روایت انقلابی که ۴۰ ساله شد-۳۱

آیا شکنجه گرهای ساواک توانستند از شهید وصالی و مهدی فرهودی اعتراف بگیرند؟

صبح بود که من را برای بازجویی بردند. بازجو شکنجه گر معروفی به‎ ‎‌نام اسماعیلی‌‌ بود. او در حالی که یک کابل برق دستش بود به سرم زد و‎ ‎‌گفت: چرا حرف نمی زنی؟! از مصطفی جوان‌‌ بگو. من اظهار بی اطلاعی‎ ‎‌کردم و گفتم که مدتهاست از او خبری ندارم.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس: ‌‌روز اولی که دستگیر شدم و به زندان افتادم شدیداً مورد شکنجه قرار ‌‎ ‎‌گرفتم. همان موقع اتفاقی برایم افتاد که بسیار معجزه آسا بود؛ در اثر ‌‎ ‎‌شکنجه شدید دیگر توان راه رفتن نداشتم؛ ساعت 6 بعدازظهر بود که‎ ‎‌نگهبان زندان غذای مانده من را به سالن داد (سالن طوری بود که 22 ‌‎ ‎‌سلول بزرگ در آن قرار داشت) وقتی وارد سلول شدم، صدای زمزمه‎ ‎‌دعای توسل (یا وجیهاً عندالله اشفع لنا عندالله) را شنیدم. این صدا برایم‎ ‎‌بسیار آشنا بود و چون من با ضربات مورس کمی آشنا بودم، به دیوار‎ ‎‌زدم و متوجه شدم که مصطفی خوشدل‌‌ است.‌

‌‌قبل از دستگیری شنیدم که خوشدل‌‌ به هنگام دستگیری سیانور‎ ‎‌خورده، ولی او را به بیمارستان بردند و سیانور را از بدنش تخلیه کردند.‎ ‎‌غروب نوبت توالت رفتن من بود؛ چون هنوز نماز ظهر و عصر نخوانده‎ ‎‌بودم. وضو گرفتم. وسط راهروی تاریک و طولانی زندان به بهانه اینکه‎ ‎‌ظرف غذایم را با خودم بیاورم و بشویم، از سوراخ کوچکی که به اندازه‎ ‎‌یک سکه بود، داخل سلول بغلی را نگاه کردم و دیدم مصطفی خوشدل‎ ‎‌و کاظم ذوالانوار‌‌ آنجا هستند. در زدم و مصطفی به من گفت که من ‎‌اسمی از شما و اکبر نبردم (اکبر نام مستعار اصغر وصالی تهرانی‌‌ بود) و ‎‌از این موضوع آگاه باشید.‌

‌‌صبح بود که من را برای بازجویی بردند. بازجو شکنجه گر معروفی به‎ ‎‌نام اسماعیلی‌‌ بود. او در حالی که یک کابل برق دستش بود به سرم زد و ‌‎ ‎‌گفت: چرا حرف نمی زنی؟! از مصطفی جوان‌‌ بگو. من اظهار بی اطلاعی‎ ‎‌کردم و گفتم که مدتهاست از او خبری ندارم. در همین حین بود که من‎ ‎‌را با اصغر وصالی تهرانی‌‌ روبرو کردند و همین سؤال را هم از او‎ ‎‌پرسیدند. اصغر با دست به من اشاره کرد که چیزی نگو. همین موقع ‌‎ ‎‌پارچ آب را به طرف سر اصغر پرت کرد. پارچ شکست و گردن اصغر را‎ ‎‌برید و خون فواره زد (اصغر 5-4 سالی از من کوچکتر بود ولی اسطوره‎ ‎‌صبر و استقامت و تقوا بود.) حالم خیلی منقلب شد. چون اصغر قد ‌‎ ‎‌کوتاهی داشت و سنش کمتر از 18 سال بود و بسیار نحیف و لاغر بود.‎ ‎‌ضعف کرد و از حال رفت. ولی غرور و شجاعتش مانع از آن بود که ‌‎‌خود را در مقابل بازجو ببازد. بازجو ما را از هم جدا کرد. من را به اتاق ‌‎ ‎‌شکنجه برد و گفت: حرفهایت را نزدی. من را سوار دستگاهی به نام‎ ‎‌آپولو کردند و دست و پایم را با پیچ و مهره بستند. ولی به لطف خدا‎ ‎‌صحبتهای مصطفی معجزه کرد. چون همان طور که گفتم، من از طریق‎ ‎‌ضربات مورس حرفهایی را با مصطفی رد و بدل کردم.‌

...‌‌بازجو برای اینکه بتواند از من اعتراف بگیرد، به دروغ متوسل می شد. ‌‎ ‎‌مثلا می گفت: دوستانت که آزاد شده اند راجع به تو حرفهایی زده اند، یا ‌‎ ‎‌می گفت: دوستانت گفته اند که فرهودی با افرادی ارتباط داشته، فلان جا ‎‌سیانور تهیه می کرده و در جایی دیگر اسلحه و پول تهیه می کرده است، ‌‎ ‎‌که البته همه را دروغ می گفت.‌

‌‌به راستی که اگر زمزمه های الله اکبر نبود آدم نمی توانست طاقت‎ ‎‌بیاورد؛ یعنی رگ و استخوان طاقت شکنجه های ساواک را نداشت. از‎ ‎‌هنگام صبح که بچه ها را برای بازجویی می بردند، همه مدام در دلهره‎ ‎‌بودند و وقتی بر می گشتند یکی پایش می لنگید، دیگری دستش آویزان‎ ‎‌بود و آن یکی صورتش سرخ یا جای سیگار بر آن نقش بسته بود.‌

 

 

برشی از کتاب خاطرات مبارزه و زندان؛ ص 72-73 و 76؛ چاپ اول (1387)؛ ناشر: چاپ و نشر عروج؛ خاطره نقل شده از مهدی فرهودی.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دیدگاه تان را بنویسید