودم، به من گفتند می‌توانیم ارتباط شما را با ایشان برقرار کنیم و اگر از پروژه خوشش بیاید، ممکن است با هم کار کنید.

ایشان فیلم تدوین شده را دید و عاشقش شد و گفت تو باعث شدی دلم بخواهد دوباره کار کنم و تقریبا به‌ طور رایگان این کار را انجام داد. اتودهایی را برایم فرستاد که دوست داشتم و احساس کردم بهترین انتخاب بود و به نظرم انتخاب بهتری نمی‌توانستم داشته باشم. خوشحالم که آدم‌های سراسر دنیا این موهبت را داشتند که یک موسیقی دیگر از ایشان بشنوند.

‌ بااین‌حال چرا موسیقی فیلم موجز است؟

فیلم من متعلق به 30 سال قبل بود و خارج از کشور تصحیح رنگ کردیم که شبیه عکس‌های قدیمی شود. حتی دور کادرهای پلان‌های فیلم گرد است. جنس فیلم‌برداری متعلق به آن دوران است و دلم می‌خواست موسیقی‌مان هم مدل30 سال قبل باشد که آن زمان موسیقی‌ها ملودیک‌تر بود. الان آمبیانس آن بیشتر شده.

سازهای خوب جهان موسیقی‌های کم‌ملودی‌تر می‌سازند که خیلی هم خوب هستند؛ اما من دلم می‌خواست مدل موسیقی موریکونه و نیناروتا ساخته شود. الان این اتفاق در فیلم‌ها نمی‌افتد؛ مگر اینکه فیلم «سینما پارادیزو» را نگاه کنید و موسیقی موریکونه را بشنوید؛ یا با دیدن «پدرخوانده» موسیقی نیناروتا را گوش دهید.

‌ از استقبال مردم راضی هستید؟

خیلی خوشحالم. زمان خوبی برای اکران نیست؛ اما سالن‌ها پر هستند. بیشتر از فروش فیلم، رضایت مردم برایم مهم است. به‌هرحال شما فیلم را برای مردم می‌سازید، جشنواره، منتقد و داور همیشه به‌مثابه کادو هستند. شما هیچ کاری در جهان را برای گرفتن کادو انجام نمی‌دهید. فیلم را می‌سازید که مردم کشورت ببینند و دوست داشته باشند و با وجود مشکلات و ناملایمات ترغیب شوی فیلم بعدی‌ات را هم بسازی. اگر این نبود و فقط چند جایزه اضافه‌تر می‌گرفتم، دیگر سخت می‌توانستم به ساختن فیلم بعدی فکر کنم.

 

دیدگاه تان را بنویسید