مرد 35 ساله در حالی که ابراز امیدواری می کرد شاید روزنه ای برای بازگشت همسر سابقش به زندگی او پیدا شود ،سرگذشت خود را برای مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد تعریف کرد.
به گزارش جی پلاس، مرد گفت: تازه خدمت سربازی را به پایان رسانده بودم که شرایط زندگی در روستا برایم سخت شد به همین دلیل تصمیم گرفتم برای یافتن شغلی مناسب و آغاز زندگی عاشقانه به مشهد مهاجرت کنم. آن روزها به تازگی جشن عروسی من و «کبوتر» برگزار شده بود.
وقتی تصمیم ام را با همسرم درمیان گذاشتم او گفت درکنار تو تا اعماق بدبختی ها نیز پرواز می کنم! این گونه بود که با دلی مالامال از عشق چمدانم را بستم و وارد هیاهوی شهرنشینی شدم اگرچه زندگی در غربت برایم سخت بود اما عشق «کبوتر» به زندگی ام گرما می بخشید. خلاصه در یکی از هتل ها مشغول کار شدم و اوضاع اقتصادی ام رونق گرفت. سه سال از زندگی مشترکمان می گذشت که پزشکان وضعیت جسمانی کبوتر را برای بارداری مناسب ندانستند و بیان کردند که جانش در معرض خطر قرار می گیرد.
همسرم از این اتفاق بسیار غمگین بود و احساس گناه می کرد از سوی دیگر نیز کنایه های اطرافیان و سرزنش های مادرم که کبوتر مرا از پدر بودن محروم کرده است، روح او را آزرده خاطر می کرد تا این که پیشنهاد داد با زن دیگری ازدواج کنم.
من هم که از فشارهای روحی اطرافیانم خسته شده بودم تصمیم به ازدواج مجدد گرفتم و با یکی از بستگان شوهر خواهرم ازدواج کردم. او زنی مطلقه بود و در روستا زندگی می کرد و من فقط به امید داشتن فرزند بعد از پنج سال زندگی مشترک با «کبوتر»، او را به عقد خودم درآوردم و منزلی در شهر برایش اجاره کردم اما «جمیله» خیلی زود سرناسازگاری با کبوتر گذاشت و آزار و اذیت هایش شروع شد از طرفی جمیله باردار بود و من باید از او حمایت می کردم به همین دلیل بیشتر اوقاتم را در کنارش می گذراندم و هر آن چه را دوست داشت برایش فراهم می کردم.
در همین روزها بود که کبوتر با دلی شکسته و چشمانی گریان تقاضای طلاق داد و بدون دریافت حق و حقوقش از من جدا شد و نزد پدر و مادرش به روستا بازگشت. با وجود این نه تنها تغییری در رفتارهای زشت جمیله به وجود نیامد بلکه بداخلاقی ، پرخاشگری و فحاشی هایش هر روز بیشتر می شد تا جایی که وقتی شب از سرکار به خانه بازمی گشتم گویی وارد جهنم شدم. کار به جایی رسید که دیگر دو فرزندم نیز رودررو به من توهین می کردند و من محکوم به سکوت بودم تا این که روزی به طور اتفاقی و در کمال ناباوری متوجه پیامک ها و تماس های تلفنی نامتعارف جمیله با پسرعمویش شدم.
این درحالی بود که ما با یکدیگر رفت و آمد خانوادگی نیز داشتیم. دیگر نمیتوانستم به راحتی از کنار این موضوع عبور کنم به همین دلیل از او خواستم تا حقیقت ماجرا را برایم بازگو کند. آن روز جمیله با بی شرمی نگاهش را به نگاهم دوخت و گفت در دوران مجردی عاشق پسرعمویش بوده و هیچ علاقه ای به من ندارد! همسرم ادامه داد: با اصرار خانواده اش مجبور به ازدواج با همسر اولش شده بعد از طلاق نیز به اجبار پدر و مادرش با من ازدواج کرده است. شنیدن این حرف ها بعد از 10 سال زندگی با او برایم غیرقابل تحمل بود به همین دلیل با فروش منزل مهریه اش را پرداختم و با گرفتن حضانت فرزندانم از او جدا شدم. حالا هم بعد از گذشت 15 سال دوباره با چمدان خالی از عشق به روستای زادگاهم بازگشتم.