مستاصل مانده بود که صدای اذان مغرب به گوشش رسید، با خود گفت اگر ابراهیم اینجا بود الان خودش را برای نماز آماده می کرد، پس راهی نماز شد و از ابراهیم خواست تا کارها را خودش ردیف کند.
جی پلاس: یادم افتاد روی تابلویی نوشته بود: رفاقت و ارتباط با شهدا دوطرفه است؛ اگر شما با آنها باشی، آنها نیز با تو خواهند بود.
نوروز 1388 بود. برای تکمیل اطلاعات کتاب، راهی گیلان غرب شدیم. در راه به شهر ایوان رسیدیم. موقع غروب بود و خیلی خسته بودم. از صبح رانندگی و... هیچ هتل یا مهمانپذیری در شهر پیدا نکردیم.
در دلم گفتم: آقا ابراهیم ما دنبال کار شما آمدیم، خودت ردیفش کن. همان موقع صدای اذان مغرب آمد.
با خودم گفتم: اگر ابراهیم اینجا بود حتما برای نماز به مسجد می رفت. ما هم راهی مسجد شدیم.
نماز جماعت را خواندیم. بعد از نماز آقایی حدودا پنجاه ساله جلو آمد و با ادب سلام کرد.
ایشان پرسید: شما از تهران آمدید؟! با تعجب گفتم: بله چطور مگه؟!
گفت: از پلاک ماشین شما فهمیدم.
بعد ادامه داد: منزل ما نزدیک است. همه چیز هم آماده است. تشریف می آورید؟! گفتم: خیلی ممنون ما باید برویم.
ایشان گفت: امشب را استراحت کنید و فردا حرکت کنید.
نمی خواستم قبول کنم. خادم مسجد جلو آمد و گفت: ایشان آقای محمدی از مسئولان شهرداری اینجا هستند، حرفشان را قبول کن.
آنقدر خسته بودم که قبول کردم. با هم حرکت کردیم.
شام مفصل، بهترین پذیرایی و... انجام شد. صبح، بعد از صبحانه مشغول خداحافظی شدیم.
آقای محمدی گفت: می توانم علت حضورتان را در این شهر بپرسم؟!
گفتم: برای تکمیل خاطرات یک شهید، راهی گیلان غرب هستیم.
با تعجب گفت: من بچه گیلان غرب هستم. کدام شهید؟
گفتم: او را نمی شناسید، از تهران آمده بود. بعد عکسی را از داخل کیف در آوردم و نشانش دادم.
با تعجب نگاه کرد و گفت: اینکه آقا ابراهیم است. من و پدرم نیروی شهید هادی بودیم. توی عملیات ها، توی شناسایی ها با هم بودیم. در سال اول جنگ.
مات و مبهوت ایشان را نگاه کردم. نمی دانستم چه بگویم، بغض گلویم را گرفت. دیشب تا حالا به بهترین نحو از ما پذیرایی شد. میزبان ما هم که از دوستان اوست.
آقا ابراهیم ممنونم. ما به یاد تو نمازمان را اول وقت خواندیم، شما هم... .
برشی از کتاب سلام بر ابراهیم؛ ج 1، ص 225-226