محو تماشای پیرمرد شده بودم که خیسی و حجم گل ها مرا به خود آورد.

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: در انتظار برای سبز شدن چراغ بودیم که چهره پیرمرد با محاسنی سفید توجهم را به خود جلب کرد تا جایی که دیگر متوجه هیچ صدا و عکس العملی از اطراف خود نشدم.

پیرمرد یک بغل رزهای رنگی داشت و سر چهارراه به انتظار مشتری ایستاده بود...

در رؤیای خود بودم که ناگاه خیسی و حجم گل ها هشیارم کرد. فریادی از شوق زدم و چراغ بود که دو ـ سه باری قرمز و سبز شد و ما همچنان همان جا مانده بودیم و کف و دستی بود که از ماشین های دیگر برایمان فرستاده می شد.

... به مقصد رسیده بودیم و من هنوز کلامی برای تشکر از منوچهر[1] پیدا نکرده بودم. چادرم را محملی کردم تا گل ها زمین نریزد که منوچهر خنده ای کرد و گفت: اینقدر خسیس نباش بگذار شاخه ای هم برای من بماند...

روزها  می گذشت و این رفتار منوچهر بود که مرا عاشق و عاشق تر می کرد.[2]

 
  1. شهید منوچهر مدق که در دوم آذرماه سال 79 بر اثر جراحات باقیمانده از جنگ به درجه رفیع شهادت نایل شد.
  2. برگرفته از خاطرات بانو فرشته ملکی، همسر شهید.

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.