روایت انقلابی که ۴۰ ساله شد-۵۵
ناطق نوری چگونه فرمانده ژاندارمری را نجات داد؟/ هدف سلطنت طلبان از تجمع اعتراضی چه بود؟
فرمانده ژاندارمری که محل کارش در میدان انقلاب بود قصد رفتن به سر کارش را داشت که مردم او را از ماشین پایین کشیده و به داخل دانشگاه آورده بودند...
جی پلاس: عده ای از سلطنت طلبان در امجدیه در حمایت از بختیار جمع شده بودند. آقای بهشتی به من فرمودند: آقای ناطق شما برو آنجا ممکن است انقلابی ها جلوی امجدیه جمع شوند و درگیری بین طرفداران بختیار و انقلابی ها به وجود بیاید و این خواست دولت بختیار است و نباید چنین اتفاقی بیفتد. بنابراین به امجدیه رفتم. انقلابی ها آمده بودند و عصبانی بودند. از بچه های انقلابی درخواست کردم که متفرق شوند و آنجا نباشند که دشمن می خواهد سوءاستفاده کند. گفتم: من از طرف جامعه روحانیت و آقایان مطهری و بهشتی آمده ام. عده ای هم مرا می شناختند. یک جوانی بلند قد، ته ریشی هم داشت، خیلی هتاکانه جلو آمد و به من گفت: آقا شیخ بیا برو، مزخرف می گویی، نه خیر ما باید جلوی سلطنت طلبان بایستیم و بزنیم. معلوم بود از عواملی است که می خواهد شلوغ کند. وقتی دید ما داریم طرح او را خنثی می کنیم، یک خرده جیغ و داد کرد و ما هم مقابلش ایستادیم. به بقیه جوانان انقلابی گفتم: من احساس می کنم این آقایان ناشناخته هستند و می خواهند اوضاع را به هم بریزند. در این گیرودار یک پاسبان جوانی هم جلوی در امجدیه به نفع انقلابیون حرفی زد. این پاسبان را گرفتند. رفتم به آن افسری که پاسبان را گرفته بود گفتم: او را رها کنید. افسر گفت: چشم حاج آقا رهایش می کنیم. با ماشین ریو تا جلوی کلانتری خیابان سهروردی آمدیم. در اینجا خیلی شیر شد و شروع کرد به تهدید ما و ما برگشتیم؛ نمی دانم چه بلایی سر پاسبان آوردند.
در همین مدت تحصن خبر دادند که فرمانده ژاندارمری می خواسته در میدان انقلاب سر کارش برود. مردم او را از ماشین پایین کشیدند و او را داخل دانشگاه آوردند. آقای بهشتی به من گفت: برو او را نجات بده والا مردم او را می کشند و برای ما بد می شود. بلندگوی دستی را گرفتم و داخل جمعیت رفتم. دیدم ایشان زیر دست و پای مردم دارد له می شود. فرمانده ژاندارمری را از زیر پای جمعیت در آوردیم و او را داخل آمبولانس انداختیم. باز مردم رها نمی کردند و می خواستند آمبولانس را آتش بزنند. او را به بیمارستان بردیم. تحصن که تمام شد به مدرسه رفاه آمدیم. تلفن زنگ زد و من را خواست. دیدم خانمی پشت تلفن گفت: شما آقای ناطق هستید؟ گفتم: بله گفت: من همسر سرتیپ فلانی، فرمانده ژاندارمری هستم. از شما تشکر می کنم که شوهر مرا نجات دادید. بعد گفت: شوهر من نمازخوان است و آدم متدینی است و خودم نیز اهل نماز و مقنعه هستم. ایشان را من نمی شناختم اما به لحاظ اینکه باید جلوی هرج و مرج را می گرفتیم ما برخورد کردیم.
برشی از کتاب خاطرات حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر ناطق نوری؛ جلد اول، ص 162-164.
دیدگاه تان را بنویسید