روایت انقلابی که ۴۰ ساله شد-۲۱
جلسات جوانان کرمان چگونه شکل گرفت؟/ ماجرای حضور شاه در کرمان و حاضر نشدن روحانیت در مراسم چه بود؟
هسته مرکزی انقلاب در کرمان و هسته مرکزی تجمع بچه های انقلابی در مدرسه معصومیه شکل گرفت. اکثر افراد این هسته مرکزی، بعد از جریان 15 خرداد و تبعید امام دستگیر شدند و به زندان رفتند.
جی پلاس: پس از فوت پدرم، من و برادرم مرحوم علی آقا در کرمان گُل کردیم اما به تدریج به خاطر سخنرانی های تند، کمتر به مجالس عمومی دعوت می شدیم و ما به محافلی روی آوردیم که از جوانان کرمان تشکیل می شد و این در سال های منتهی به 1340 بود. ابتدا به همت آقای مرتضی فهیم کرمانی جلساتی در مدرسه معصومیه کرمان برگزار می کردیم. در آن جلسات آقایان سید یحیی جعفری، آقا سید احمد جعفری (عالم دینی مقیم زرند)، آقای سید ابوالقاسم صمدانی روحانی و شاعر معروف کرمانی، آقا سید محمود دعایی و نیز جوانانی چون علی اصغر صالحی نسب، محمدحسن و محمدحسین صالحی نسب (فرزندان آیت الله صالحی)، غلامحسین نظریان، محمدعلی ناجی، علی علی احمدی، اکبر حسیبی، محمدرضا صابری، محمدرضا میرزایی، شیخ محمدعلی حسنی، شیخ عباس حسنی، محمدرضا مشارزاده، عباس مشارزاده، ایرج شگرف نخعی، حسین جلال کمالی، حسین مظفری نژاد، سید محمد مستقیمی، داریوش مستقیمی، سید محمدعلی گلابزاده، سید ابوتراب ثمره هاشمی، سید کاظم ثمره هاشمی، سید محمدباقر قوامی (برادر کوچکتر آقا سید محمد خلیل)، سقراط سیاح، منصور توحیدی، شاپور فرهادی، حسین مستطاب و... شرکت می کردند. این جوانان عموما در حدود 20 الی 25 سال سن داشتند. این جلسات به نام جلسات «جوانان» معروف شد. در سفری که آیت الله خامنه ای در آن ایام به کرمان داشتند از نزدیک با جلسات ما آشنا شدند و همیشه از جوان های پرشور کرمان به نیکی یاد می کردند و می کنند.
ما در اعیاد مذهبی مانند مبعث حضرت رسول(ص) و در سوگواری ها مانند شهادت امام موسی کاظم(ع) در مسجد جامع مراسمی برگزار می کردیم و به جای آنکه از وعاظ شهر، کسی را برای منبر دعوت کنیم، قرار گذاشتیم تا جوان ها خودشان مقاله تهیه کنند و بیایند آنجا سخنرانی بکنند و دسته جمعی مدیحه و سرود بخوانند. این کار برای جوانان و نیز مردم بسیار قشنگ و جذاب بود. البته بسیاری از جوانان، تند و بی پروا بودند مثلا محمد حسین صالحی پسر آیت الله صالحی مقاله ای درباره انقلاب الجزایر تهیه کرده بود که در آن به تجلیل از رهبران انقلاب الجزایر امثال بن بلا، بومدین و جمیله بوپاشا پرداخته و با کنایه از دستگاه استبدادی شاه انتقاد می کرد. من به یاد دارم وقتی ایشان صحبت می کرد، رنگ آیت الله صالحی پریده و زرد می شد. ایشان از ترس اینکه مبادا خبری به دستگاه برسد و برای پسرشان مزاحمتی ایجاد شود، ناراحت می شدند.
از جمله سخنرانان خوب ما آقایان محمدحسن و محمدحسین صالحی، محمدرضا و عباس مشارزاده، ایرج شگرف نخعی، حسین جلال کمالی، داریوش مستقیمی و سید محمدباقر قوامی بودند. علی اصغر صالحی نسب نیز گاهی مقاله ای می نوشت و می خواند.
