روایت انقلابی که ۴۰ ساله شد-۳۷
چه شد که زندانیان دست به اعتصاب زدند؟
شرایط زندان طوری شد که بچه ها تصمیم گرفتند دست به اعتصاب بزنند و این دوره 27 روز طول کشید و پس از آن توانستند بخشی از خواسته هایشان را عملی کنند.
جی پلاس: یک روز وقتی که یکی از زندانیان داشت آزاد می شد، همه آمدند تا سرود بخوانند. من از نفرات جلوی در بودم که دیدم در باز شد و گاردی ها داخل آمدند و شروع کردند به زدن. آنها توقع داشتند بچه ها عکس العملی نشان ندهند. بچه ها هم زدند. حسن محرابی و حسین مشار را که جلو بودند دیدم. حسن محرابی داشت می زد. بچه ها از راهروها به داخل حیاط رفتند. حیاط پر از سنگ بود. زمین سنگلاخ و قلوه سنگها کف حیاط بود. باغچه هم داشت (خیلی از بچه ها که کشاورزی بلد بودند، گلهای قشنگی آنجا می کاشتند).
بچه ها توی حیاط ریختند و با سنگ به در زدند و گاردی ها دیگر نتوانستند وارد حیاط شوند. آنها تا بعدازظهر تمام اتاقها را داغان کردند، وسایل بچه ها را خُرد کردند، کتابها را پاره کردند، حتی به قرآن و نهج البلاغه ها هم رحم نکردند. لباسها و کاپشن ها و پتوها را پاره کردند.
بعد از ظهر تا نماینده تعیین کنیم و صحبت کنیم طول کشید. وقتی وارد اتاقها شدیم همه وسایل و امکانات را از بین برده بودند؛ یعنی هر وسیله ای را که می شد با باتوم توی سرش بزنند و خرد کنند، دریغ نکرده بودند. این جریان تا ساعت پنج، شش عصر طول کشید. بچه ها همچنان داخل حیاط بودند، ناهار هم نخورده بودند. از آن طرف گاردی ها فرصت خراب کردن داشتند. چند نفر از جمله بیژن جزنی و مسعود رجوی از بند هفت و هشت آمدند و گفتند که قرار شده صحبت هایی انجام شود، دیگر دست بردارید.
از آن روز به بعد جوِّ زندان عوض شد. گارد را نگذاشتند برود. حوض وسط حیاط را برداشتند و درخت ها و گلها را کندند. خیلی ناراحت شدم. یک گل رز آنجا بود آن را هم کندند! از ناراحتی گفتم: "این چه کاری است که می کنند؟" یکی گفت: "جوانهای ما را می کشند، آن وقت تو غصهِ گل را می خوری. آنها که از گل بالاترند. اینها به جوانها رحم نمی کنند. به چهار تا گل رحم کنند"! آمدند همه را کندند و محلش را هم آسفالت کردند. جای حوض و درخت و بوته ها همه آسفالت شد. به آنها گفته بودند که این ها نمی توانند هیچ کار دسته جمعی انجام دهند. در نتیجه ما که می خواستیم نماز بخوانیم، غروب یک زیلوی سه در چهار می انداختیم، تکبیر می گفتیم و نماز می خواندیم؛ چون گفته بودند اگر نماز جماعت باشد، همه را می بریم و کتک می زنیم. حتی یک دفعه کتک هم خوردیم. من ایستاده بودم که یک نفر پشت سرم ایستاد و به من اقتدا کرد. پس از آن من را به زیر هشت بردند، پاهایم را هوا کردند و کتکم زدند. گفتم: "چرا می زنید؟" گفتند: "تو نماز جماعت خواندی." گفتم: "بابا من داشتم می خواندم، یک نفر دیگر آمد و به من اقتدا کرد. من چه تقصیری دارم؟" گفتند: "نه، جماعت شد دیگر. ما امام جماعتها را می زنیم."! دوباره بچه ها می آمدند فُرادا می خواندند.
پاسبانی بود به نام ستاری، او آذری زبان بود و قد بلندی داشت. بچه ها را خیلی اذیت می کرد. یک بار نشسته بودیم که او به میان جمعیت رفت و گفت: "چرا جماعت می خوانید؟" یکی از بچه ها گفت: "آقای ستاری، اینها جماعت نمی خوانند. فُرادا می خوانند" گفت: "نه، اگر می خواهید جماعت نباشد یکی این طرفی بخواند، یکی آن طرفی تا من بفهمم جماعت نمی خوانید." بچه ها این جمله را از یاد نمی بردند. او می گفت که رو به قبله جماعت می شود.
