چند روزی همقدم با شهید هلیسایی

آخرین دیدار رضا و مرضیه چگونه گذشت؟

از همان روز اول خدا مهرشان را به دل یکدیگر انداخت و هنوز که هنوز است بعد از گذشت سال های سال از شهادت رضا، بانو وقتی از او سخن می گوید اشک می ریزد و حسرت نبودنش را می خورد.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: رضا[1] و مرضیه[2] بسیار همدیگر را دوست داشتند و رضا همیشه می گفت: اگر آن دنیا هم از من بخواهند که کسی را برای زندگی با خودم انتخاب کنم باز هم انتخابم تو هستی.

از همان روزهای اول جنگ که اولین روزهای زندگی مشترک رضا و مرضیه بود، رضا باید می رفت و مرضیه را تنها می گذاشت و...

مهر ماه 60 بود که فاطمه به دنیا آمد و او چند ماهه شد که مرضیه برای اینکه به رضا نزدیکتر باشد راهی اهواز شد و در خانه پدری رضا که حالا خالی از سکنه بود و در بزرگی خانه مرضیه را گم می کرد، سکنی گزید، تنهایی هایش را لبخندها و اشک های فاطمه و سفیر گلوله ها و غرش توپ ها پر می کرد و او صبح ها که برای نماز بیدار می شد سری به حیاط می زد و در سکوت، به سمفونی جنگی که اطرافش اجرا می شد، گوش می داد.

همه این روزها زندگی را بر مرضیه سخت کرده بود اما دم بر نمی آورد و شکایتی نمی کرد، با خود می گفت، جنگ جنگ است و وقت در خانه ماندن مردان نیست و رضا هم باید مانند دیگران برای دفاع از ناموس و کیانش سینه سپر کند.

با اینکه اوضاع مالی خوبی نداشتند اما مرضیه گاهی برای رضا لباسی می دوخت و گاهی پلیوری می بافت و رضا هم هیچ گاه دست خالی به خانه بازنمی گشت و حتما خریدی برای بانویش انجام می داد و دق الباب می کرد.

وقتی می آمد می خواست جبران همه نبودن هایش را برای مرضیه و بچه ها بکند و از مرضیه می خواست اگر به مهمانی دعوت شدند نپذیرد و هیچ مهمانی را هم دعوت نکند تا زمان بیشتری در کنار هم باشند، هر چند که همه دلشان می خواست رضا را ببینند و دلتنگش می شدند.

او نه می گذاشت لباس بشوید، نه غذا درست کند و وقتی مرضیه از اداره برمی گشت، می دید، بچه ها حمام شده اند، بوی غذا خانه را گرفته و همه لباس ها شسته روی طناب آویزان است و همیشه می گفت می خواهم مادرت بداند که تو در کنار من خوشبختی تا این مساله او را آزار ندهد.

خوبی های رضا او را از این همه خوشبختی می ترساند اما هیچ کدام از این احساسات باعث نشد که مرضیه جلوی رفتن رضا را بگیرد و باید به تکلیفش عمل می کرد.

... 30 دی ماه 65 بود که رضا یک شبی را برای دیدار خانواده اش آمد، مرضیه با اینکه با همه وجود از آمدنش خوشحال بود اما با تشر به او گفت تو که قرار است فقط چند ساعتی پیشمان باشی چرا آمدی؟! رضا سری کج کرد و گفت: خانم من برای دیدن شما هزار کیلومتر آمده ام بعد به من اینطور می گویی؟!

مرضیه از حرفی که زده بود، خجالت کشید و گفت من همه حرفم به خاطر بچه هاست آنها با آمدن تو هوایی می شوند و وقتی می روی بهانه گیر.

آن روز رضا رفت و دیدار به قیامت سپرده شد و حسرتی بر دل مرضیه نشست.[3]

 

ادامه دارد...

 

 

 
  1. شهید رضا هلیسایی از رزمندگان دفاع مقدس که در هفتم اسفند ماه سال 65 در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید. از او سه فرزند به یادگار مانده است.
  2. بانو مرضیه شعاعی.
  3. برگرفته از گفت و گوی همسر شهید.

 

دیدگاه تان را بنویسید