این بود تا کم کم سال 1340 فرا رسید و با فوت مرحوم آیت الله بروجردی شرایط سیاسی کشور دچار تحول بنیادین شد و ما که به کار آرام فرهنگی اشتغال داشتیم، در آغاز متوجه تغییر شرایط نبودیم و خیال می کردیم که پس از موقوف الاجرا شدن انجمن های ایالتی و ولایتی که موفقیتی برای روحانیت به شمار می رفت، اوضاع دارد بهتر می شود. فی المثل در رفراندوم شاه در ششم بهمن 1341، ما هنوز گوشی به دستمان نیامده بود یا به قول امروزی ها دو ریالیمان نیفتاده بود که واقعیت اوضاع چیست؟ گفتم که یک کشاورز شاهرخ آبادی نزدیکی های ظهر روز ششم بهمن 1341 در مدرسه معصومیه پیش من آمد و انگشت خود را نشان داد که آغشته به رنگ سبز استامپ رای گیری آن روز بود و به من گفت من رفتم به اصلاحات شاه رأی دادم... . باری ما راستی خیال می کردیم کارهای خوبی دارد اتفاق می افتد. به نظرم این حالت عمومی مردم در آن ایام بود به جز عده ای از وجوه روحانیون و سیاستمداران در قم و تهران که اوضاع را کاملا برعکس ما می دیدند. اینها مقدمه بود برای آنکه بگویم: خدا در آن تاریخ حساس و سرنوشت ساز، جمعیت جوانان و عموما روحانیون و مردم کرمان و خود من را از خطر بزرگی حفظ کرد چون ما ناخواسته و نادانسته داشتیم به انحراف سیاسی کشیده می شدیم... .
به عنوان مثال در یکی از اعلامیه هایی که برای دعوت مردم به جشن بعثت حضرت رسول(ص) در 27 رجب آن سال چاپ کرده بودیم نوشته بودیم: در صورت اقتضا مجلس، خبر مهمی را به مردم خواهیم گفت کلمه (اقتضا) - افتضا (با ف) چاپ شده بود که به قول بچه ها (افتضاح) بود.
این ایامی بود که پس از رفراندوم ششم بهمن 41، شاه در صدد مسافرتی به کرمان بود و ما در نظر گرفته بودیم که مشکلات مردم را احصا کنیم و برای رفع مشکلات مردم، حضورا از شاه بخواهیم که به رفع مشکلات آنان اقدام کند! یک بار هم در یک سخنرانی که یادم نیست کی و به چه مناسبتی بود، گفته بودم: «اکنون فاصله بین شاه و مردم از بین رفته است و ما می توانیم برای حل مشکلات با خود او صحبت کنیم!» این موضع گیری های ناشیانه که بدون مشورت با هیچ کس و بدون اطلاع احدی از طرف خودمان گرفته می شد، به لطف پروردگار، پیش از آنکه تثبیت شود و بیش از یک بار در اجتماع عمومی، مطرح شود، با چاره جویی دوستانی که از قم می آمدند و درگیری علما را با رفراندوم شاه گزارش می کردند، فروکش کرد و اینها همه قبل از واقعه 15 خرداد 1342 بود که پس از سخنرانی تند امام بر ضد شاه در مدرسه فیضیه در روز 12 خرداد 1342 مصادف با روز عاشورای آن سال اتفاق افتاد.
باری در واقع هسته مرکزی انقلاب در کرمان و هسته مرکزی تجمع بچه های انقلابی در مدرسه معصومیه شکل گرفت. اکثر افراد این هسته مرکزی، بعد از جریان 15 خرداد و تبعید امام دستگیر شدند و به زندان رفتند. آقای سید کاظم ثمره هاشمی شکنجه های زیادی دید. آقای فهمیم کرمانی، حسین جلال کمالی، برادران مشارزاده یا تبعید یا زندانی شدند.
به طوری که اشاره کردم روحانیون و علمای سرشناس کرمان از جمله مرحوم آیت الله صالحی به خاطر مشی ملایمی که داشتند با کارهای ما موافق نبودند. البته بعضی از آنها در موارد خاص با ما همکاری می کردند. به عنوان مثال آقای شیخ مهدی موحدی در ایام پس از دستگیری امام خمینی سخنرانی خوبی در کرمان داشتند. مرحوم حاج اقدسی ـ پسر دایی والده ما ـ از مخلصین امام خمینی بودند ولی از مبارزان نبودند و روحیه حضور صریح در صحنه را نداشتند اما به دلیل اینکه از مریدان امام خمینی بودند با ما همکاری می کردند یا مثلا در منزل آقای شیخ ابوالقاسم شاکری کارهای مخفی و تهیه اعلامیه ها انجام می شد، آقای سید محمود دعایی عملیات چاپ و تنظیم اعلامیه ها را در منزل آقای شاکری انجام می دادند؛ همچنین مرحوم آیت الله شیخ محمد روحانی از علمای درجه یک کرمان، از کسانی بودند که در خفا با ما همکاری می کردند. اما بار عملیات و مبارزات انقلابی بر دوش همین هسته اولیه جوانان پرشور قرار داشت.