آنها همه جا دنبال این بودند که جماعت را کنترل کنند. یکی از آنها دیده بود که همه از یک خمیر دندان استفاده می کنند. گفته بود این خمیردندان نباید اینجا باشد، این خمیردندان جمعی است، محتویاتش را خالی کرده بود و آن را توی سطل آشغال انداخته بود. بچه ها هم مجبور شدند خمیر دندان دیگری بگیرند. یک بار هم آمده بود خمیر دندان را خالی کند، خمیر دندان از این سفیدها بود. یکی دیگر برداشته بود که صورتی رنگ بود. سومی Signal بود و سفید و صورتی مخلوط داشت. وقتی سومی را خالی می کرد گفته بود: "پدر سوخته ها، نمی دانم چطوری این را قاطی کرده اند. همه چیزشان جمعی است!!"
از آن به بعد، به بچه ها خیلی سخت می گذشت و آن سختی باعث شد که دست به اعتصاب غذا بزنند؛ یعنی زمانی که دیدند اگر بخواهند به این مسائل تن بدهند دیگر نمی توانند زندان را نگه دارند، کم کم به این فکر افتادند که دست به اعتصاب غذا بزنند تا از این فضا خارج شوند. چون ملاقاتها سخت شده بود. برای غذا می گفتند هر کس برای خودش غذا بگیرد. خوب اگر دویست نفر می خواستند بشقاب به دست بروند و برای خودشان غذا بگیرند، خیلی وقت تلف می شد. ولی قبلا این طور نبود؛ دو نفر می رفتند و قابلمه های بزرگ با خودشان می بردند. غذای چندین نفر را می گرفتند و می آوردند و تقسیم می کردند.
خلاصه بچه ها دست به اعتصاب غذا زدند. اعتصاب 27 روز طول کشید. یک اعتصابِ تَر بود؛ چون اعتصاب خشک یک هفته بیشتر دوام نمی آورد و زود فرد را از پا در می آورد. اعتصاب خشک یعنی این که آدم هیچی نخورد. در این حالت آب بدن از بین رفته، فرد به حالت اغما می رود و تمام می کند. اما اعتصاب تَر به این صورت است که صبح یک چای با دو تا قند به آدم می دهند؛ ظهر هم یک چای و شب هم یک چای.
بچه ها اعتصابِ تَر را آغاز کردند. اولش راه می رفتند و نماز می خواندند. حتی یادم هست حاجی شعبانی تا آن روزهای آخر که اعتصاب بود، دویدن خود را انجام می داد؛ یعنی همه که درازکش شده بودیم، خبر می آوردند که حاجی شعبانی نیم ساعت است که می دود.
در طول 27 روز اعتصاب غذا، بچه ها ده روز اول راه می رفتند، ده روز دوم خوابشان زیاد شد، از روز بیستم به بعد جاها را در اتاق انداخته بودند و فقط نماز می خواندند و دوباره می افتادند. فقط یک نفر مسئول اخبار بود. او بغل دستِ هر کدام از بچه ها می آمد و خبر می داد که مثلا امروز حقوق بشر نوشت و... هر روز صبح خبرها را می آوردند. اگر آیه و حدیثی بود می خواندند که روحیه ها ضعیف نشود. روزهای آخر خبر می آوردند که فلانی را با برانکارد بردند. از روزهای 23 تا27، هر روز بچه ها را چند تا چند تا به بیمارستان می بردند.
بالاخره وقتی دیدند بچه ها اعتصابشان را نمی شکنند، به یک سری از خواسته های ما تن دادند. مثلا دوباره بچه ها سفره شان با هم باشد. ولی با سرود خواندن مخالفت کردند. آنها گفتند مثلا ملاقاتی این طور بشود، آشپزخانه نماینده بگذارند، حتی قرار شد یک دندانپزشک به زندان بیاید و به دندانهای بچه ها رسیدگی کند، چون دندان بچه ها خراب بود. دکتر عادل خانی با یکی دیگر از دکترها برای درمان دندان ها آمدند. مسئولان به آنها مواد می رساندند و پزشکان برای بچه های زندانی دندان مصنوعی می ساختند. بچه ها با اعتصاب و اعمال فشار زیاد، آنها را مجبور کردند که به بخشی از خواسته های صنفی بچه ها تن در دهند. مثلا از آنها رادیو خواستند، آنها هم در راهرو یک قفسهِ آهنی درست کردند که قفل داشت، یک رادیو داخل آن گذاشتند که آن هم روی موج AM تهران بود و فقط برنامه های آن موج شنیده می شد.
آنها به خواسته های صنفی بچه ها جواب دادند، ولی به خواسته های سیاسی به هیچ وجه جواب ندادند. خواسته های صنفی را تا می توانستند چلاندند و تعدادی را هم زیرش زدند؛ ولی به طور کلی زندان از آن فضای قبلی بیرون آمد.
برشی از کتاب خاطرات مبارزه و زندان؛ ص 136-140؛ چاپ اول (1387)؛ ناشر: چاپ و نشر عروج. خاطره به نقل از علی محمدآقا.
دیدگاه تان را بنویسید