به طور کلی نهضت اسلامی در کرمان هر چند با شرکت روحانیون شروع شد اما در جریان مبارزات مثل همه جا نوساناتی ایجاد می شد. به عنوان مثال در جریان اعتراضات به انجمن های ایالتی و ولایتی و همچنین در جریان رفراندوم و پانزدهم خرداد بسیاری از علما و روحانیون شرکت کردند ولیکن به طوری که گذشت در جریان تبعید امام، علما آن هیجان گذشته را نداشتند هر چند مساجد تعطیل شد ولی مثل همه جای ایران، دیگر خبری از تظاهرات مفصل و اقداماتی نظیر مهاجرت علما پس از 15 خرداد نبود.
پس از فوت حاج آقا مصطفی در جریان انجام مراسم فوت ایشان تا پیروزی انقلاب باز علما و روحانیون شرکت فعال داشتند ولی بسیار آرام و محتاطانه؛ بنابراین نهضت مقطع هایی داشت که گاهی گسست یا کم کاری بود و این مقاطع گاهی چند سال را در بر می گرفت.
در حقیقت در شرایطی که نهضت با خشونت زیاد رژیم رو به رو می شد، بیشتر، طلبه ها، فرهنگی ها، دانشگاهی ها، و بازاری های جوان معمولی بودند که فعالیت می کردند و نهضت را ادامه می دادند. حتی در راهپیمایی های عظیمی که تشکیل می شد به استثنای اواخر عمر رژیم، بعضی علما و روحانیون شرکت نمی کردند و اکثرا همین جوان ها راهپیمایی را هدایت می کردند و در حالی که عکس های امام، آقای طالقانی و دکتر شریعتی را در دست داشتند و نام آنها را در تظاهرات می بردند به دادن شعارهای انقلابی و تحریک مردم می پرداختند و این به معنای این بود که درست است در کُل، پیشاپیش نهضت، روحانیت قرار داشت، اما در مقاطعی جوانان بودند که نقش اصلی را داشتند برای نمونه در سفری که شاه به کرمان داشت، ما در منزل آیت الله صالحی با حضور ایشان جمع شدیم. به نظرم من و شهید باهنر، آقای فهیم و آقای دعایی بودیم؛ مرحوم آقای سید محمدرضا مدنی، پدر تیمسار مدنی ـ وزیر دفاع دولت موقت ـ هم بودند. برنامه شان این بود که عده ای از روحانیون به استقبال شاه بروند. ما جوان های انقلابی با این امر مخالفت کردیم و گفتیم که هیچ کس نباید استقبال شاه برود. آقای مدنی به این مضمون گفتند: نمی شود ما محذور داریم، برای ما و شهر ما مصیبت درست می کنند. من گفتم: هر کس می خواهد به استقبال شاه برود باید بدون عمامه به استقبال شاه برود. این حرف خیلی به ایشان برخورد و ناراحت شدند، ولی همین اخطار ما و جوان ها باعث شد هیچ کدام از روحانیون به استقبال شاه نروند. ناگفته نماند آقای مدنی به خاطر ارادتی که به پدرم و لطفی که به خود من داشت، بعد از این اخطار، هیچ کدورتی به دل نگرفت و رفتار بزرگوارانه اش با من عوض نشد.
شاه که از علما خیلی رنجیده بود در این سفر آن جمله معروف را بر زبان راند که «ارتجاع سیاه مثل یک حیوان نجس است از آن پرهیز کنید.» امام هم در سخنرانی عصر عاشورا (13 خرداد 42) در جواب شاه فرمودند خدا نکند مراد تو از ارتجاع سیاه روحانیت باشد وگرنه تکلیف ما مشکل می شود. امام در واقع به کنایه شاه را تهدید به تکفیر کردند.
برشی از کتاب عشق و تلاش (خاطرات حجت الاسلام و المسلمین محمدجواد حجتی کرمانی)؛ ص 150-155؛ چاپ اول (1395)؛ ناشر: چاپ و نشر عروج.
دیدگاه تان را بنویسید